Ch. 28

194 63 45
                                    

با دیدن ماشین سرخ رنگ و آشنایی که روبه روی گاراژ کلبه پارک شده بود، سرعت موتورش رو پایین اورد و در نزدیکی در گاراژ توقف شد. کلاه کاسکتش رو در اورد و درحالی که قدم های کوتاه و سنگینش رو به سمت کلبه ی چوبی هدایت می کرد، لبه ی کلاه کاسکتش رو بین دست های باند پیچی شده اش می فشرد. نفس هایی عمیق و لرزان می کشید و با نگاهی که تمرکز کردن بر روی یک چیز براش سخت بود، در کلبه رو باز کرد و به داخل قدم برداشت. چشم هاش به جسم خوابیده بر روی تخت قفل شدن. آب دهنش رو به سختی قورت داد. درست قبل از اینکه خودش بخواد با سهون تماس بگیره و به خونه برگرده، مردش پیداش کرده بود. یعنی ناراحت بود؟ یا عصبانی؟ اگر عصبانی بود باید چیکار می کرد؟ اگر باز هم مثل اون روز، چهره ای غریبه از خودش نشونش بده؟ اگر... اگر...

اگرهای زیادی در سرش می پیچید و ترسی که داشت ذره ذره در رگ هاش پخش میشد، فلجش می کرد. به قدری که دست های لرزانش، کلاه تیره رنگ و سنگین رو رها کردن و صدای ناگهانی برخوردش با سطح چوبی زمین، هم خودش و هم مرد خوابیده بر روی تخت رو از جا پروند.

نفس جونمیون در سینه اش حبس شد. مرد از روی تخت بلند شد. سرش رو بالا گرفت و با چشم هایی سرخ از بیخوابی های اخیرش و دایره ی سیاه رنگ دورشون، به چهره ی رنگ پریده ی همسرش خیره شد. چشم هاش با دیدن مردی که با رفتنش، آرامش رو هم همراه خودش برده بود، درشت شدن. پاهاش به سرعت به سمت جونمیون قدم برداشتن. حرکتی ناگهانی که جونمیون ترسیده رو از جاش تکون داد و قدمی به عقب برد. هرچند قبل از اینکه بتونه قدمی دیگه برداره و یا حتی چیزی به زبون بیاره، بازوهایی محکم دورش پیچیده شدن و صدایی ضعیف و خش دار، زیر گوشش شنیده شد. صدایی که به سرعت همراه با اکسیژنی که عطر مرد رو حمل می کرد و به درون ریه هاش کشید، در سراسر بدنش پخش شد و جونمیون تازه در اون لحظه متوجه شد که چقدر دلتنگ این مرد و آغوشش و صداش بود.

- دیگه هرگز اینطوری ترکم نکن.

صدای سهون لرزان بود. ملتمس بود. برای رها نشدن و تنها نشدن التماس می کرد. برای باقی موندن تنها روزنه ی نور زندگیش در کنارش التماس کرد و با تمام وجودش جسم عزیزش رو به خودش فشرد. هیچ پاسخی از جونمیون شنیده نشد. لب های جونمیون برای بیان هیچ کلمه ای از هم گشاده نشدن. تنها تونست پلک بزنه و بذاره تمامی حرف هاش لابه لای اشک هایی که این روزها کنترلشون از دستش خارج شده بود، بیان بشن. پاسخ جونمیون به سهون، صدای گریه ای بود که بالاخره بعد از 2 هفته، داشت حرف می زد. گریه ای که اول در سکوت بود و حالا با هر هق هق مرد، سهون احساس می کرد تمام قلبش در حال لهیده شدن و شکستنه.

سر جونمیون رو در گردنش پنهان کرد و به موهاش بوسه زد. حلقه های بازوهاش رو محکم تر کرد و زمزمه کرد: متاسفم. متاسفم. دیگه هیچ وقت منو اینطوری ترک نکن.

دست های زخمی جونمیون بالا اومد و پیراهن سهون رو بین مشت های لرزانش گرفت. جونمیون حتی اگر می خواست هم هرگز نمی تونست سهون رو ترک کنه. نه وقتی انگار تمام وجودش به این مرد پیوند خورده. نه وقتی قلبی که درون سینه اش می تپه، برای مردی که محکم در آغوشش فشرده می شد، زنده بود. دو هفته ی گذشته شبیه به کابوسی پایان ناپذیر بود و جونمیون در اعماق قلبش از سهون ممنون بود که پیداش کرده بود.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now