part 49

807 164 57
                                    

جین  بعد چند لحظه باندی رو به دست جیمین داد تا پانسمان کنه جیمین نشست و دستش رو باند پیچی کرد سر بلند کرد و با چیزی که میدید انگار که قلبش رو با یه چکش شکسته باشن چهرش غمگین شد چی با خودش فکر کرده بود اهی کشید و رو تختش دراز کشید و به طرف دیوار برگشت خون زیادی از دست داده بود ترسیده بود و الان واقعا نیاز به استراحت داشت تا قواش رو جمع کنه

جین پک خونی به جونگ کوک داد و بهش گفت برگرده تو تختش و کمی استراحت کنه و پکی هم به تهیونگ داد و دید که چطور چهره اش غمگین شد می دونست همه ی کار های تهیونگ ناخواسته بود پس دستی به شونش کشید و کمکش کرد از جاش بلند شه و اروم لب زد

_اشکالی نداره ... فقط ازش معذرت بخواه و توضیح بده ... اون میبخشدت و درک میکنه که تو حال خودت نبودی... هم اون هم جیمین

تهیونگ با لب های اویزون سری تکون داد و روی تخت کنار تخت جونگ کوک نشست جونگ کوک دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود چشماش روی زخم روی گردنش قفل شد اهی کشید  اون چیکار کرده بود اگه جونگ کوک نبود و به جاش جیمین بود ممکن بود باعث مرگ جیمین بشه تا اونجایی که فهمیده بود جیمین یه خوناشام معمولی نبود شایدم کلا خوناشام نبود

فلش بک (لحظه حمله ته به جونگ کوک )

جیمین به قدری شک و عصبانی بود در حالی که دست زخمیش رو مشت کرده بود و اینکار باعث باز شدن بیشتر زخمش و شدت گرفتن خونریزیش شد به تهیونگ خیره شد

یونگی دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره بالاخره در مقابل خوی خوناشامیش تسلیم شد و چشماش تغییر رنگ دادن و خیز برداشت که مچ دستش از پشت گرفته و با شدت به دیوار کوبیده شد و به دنبالش لباهایی روی لب هاش نشست به قدری از این حرکت تعجب کرده بود که به کل بوی خون رو فراموش کرده و به حالت عادی برگشته بود و با چشمای گرد به چشمای بسته جیهوپ خیره بود با گازی که جیهوپ از لب پایینش گرفت ناله ریزی کرد و نا خوداگاه چشماش بسته شد ولی هیچ مشارکتی در بوسه نکرد در واقع فقط چشماش رو بسته بود تا حواسش از خون جیمین پرت شه

بعد چند لحظه جیهوپ ازش فاصله گرفت و پیشونیش رو به پیشونی یونگی تکیه داد و با پوزخندی گفت

_لب های خشمزه ای داری

هیچ حسی تو چشما و صورت یونگی نبود

یونگی حتی می تونست بگه از اون بوسه بدش اومده و حسی که از اون بوسه رو گرفت به هیچ عنوان دوست نداشت جیهوپ رو به عقب هل داد و لحظه ای چشمش به جیمین افتاد که روی تختش نشسته بود انگار که ناراحت باشه صورتش تو هم رفت و بعد برگشت و پشت به یونگی خوابید

یونگی نمی دونست چرا ولی ناراحت بود نه از کار جیمین بلکه از اینکه احساس میکرد جیمین بخاطر اون ناراحته و کار جیهوپ ... اصلا نمی تونست حسش رو توصیف کنه خشمگین ... ناراحت ... بی حسی مطلق ... نمی دونست
 
جیهوپ رو بیشتر به عقب هل داد و با چشمای سرد و لحنی که حتی سرد تر از اون بود گفت

_دیگه هیچوقت اینکارو نکن

+حتی به قیمت جون جیمین ... (پ.ن:منظورش اینه که تو می خواستی به جیمین حمله کنی و اینکارت باعث گرفتن جونش میشد _باتشکر مترجم سری :))

پایان فلش بک

جین به طرف یونگی رفت و تیغه رو به سمتش گرفت و با سر اشاره کرد که قطره ای از خونش رو بریزه تو کاسه یونگی بعد از انجام اینکار برگشت به طرف تختش و لحظه ای جلوی تخت جیمین ایستاد و با صدای ارومی که حتی بعید می دونست خودش هم شنیده باشه گفت

_معذرت می خوام .. جیمین

نمی دونست چرا ازش معذرت خواسته اون که کاری نکرده بود و حتی به جیمینم حمله نکرده بود ولی حس میکرد جیمین از بوسه اون و جیهوپ ناراحته شونه ای بالا انداخت و به طرف تختش حرکت کرد ولی جیمین شنید و باعث شد لبخندی رو لباش بشینه

جین منتظر به نامجونی که وسط نشسته بود و با چشمای بسته مدام وردی رو تکرار می کرد نگاه کرد  می دونست دیگه اخرای وردشه و هر لحظه منتظر بود  نامجون چشماش رو باز کنه و افتضاحی که به بار اومده رو ببینه و کلی سرش غر بزنه و توبیخشون کنه ولی اون نتونسته بود به خوبی اون اتفاق رو جمعش کنه حتی بچه ها اسیب دیده بودن و خودش رو مقصر همه چیز می دونست ... جیمین و جونگ کوک اسیب دیده بودن و معلوم نبود نامجون با فهمیدنش چه ریکشنی نشون بده لابد فکر می کرد چون جین از بچه هاش بدش میاد حتی سعی نکرده ازشون محافظت کنه و این افکار باعث اشوب در مغز و قلب جین می شد

جین می دونست اینکار چقدر انرژی از نامجون میگیره ولی نمی دونست اونقدری انرژیش رو میگیره که به محض تموم شدن ورد بیهوش شه

با استرس و عجله به سمت نامجون رفت و از بازوش گرفت تا پخش زمین نشه و با سر به جیهوپ اشاره کرد تا به کمکش بیاد

نامجون رو به اتاق مشترکش با جین بردند و روی تخت خوابوندن و به دنبالش چیهوپ از اتاق خارج شد و برگشت پیش جونگ کوک

فکرش درگیر بود چرا جونگ کوک برای نجات جیمین خودش رو سپرش کرده بود و از همه بدتر چرا خودش با عقب کشیدن یونگی جیمین رو نجات داده بود

مدام توی ذهنش اما و چرا وجود داشت و از دلیل هیچ کدوم سر درنمیاورد ... مگه اونا از جیمین متنفر نبودن پس همه اینا چیه ... کم کم به این فکر می کرد که جیمین اونقدرام که فکر میکرد بد نیست ولی هنوزم نمی تونست دوسش داشته باشه متنفر نبود ولی دوستشم نداشت

بعد نیم نگاهی به کوکی که غرق خواب بود از پله های تخت بالا رفت و روی تختش دراز کشید و دوباره غرق فکر هاش شد که از هیچ کدوم سر درنمیاورد تا پدرش و جین هیونگش بیان و بقیه کار ها رو انجام بدن

*پ.ن : بچه ها یچیزی که شاید سوال بعضی هاتون باشه اینکه چرا زمان کند پیش میره  ؟ و باید بگم که اصلا تو این فیک زمان و گذر زمان مهم نیست اینکه کی شب میشه کی روز کی فردا و... هیچکدوم اهمیت نداره خب 😂

The legacy of immortalityWhere stories live. Discover now