part 51

729 151 67
                                    

با حرص به مرد رو به روش که در ارامش روی تخت خوابیده بود خیره شد و بعد چند ثانیه در حالی که دست به سینه شده بود پوفی کرد و چشم غره ای نثار مرد کرد

_لعنت بهت چقدر می خوابی ... بخاطر تو لعنتی نمی تونم برم پیش پسرا

+یعنی نگرانم بودی؟

با صدای خشدار نامجون از جاش پرید و با تعجب به نامجونی که در حالی که چشماش رو بسته نگه داشته بود جوابش رو داده بود نگاه کرد

نامجون در اخر جملش پوزخندی زد جین خنده ای از روی حرص زد و گفت

_هه ... پیر شدی کیم ... اوه البته قبلا همین بودی ... همین قدر ضعیف ... نه؟

جین با نیشو کنایه گفت و نامجون اروم لای چشماش رو باز کرد و بدون حرفی به چشمای جین خیره شد

_هی چیه ... اونطوری به من زل نزن ... تو بخوایی نخوایی ضعیفی و نمی تونی از پس این مراسم بیایی ولی چی ... یه دنده ای ... باید میزاشتی من انجامش بدم

نامجون پوزخند تمسخر امیزی زد و با همون پوزخند در جواب جین گفت

+ همون یه باری که تا دم مرگ رفتی برام بسته ... فکر می کنی بار دیگه می تونم تحمل کنم ..‌. نه جینی ... من چند بار از دستت دادم و دیگه نمی زارم از دستم بری حتی به قیمت جونم

_اون وقت فکر می کنی مقصر این قضایا کیه؟ ... هوم؟

نامجون با چشمایی که حالا با حاله ای از غم پوشیده شده بود به جین خیره شد درسته ... شاید کل قضیه تقصیر اون نبود ولی بخش زیادش تقصیر خودش بود  و حقیقتا جوابی برای جین نداشت اون دیگه نامجون سابق نبود خسته بود و دیگه نای جر و بحث و دعوا نداشت فقط میخواست جین برای همیشه مال اون شه

_چیه جوابی نداری نه؟ ... می دونستم ... فقط یه چیز می گم ... جلوی من ادای عاشق ها رو در نیار نامجون ... کیم نامجون برای من سال ها پیش مرد ...

♡♡♡♡♡♡♡

_توو؟

یونگی چشمی چرخوند و بی حوصله به جیمین اشاره کرد و گفت

×اون منو اورد

جیهوپ چشم غره ترسناکی نثار جیمینی که خودش رو پشت یونگی پنهان کرده بود رفت و از اونجایی که حوصله جر و بحث نداشت به همون بسنده کرد و در حالی که جفت دستاش رو داخل جیب شلوارش گذاشته بود به راهش ادامه داد همیشه دلش می خواست یه روزی گلوی جیمین رو پاره کنه ... نمی تونست دوسش داشته باشه ... اون مادرشو گرفته بود ... پدرش رو گرفته بود ... و با اون مظلوم نمایی دروغینش همه رو جذب خودش کرده بود ... اون تنها کسی بود که جیمین واقعی رو دیده بود ... جیمینی که به راحتی با یک حرکت مادرش رو کشته بود

از پشت یونگی در اومد و از عصبانیت زیاد دستشو مشت کرد و فشرد و متنفر بود از خودش که اینقدر از جیهوپ می ترسید ... با قدم های بلند خودش رو به جیهوپ رسوند و باهاش همقدم شد شاید تو حالت عادی راحت می تونست جیهوپ رو عصبانی کنه ولی الان نه وقت مناسبی نبود و دوست نداشت دوباره جلوی یونگی کوچیکش کنن

یونگی با تعجب به رابطه عجیب اون دو برادر خیره شد اونا لحظه ای به خون هم تشنه بودن و لحظه ای برای نجات هم جون خودشونو به خطر می انداختن
شونه ای بالا انداخت و خودش رو به اون دو رسوند

_جیمین تو و یونگی اونجا بشینید من میرم چیزایی که می خوام و سفارش میدم و برمی گردم

یونگی اخمی کرد و گفت

×چیز هایی که می خوایی؟ ... پس ما چی ؟ ... من به کنار ... تو جیمین و تا اینجا کشوندی حداقل باید نظر اونم بدونی

جیهوپ پوزخندی زد و قدمی به یونگی نزدیک شد و گفت

_ فکر نمی کنم که تو جایگاهی باشی برام امر و نهی کنی ... دوست داری خودت براش اینکارو کن ... اون بی ارزش تر از این حرفاست که بخوام ازش نظر بخوام

یونگی کف دست هاش رو روی سینه جیهوپ قرار داد و به عقب هل داد و با پوزخند ترسناکی که به صورت جیهوپ پاشید جواب داد

×تیش ... اون وقت چرا فکر می کنی که تو خیلی با ارزشی ... چی باعث شده همچین فکری با خودت کنی ؟

_من یه خوناشام اصیلم ... همونطور که تو هستی ... اون وقت اون یه انسانیه که باید موقع به دنیا اومدنش با سم کشته میشد ... ولی ... غفلت خانو ....

در حالی که از حالت تدافعی خارج شده بود اخمی کرد و ادامه داد

_صبر کن ... جیمین کوش؟

یونگی با تعجب به جیهوپ خیره شد و سریع برگشت عقب تا مطمئن باشه جیهوپ سر کارش نذاشته که با جای خالی جیمین مواجه شد با عصبانیت برگشت سمت جیهوپ و مشت محکمی روانه صورتش کرد و با فریاد گفت

×همش تقصیر توعه عوضیه ... مطمئنم ناراحتش کردی و اون ... لعنت بهت اگه اتفاقی بهش بیافته ... نامجون  هیونگ گفته بود مواظب جیمین باشیم

گفت و با عصبانیت نگاهشو از جیهوپ گرفت و با دو ازش دور شد باید جیمین رو سریعتر پیداش می کرد

جیهوپ دستش رو جایی که یونگی مشت زده بود کشید و از درد صورتش جمع شد لعنتی به  یونگی فرستاد ...

_لعنتی چه مشت سنگینی داشت عوضی

♡♡♡♡♡

از اینکه همش لقب انسان ،نحس و ... بهش نسبت داده میشد خسته شده بود پس تصمیم گرفت وقتی اونا با هم بحث می کنن بدون اینکه متوجه شن دور شه ... بودن تو اون محیط براش خفه کننده بود و تحملش هر لحظه سخت تر میشد

با قدم ها بلند دور شد و اولین راهرویی که دید پیچید داخلش دیگه قرار نبود از خودش ضعف نشون بده و گریه کنه ... حالا که فهمیده بود اون هم قدرت های مخصوص خودشو داره باید خودش رو قوی تر می کرد ولی با قرار گرفتن ....


شرمنده این مدت نبودم 😁 حالا نه که نخواما نع ... ولی دروغ چرا انقدر اینجا سرو صدا نبود یادم رفته بود اینجام باس اپ کنم 😂😂😂
ای بابا یکم سرو صدا کنین دیگه
حالا قهر نکنین برا جبران یه پارت دیگم میزارم 😀😂
ولی جدن ووت و کامنتا کم باشه پارت جدید رو یه ماه دیگه میزارم 😌😎

برین پارت بعدم بخونین

The legacy of immortalityWhere stories live. Discover now