Ch. 11

310 68 103
                                    

روی دو زانو نشسته بود. با سنجاق کوچک روی سرش قفل در اول رو باز کرد. با احتیاط از راه رو گذشت و حالا در دوم رو با کدی که روی مچبندش پیدا شده بود تونست رد کنه.

در باز شد. اتاق روشن روشن بود. وارد اتاق شد. گوشه ی اتاق سفید رنگ، جسم کوچکی غرق در ماده ی قرمز رنگی که از رگ هاش جاری بود به چشم می‌خورد. صورت سفید پسر ضربان قلبش رو به تپش انداخت. پسر رو می‌شناخت. برای نجاتش اومده بود. اما چرا انگار کسی رو دوباره از دست داده بود؟ یک قدم نزدیک تر رفت. خودش بود. رگ های دستش رو زده بود و خون کف اتاق رو فرا می‌گرفت و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. تقصیر اون بود. تقصیر خودش بود که نتونسته بود نجاتش بده. به صورت پسر برای بار دیگه نگاه کرد. لوهان بود. خود خودش بود. و ناگهانی همه چیز دور و اطرافش آتش گرفت. جت مقابلش بود. همه چیز داشت میسوخت و توی اون آتش، دید که چطور جسم لوهان که ازش دور مونده میسوزه. بین شعله ها شخص دیگه ای هم حضور داشت. سهون بود. با زخم روی صورتش با اخم نگاهش می‌کرد. پشت سرش چانیول و نیکول قرار گرفته بودن. نفساش به شماره افتاد. ترس وجودشو گرفت و خیسی بدنش از عرق رو احساس کرد.

سهون: تقصیر تو بود. میتونستی بری دنبالش. میتونستی نجاتش بدی.

چانیول نفر بعدی بود: تو کشتیش. بهت گفتم ازش محافظت کن.

نیکول: مراقبش نبودی... تو گناهکاری.

سرش رو برگردوند و اینبار بالای سر جسمی که میسوخت دلیل نفس کشیدنش رو دید... ووهیون رو...
ووهیونی که با ناراحتی نگاهش می‌کرد. صداش بین صدای شعله های آتیش گم میشد و گاهی هم اوج میگرفت:

- کریس... کریسم... چرا این کارو کردی؟ چرا این کارو باهام کردی؟ چرا نجاتش ندادی؟

سهون دوباره به حرف افتاد:
- تو کشتیش... هردوشون رو... تو کشتی.

ووهیون: چرا عاشقش نبودی؟ اون دوست داشت. مثل من... خیلی بیشتر از من... چرا مراقبش نبودی؟ بهم قول دادی مراقب خودت و سهون باشی... کریس تو هممون رو نابود کردی... تو لوهانو از خودت گرفتی!

با فریاد بلندش سر سهون که روی تخت، کنار دستش قرار گرفته بود، با وحشت بالا اومد و نگاه نگرانش روی صورتش چرخید:

- به هوش اومدی... دکتر!

چشم هاش با وحشت اتاق رو به دنبال جسم کوچیکی زیر و رو می‌کرد. سهون با دکتر برگشته بود. دکتر با چراغی مشغول معاینه ی چشماش شد. کریس درد داشت. اما خب... کریس بودن به معنای پررو بودنه پس...

کریس: خوبم برید کنار. باید برم.

دکتر: تو جدی جدی عقلتو از دست دادی. همین دو ساعت پیش از اتاق عمل اوردمت بیرون! بخواب. باید استراحت کنی.

کریس با خشم غرید: دستتو بکش.

دکتر: سرگرد وو مجبورم نکن بهت آرامبخش بزنم!
کریس به چشمای دکتر زل زد و با حرص غرید: گفتم... دستتو... بکش!

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now