Ch. 2

532 106 51
                                    

نسیم سرد زمستانی مابین خیابان های رُم می وزید و زوج هارو به هم نزدیک تر می کرد. صدای سازهای نوازنده های خیابانی بلند تر از همیشه بود. دست هایی در هم قفل شده بودن و شونه به شونه ی هم، از بین چهره های غریبه رد می شدن و زمزمه های عاشقانه سر میدان و صدای خنده هاشون از صدای سازها هم بلند تر بود.

توی نیمی از روز، بخش بزرگی از رُم رو دیده بودن. جونمیون خبر نداشت، اما توی همون نصف روز، گالری سهون پر شده بود از عکس هایی که در ساعات گذشته ازش گرفته بود.

سهون نمی دونست از کِی، اما کم کم عادت کرده بود که هر وقت جونمیونش حواسش نیست، ازش عکس بگیره. قراردادی نانوشته بین خودش و خودش.

مثل همین لحظه که جونمیونش دنبال نیمکتی میگشت، تا برای دقایقی بشینه، و سهون از چهره ی متمرکزش با چشم هایی که در جستجوی نیمکتی خالی، ریز شده بودند، عکس گرفت. لبخندی به چهره ی کلافه ی عزیز زندگیش زد.

- اونجا یه نیمکت خالی هست.

سهون لب زد و به جایی که ازش حرف میزد، اشاره کرد. جونمیون با دیدن فاصله ی تقریبا زیادشون تا نیمکت خالی گوشه ی پارک بزرگ، به دست سهون آویزون شد.

- سهونی.‌‌‌‌..

و لب هاشو به سمت پایین متمایل کرد. دست آزاد سهون توی تار موهای کوتاه جلوی صورت همسرش به حرکت در اومد.

- جانم؟

- پاهام درد میکنن. بغلم میکنی؟

و سهون لبخند زد.

- البته!

و بی توجه به نگاه ها و دنیای اطرافشون، جونمیونش رو در آغوشش بلند کرد و به طرف نیمکت خالیِ رها شده، قدم برداشت.

جونمیون دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و خودش رو بیشتر به تنِ گرمش فشرد. سرش رو به شونه ی پهنش تکیه و پلک هاش رو روی هم قرار داد.

لحظاتی بعد، متوجه شد که به نیمکت رسیدن و سهون نشست، اما همچنان درون آغوش گرمش قرار داشت و دست های کاپیتان مشغول نوازشش شدن.

- خیلی خسته شدی؟

سهون کنار گوشش زمزمه کرد و بوسه ای به گردنش زد. صدای هوم آرومی از عزیزِ کوچکش شنید. بدنش رو بیشتر از قبل به خودش نزدیک کرد.

- میخوای برگردیم به هتل؟

سر جونمیون درون گودی گردن سهون فرو رفت و متقابلا به گردنش بوسه زد.

- بریم.

با صدایی خواب آلود لب زد.

"حتما خیلی خسته است"، سهون با خودش فکر کرد. دست هاش رو دوباره پشت کمر و زیر پاهای مرد کوچک خواب آلودش قرار داد. به سمتی که چند تاکسی کنار جدول پارک شده بودند، رفت. با احتیاط روی صندلی عقب یکی از تاکسی ها نشست و سرِ جونمیون رو دوباره روی شانه اش قرار داد. آدرس هتل رو به راننده داد و دقایقی بعد، به هتل رسیدند. جونمیون رو به اتاقشون برد. خواب بود. توی دقایقی که در تاکسی بودن، به خواب رفته بود و سهون در حالی که تلاش میکرد از خواب بیدارش نکنه، روی تخت قرارش داد و لباس های کلفت و زیادش رو از تنش درآورد. در آخر همسر عزیزش رو با یک تی شرت و لباس زیر، زیر پتویی گرم و با اطمینان از اینکه خوابش سنگین شده، در اتاق تنها گذاشت.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now