Ch. 38

184 54 33
                                    

زنگ خونه به صدا در اومد. فلیکس تنها فرصت کرد دکمه ی باز شدن در رو بعد از دیدن صورت کریس بزنه و سمت اتاقش برگرده. کریس وارد خونه شد و با ندیدن پسر صداش کرد. صدای مرد کوچکش از اتاق اومد و پاهای کریس هم به همون سمت هدایت شد. وقتی وارد اتاق فلیکس شد با کوهی از لباس ملاقات کرد که روی تخت پسر افتاده بودن.
کریس: چه خبره؟

فلیکس با زاری برگشت و نگاش کرد:
- من هیچ چیز مناسبی ندارم که جلوی مادرت بپوشم.

چشمای کریس توی حدقه چرخید:
- گونی هم به تو میاد. اینقدر حساس نباش آماده شو داره دیر میشه.

فلیکس دست به کمر اخم کرد:
- خودت انتخاب کن. یکیش رو انتخاب کن و منو از این بدبختی نجات بده.

کریس با خنده نگاه اجمالی به لباس های رها شده روی تخت انداخت. یه تیشرت خاکستری و شلوار مشکی رنگ انتخاب کرد و به دست پسر داد. اشاره‌ای به کت چرم مشکیش کرد:

- با اون بپوششون. تو ماشین منتظرتم.

پسر بعد از پوشیدن لباس ها و خالی کردن شیشه های عطر روی خودش از خونه بیرون رفت. سمت ماشین سیاه رنگ حرکت کرد و وقتی سوار شد نفس عمیقی کشید:

- اگر مامانت چپ چپ نگام کنه بهش میگم سلیقه‌ی پسرشم.

کریس خندید. چیزی نگفت. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. توی مسیر کریس ناگهانی راجع به همسایه‌ی فوضول فلیکس پرسیده بود و پسر هم حقیقت رو گفته بود. یک عدد همسایه‌ی همیشه فوضول. کسی که یکبار هم توسط کریس کتک خورده بود، اما دست از آزار و اذیت فلیکس برنداشته بود. طی مدتی که دور بود و رفت و برگشت پسرش به خونه و سرکار رو از طریق دوربین‌ها نگاه می‌کرد، می‌دید که اون مرد هربار چقدر پسرش رو آزار می‌ده. بعد از اون کریس ساکت شده و دیگه حرفی نزده بود. وقتی ماشینش جلوی خونه توقف کرد، کریس متوجه صورت غمگین و پر از اضطراب پسر شد. بهش خیره شد:
- چی شده؟

فلیکس نگاهش کرد و لبخندی زورکی تحویل سرگرد داد:
- به نظرت کار درستیه که منو بهشون معرفی کنی؟

کریس چند ثانیه به پسرش خیره شد:
- اگر تردیدی در رابطه‌ات با من...

- نه شاهین حرفم این نیست. فقط نگرانم. نگران آینده ای که هیچ وقت نمی‌تونستم تصورش بکنم.

مرد لبخند زد. دستش رو جلو برد و گونه‌ی پسرش رو نوازش کرد:

- اگر میخوای میتونم همین الان برت گردونم خونه‌ات. هیچ اجباری نيست. خواستم تو رو بهشون معرفی کنم چون من جایی برای تردید ندارم. من هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم چه اتفاقی افتاده که به اینجا رسیدم. ولی میدونم دلم میخواد توی روزای خالی زندگیم، بدونم کسی هست که میتونم بهش تکیه کنم. به من تکیه کنه. ولی اگر این چیزی نیست که تو میخوای، من مجبورت نمیکنم.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now