Ch. 12

307 69 85
                                    

از اتاق بیرون اومدن. برای ثانیه ای نگاه همگی روی چانیولی قفل شد که برای بستن در، مکث کرده بود. چانیول در جواب کریس چیزی رو لب زد. اما هیچ کدومشون صداش رو نشنیدن.

جونمیون تکیه اش رو به دیوار داد. در بسته شده بود و حالا نگاهش روی سهونی بود که سعی میکرد کلافگی و درگیری ذهنیش رو زیر نقابِ چهره ی آرومش پنهان کنه. اما جونمیون گول اون نقاب رو نمی خورد. داشت به چی فکر میکرد که انقدر کلافه بود؟

- سهون. مشکلی هست؟

سرگرد که به نقطه ای نامشخص خیره بود، با صدای جونمیون تکونی خورد و به سمتش برگشت. در سکوت به چشم های آرومِ عزیز زندگیش خیره شد. لب هاش رو از هم باز کرد. اما صدایی از هنجره اش خارج نشد. ذهنش داشت فریاد میکشید، اما هنجره اش ساکت بود. واکنش های لوهان نسبت به خودش و حضورشون توی اتاق، توی ذهنش تکرار میشد و تکرار میشد. به وقتی که برای اولین بار دیدش، فکر کرد. به ساعتی پیش که برای بردنش پیش کریس، کنارش قدم میزد، فکر کرد. به لرزش بدنش به لمس کوتاه دستش روی بدنش فکر کرد. به دقیقه ای پیش و ترسش از جدا شدن از کریس و تنها موندنش با خودش فکر کرد. این عادی نبود. اصلا نبود، و همچنین خاطرات نچندان جالبی رو براش زنده میکرد. مردمک چشم هاش از چشم های جونمیون جدا شدن و روی نیکول نشستن. خیلی ناگهانی به سمتش رفت. بازوش رو گرفت و از بهداری بیرون کشیدش. نمیخواست ریسک شنیده شدن صداشون توسط کریس رو به جون بخره.

- سهون...

نیکول معترض اسمشو بلند لب زد و بازوش رو از مشت محکمِ سهون بیرون کشید:

- چیه؟ چرا اینطوری میکنی؟

- تو میدونی. نه؟

سرگرد پرسید و ابروهای نیکول بهم گره خوردن.

- چی رو میدونم؟

- اینکه چه بلای کوفتی ای سر اون بچه اومده که اینطوری از ما... یا نه. بهتره بگم از من میترسه!

- من چیزی نمیدونم.

نیکول دروغ گفت.

- دروغ نگو نیکول...

صدای سهون بلند بود. و انگار خودش حتی متوجه بلندی صداش نشده. چون با همون تُن صدای بلند ادامه داد:

- تو حتی از تعداد بخیه های کوفتی ای که کریس برای خودش زده بود، مطلع بودی. از اول تا اخرش باهاشون بودی. مطمئنم میدونی.

نیکول دم عمیقی گرفت و انگشت هاش رو روی پیشونیش کشید. البته که همه چیز رو میدونست. اما... نباید چیزی میگفت. به کریس قول داده بود. با تردید لب زد:

- بهش قول دادم چیزی به کسی نگم. پس میتونی بری از خودش بپرسی...
ضربه ی آرومی به بازوی سرگرد زد و تنهاش گذاشت. چانیول با مکث به دنبال نیکول رفت. و تنها جونمیونی که به دیوار بهداری تکیه داده بود، باقی موند. نگاه آروم اما نگرانش روی چهره ی همسرش قفل شده بود. سهون دوباره غرق در افکارش شده بود. انگشت هاش روی شقیقه اش قرار گرفته بودن.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now