Ch. 29

183 55 13
                                    

دست هاش می لرزیدن. چشم هاش نامتمرکز به اطرافش خیره نگاه می کردن. مسئولیت گردوندن آشپزخونه رو به کمک سرآشپر سپرده بود و خودش در گوشه ای از آشپزخونه ی بزرگش نشسته بود و با ذهنی شلوغ تر و بهم ریخته تر از اطرافش، حرف های سرتیپ لی رو مرور می کرد. با هربار یادآوری نگاه های سرتیپ، دمای دست و پاهاش پایین تر می اومد و بدنش به لرزه می افتاد.

با لرزش ضعیفی توی جیب شلوارش از جا پرید. گوشیش رو بیرون کشید. با دیدن اسم شخصی که داشت تماس می گرفت، بغض به گلوش چنگ انداخت. نفسی سنگین کشید و گلوش رو صاف کرد.

- کریس!
صدای بمش گرفته تر از همیشه بود، اما با وجود سر و صدای اطرافش و تن آروم صدای خودش، کریس متوجه چیزی نشد.

- فلیکس... آه... گفتی امروز زودتر از همیشه کارت تموم میشه؟

سرآشپز جوان سعی کرد به محتوای پیام های امروزشون فکر کنه. خیلی نگذشت که به یاد آورد به کریس گفته بود امروز زودتر از همیشه کارش رو به پایان می رسونه و در این صورت می تونن شب رو باهم بگذرونن. نفس کشید و زمزمه کرد:
- آره.

مکث کرد. نگاهی به ساعت بزرگ و دیجیتال روی دیوار انداخت. ساعت 11 شب بود. چقدر سریع گذشته بود...!

- دیگه کاری ندارم اینجا.

کریس لبخند زد. به ماشینش تکیه داد و خیره به تابلوی بزرگ و درخشان رستوران فلیکس، لب زد:
- من پایین منتظرتم.

و فلیکس نمی دونست بعد از شنیدن این جمله، خوشحال باشه یا غمگین.

خیلی نگذشت که تمامی کارهای باقی مانده رو به کمک سرآشپزش سپرد و بعد از عوض کردن لباس هاش، از رستوران بیرون زد. پیدا کردن کریس چندان سخت نبود. از اونجایی که مرد دقیقا روبه روی رستوران پارک کرده بود و البته... با اون لباس نظامی ای که به تن داشت و خشونت نهفته درون چهره اش و بازوهایی که با تا زدن آسیتن های لباسش به نمایش گذاشته بود، سخت بود که متوجه اش نشد.

فلیکس به سختی لبخند زد. با قدم هایی سست و ناتوان به سمت مرد نظامی قدم برداشت. گذاشت دست زمخت کریس بین موهای مواج و بلندش فرو بره و گونه اش رو نوازش کنه. برای لحظاتی پلک هاشو روی هم گذاشت و بدن خسته و سستش رو به تن محکم کریس تکیه داد. بازوهای کریس با فرو رفتن فلیکس درون بغلش، دور جسم کوچکش حلقه شدن.

- میشه بریم خونه؟ خیلی خسته ام.

مرد کوچکتر با صدایی گرفته و خفه لب زد و پاسخش بوسه ای به پیشانیش بود.
- البته.

فلیکس از کریس ممنون بود که بدون پرسیدن سوالی، اونو به آپارتمانش می برد. همچنین متاسف بود که برنامه های سرگرد رو برای امشب خراب کرد.

مدتی که در ماشین بودن، بینشون حرفی زده نشده بود. کریس تنها یکبار پرسید به خونه ی اون میاد و یا برسونتش به خونه ی خودش؟ و فلیکس پاسخ داد "خونه ی خودم."
جایی که الان در حال پارک کردن ماشینشون در پارکینگش بودن. کریس بعد از خاموش کردن ماشین، به سمت فلیکس چرخید.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now