Ch. 30

182 55 31
                                    

در خودش جمع شده و پاهاش رو در آغوش گرفته بود. چشم‌های نمناکش به سیاهی اطرافش خیره بودن، اما تیرگی تصاویری که در ذهنش پخش می‌شدن، از تاریکی اتاقی که درش خوابیده بود، سیاه‌تر و تاریک‌تر بودن.

نم درون چشم‌هاش لحظه به لحظه سنگین‌تر می‌شد. تا جایی که اشک‌هاش قطره قطره از گوشه‌ی چشم‌هاش بر روی ملافه‌ی تخت سقوط کردن.

می‌تونست لمس‌های داغی رو روش تنش احساس کنه. می‌تونست صدای خنده‌هاشون رو بشنوه. اون خنده‌هایی که از لذت دیدن درد کشیدنش بودن. می‌تونست صدای گریه‌ها و التماس‌های خودش رو بشنوه. می‌تونست دردی که بعد از اون شب سرتاسر تنش احساس کرد رو دوباره احساس کنه. انگار دوباره و بارها و بارها مورد تجاوز قرار گرفته. اما اینبار این روحش بود که با آن خاطرات ناخواسته همخواب می شد و درد می‌کشید. می‌تونست اون حس عمیق تنهایی و سقوط به درون تاریکی رو احساس کنه. سقوطی که هنوز ادامه داشت. سقوطی که برای مدتی متوقف شده بود. اما... دیگر دستی برای متوقف کردن اون سقوط وجود نداشت. لوهان رها شده بود و دوباره خاطرات تیره و تارش به شکل کابوس بالای سرش می‌چرخیدن و به ضعف و گریه هاش می‌خندیدن.

دستش به آرومی بالا اومد و جلوی دهانش رو گرفت. گریه می‌کرد و با کمک دستش، صدای گریه و خورد شدن دوباره‌ی روحش رو خفه می کرد. نمی‌خواست مردی که در اتاق کناری خوابیده بود، با صداش بلند بشه. نمی‌خواست به اون ابروهای درهم فرو رفته و نگاه سردش نگاه کنه. نمی‌خواست مجبور به بیان دلیل بی‌خوابی و گریه‌هاش برای مرد غریبه بشه. لوهان از اون مرد خوشش نمی‌اومد. پسرک حتی مقداری ازش می‌ترسید. و این دلیل قفل شدن در اتاقش در شب بود. لوهان نه به اون مرد اعتماد داشت و نه در کنارش چندان احساس امنیت می کرد. پسرک دلش برای تنها مردی که می‌تونست با خیال راحت تمام وجودش رو تسلیمش کنه، تنگ شده بود. برای مردی که کنارش احساس امنیت داشت. مردی که می‌دونست مراقبشه. مردی که قلب کوچکش، خودش رو بهش باخته بود. اما... اون مرد دیگه برای اون نبود. خیلی وقت بود که حتی صدای اون مرد رو نشنیده بود و لوهان حتی با وجود داشتن شماره‌اش، هیچ وقت جرئت تماس گرفتن باهاش رو پیدا نمی‌کرد.

هق هقش بلندتر شد. اشک‌هاش، گوشه‌ی چشم‌هاش رو خیس و لکه‌هایی تیره بر روی ملافه به جا گذاشتن. ساعت به کندی می‌گذشت و پسرکی که تمام شب از ترس تاریکی و کابوس هاش، با گریه بیدار بود، نزدیک به طلوع خورشید، تنها برای مدتی کوتاه پلک‌های داغش رو روی هم گذاشت و خوابید.

***

با مشت‌های نسبتا محکمی که به در اتاق کوبیده می‌شد و شنیدن صدای عصبی مردی پشت در، از خواب پرید. وحشت زده و با قلبی که به شدت در سینه‌اش کوبیده می‌شد، روی تخت نشست.

- این در لعنت شده رو باز کن بچه.

صدای عصبی مرد دوباره بلند شد. لوهان با شناختن صدا، با نفس‌هایی عمیق سعی کرد تپش قلب شدیدش رو آروم کنه. روی پاهای نیمه برهنه و پوشیده شده در شلوارکش ایستاد. بخاطر لرزش بدنش، قدم‌هاش چندان تعادل نداشتن. دستش رو به قفل در رسوند و بعد از چرخوندنش، در رو باز کرد. سرش رو به آرومی بالا گرفت و با چهره‌ی اخم آلود مرد انگلیسی-کره‌ای مواجه شد.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now