Ch. 26

205 51 34
                                    

در آپارتمان کوچکشون بسته شد. بعد از گذروندن حدود 2 هفته از روزهاش توی بیمارستان، مرخص شده بود و حالا می تونست روی کاناپه ی مورد علاقه اش بنشینه و به جنب و جوش دوست پسرش در خونه ی نقلی ای که به تازگی بهش نقل مکان کرده بودن خیره بشه. برخلاف خواسته اش و به اجبار دوست پسرش، میتونست فقط تماشا کنه و از انجام هر کاری منع شده بود. چانیول هم مثل یک پسر خوب بهش گوش میداد.

بکهیون در سکوت و زیر نگاه سنگینِ دوست پسر خلبانش، قرص و پماد ها رو طبق دستورشون در جعبه ی داروها میچید تا دوست پسرِ فراموش کارش یادش نره کدوم قرص برای چه تایم و روزیه. و برای پماد ها، کسی که قرار بود اونارو بهش یادآوری کنه خودش بود، پس نگرانی ای براشون نداشت. جعبه های قرص هارو یه گوشه گذاشت و بعد ساکی که پر بود از وسایل ضروری چانیول و لباس هایی که براش به بیمارستان برده بود رو در اتاقکی که ماشین لباس شویی رو درش قرار داده بودن، برد. لباس هاشو در ماشین انداخت و خورده ریزه های دیگرش رو هم توی سبدی ریخت تا بعدا بهشون رسیدگی کنه. ساک رو هم کنار لباس ها در ماشین انداخت و بعد از ریختن مواد شوینده و روشن کردنش، روی پاشنه ی پا چرخید تا از اتاقک بیرون بره که با جسم ایستاده ی چانیول در چهارچوب در مواجه شد. داد خفه ای کشید و دستشو روی قلبش گذاشت. چانیول خندید.

- ترسونیدم. نمیتونی از خودت یکم صدا در بیاری؟

عصبی لب زد و سعی کرد از فضای خالی بین چانیول و چهارچوب در، رد بشه. اما بازوهایی که دور کمرش حلقه شدن، این اجازه رو بهش ندادن. صدای خنده ی آروم چانیول زیر گوشش شنیده شد.

- ببخشید عزیزم. از قصد نبود.

و گردنش رو بوسید. بکهیون نفس آرومی کشید و به جسم محکم چانیول تکیه داد. دستاش رو بالا آورد و نوازش گونه روی دست های چانیول قرارشون داد. حلقه‌ی بازوهای چانیول به دور جسم نور زندگیش، محکم تر شدن. در گردنش نفس کشید. در سکوت خانه، در نور اندک خانه در غروبی که تیره تر و تیره تر میشد، دو مرد ایستاده در آغوش هم نفس می کشیدن و لب های مرد بزرگتر نوازش گونه و با ترس از زخمی کردن جسم لطیف مردش، گردن و گونه هاش رو می بوسید. در اون سکوت، صدای قدم های برهنه ی دو مرد به سمت اتاق خواب، بلند به گوش می رسید. و صدای نفس هایی که هم ریتم با قلبشون، سرعت می گرفتن، ریتم قدم هاشون رو همراهی می کردن.

جسم سبک بکهیون به آرومی روی تخت قرار گرفت. کاپیتان به آهستگی روی جسم عزیزش قرار گرفت و با در آغوش گرفتن چونه اش بین دو انگشت شصت و اشاره اش، لب هاشو بوسید.

پلک ها به روی هم خزیدن و دست ها به نرمی روی تن دیگری لغزیدن. هیچ عجله ای در کار نبود. هیچ اجباری در درآوردن لباس ها نبود. تنها همدیگه رو می بوسیدن و نوازش می کردن. به گونه ای که انگار سال هاست از هم دور بودن و حالا به آغوش هم بازگشتن.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now