Ch. 21

249 64 86
                                    

می‌لرزید. تمام وجودش می‌لرزید و می‌سوخت. پوستش سرخ و کبود شده بود. قلبش از ترس تجربه‌ای که داشت، به سرعت به سینه‌اش کوبیده می‌شد و نفس کشیدن رو براش سخت می‌کرد.

مدتی‌ می‌شد که لباس‌هاش رو پوشیده بود، اما برای بیرون رفتن از فضای حمام، تردید داشت. می‌ترسید؟ البته که می‌ترسید. از کریس و کارهایی که می‌تونست باهاش بکنه می‌ترسید‌. بدنش هنوز از اثر موادی که کریس به خوردش داده بود، ضعیف و گرم بود. نفس لرزانی کشید و اشک هاش رو پاک کرد‌. هرچند دوباره گونه‌هاش از اشک خیس شدن.

در رو باز کرد‌. نگاه تارش رو در فضای کوچک سیف هوس چرخوند. کریس در گوشه‌ای تاریک نشسته بود و چشم های تیره و سیاهش، شعله‌ی درحال سوختن سیگارش رو منعکس می‌کردن. بوی سیگار در سیف هوس پیچیده بود و نفس کشیدن رو برای جونمیون سخت‌تر می‌کرد.

برای چند ثانیه، بهم خیره شدن. یکی با نگاهی ترسان و دیگری با نگاهی خنثی و نامفهوم.
جونمیون نفس تیزی کشید و کیف کوچکش رو از روی تک مبل اتاق چنگ زد و از اونجا بیرون رفت. نفس نفس می‌زد. نگاهی به پشت سرش انداخت. از پله‌ها بالا رفت و خودش رو به ماشینش رسوند. پارچه‌ی خاکی رنگ رو از روش برداشت‌. سوار ماشینش شد و قفل مرکزی رو زد. دست‌هاش به فرمون چنگ انداختن.

دست‌هاش می‌لرزیدن. حلقه‌ی انگشت‌هاش به دور فرمون رو محکم‌تر کرد. لرزششون کم‌تر به چشم می‌اومد. چشم‌هاش می‌سوختن و گردنش درد می‌کرد‌. باسنش می‌سوخت و جونمیون حتی نمی‌خواست به بلایی که سر جسمش اومده بود فکر کنه. جوشش اشک‌هاش بیشتر شد. سکوتش شکست. فریاد کشید. داد زد و بلند گریه کرد.

مرد جوان درون ماشینش شکست. خورد شد. گریه کرد‌ و مرد بزرگتر در گوشه‌ی سیف هوس با ذهنی مشوش، شباهت چشم‌های گریان جونمیون رو با چشم‌های گریان عزیزش رو با خودش مرور می‌کرد. ستوان گریه می‌کرد و سرگرد در سکوت همراهیش می‌کرد.

***

3 صبح بود. مرد، بیجان در رو باز کرد و وارد فضای تاریک خونه شد. در با صدای تقی بسته شد و قدم‌های لرزان ستوان، به سمت تنها اتاق خونه رفتن. جسم خسته و دردمندش رو روی تختی که با پارچه‌ای سفید رنگ پوشیده شده بود، رها کرد. پلک‌هاشو روی هم قرار داد. چشم‌هاش می‌سوختن. گلوش از فریادهاش درد می‌کرد و جسم کوفته‌اش، با هر حرکتی، درد می‌گرفت و قلبش رو می‌فشرد.

اثر مواد کم‌کم از بین می‌رفت. جونمیون نمی‌دونست دقیقا چی توی اون آبجو ریخته شده بود، اما هرچی که بود، با از بین رفتنش، دردش رو پررنگ تر می‌کرد‌.

پایین تنه‌اش می‌سوخت و احساس می‌کرد حفره‌اش زخم‌ شده باشه، اما توانی برای بلند شدن تمیز کردن زخم نداشت.

جسم خسته‌اش توی خودش جمع شد. خواب، همراه با کابوس ستوان جوان رو در آغوش گرفت.

***

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now