Ch. 27

227 65 49
                                    

به تاریکی خیره شده بود. در سکوتی که اطرافش رو دربر گرفته بود، صدای افکارش همچون غارغار منحوس کلاغ ها، در سرش می پیچید. می تونست پرواز کلاغ های سیاه رنگ رو جلوی چشم هاش ببینه. انگار تمام زندگیش با نفرینی پایان ناپذیر گره خورده بود. نفرینی که از گذشته تا حالا، روی وجودش سایه انداخته بود و هربار تیره تر از قبل، وسعت پیدا می کرد. شاید هم این تنها بهانه ای برای به سایه کشیدن اشتباهات خودش بود. تک تک کارهایی که انجام داده بود و تبدیل به زخم های چرکینی شده بودند که هم خودش و هم اطرافیانش رو به پای مرگ می کشید.

پلک زد. شات سنگین وزن ویسکی رو در دستش چرخوند و بعد باقی مانده اش رو بلعید. در تاریکی و زیر دود سنگین سیگارش نشسته بود و به گذشته فکر می کرد. به تک تک کارهایی که می تونست انجام نده اما بخاطر حسادتی که اندک اندک ریشه دوانده و بزرگ شده بود، تبدیل به حسرت هایی عمیق شده بودند. حسرت هایی که با عذاب وجدانش بر روی قلبش سنگینی می کردند. از رفتارهای اشتباه اخیرش با جونمیون عزیزش گرفته تا بازی انتقامی که بین خودش و کسی که روزی برادر صدا می زد، وجود داشت و قلب هاشون رو فاسد کرده بود تا تمام اشتباهاتی که در حق ووهیون انجام داده بود.

نفسی سنگین و آلوده به عطر سیگار کشید. سیگار نیمه تمام کنار دیگر رول های خاکستر شده در جا سیگاری دفن شد. شات کریستال رو دوباره پر کرد. صدای برخورد یخ با دیواره های شات، با هر چرخشی که به مچ دستش می داد، در خانه ی ساکت می پیچید.

با لرزیدن گوشیش بر روی میز کنارش، نگاه خسته و تیره اش رو به جسم لرزان و روشن داد. به اسم زن نگاه کرد. با دست خالیش، گوشیش رو برداشت.

- بله نیکول؟

- بیا به آدرسی که بهت دادم.

و تماس پایان یافت. برای لحظاتی خیره به صفحه ی گوشیش، به تکه کاغذی که مدتی میشد که خاکستر شده بود و متن کوتاه روش فکر کرد. نفس سنگین دیگری کشید و بلند شد. وقت کار بود.

***

قدم های بلندش رو به ساختمون سفید رنگ کشید. از کوچه ی کنار ساختمون داخل رفت. بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، به در پشتی ساختمون رسید. دری که هیچ قفلی نداشت رو باز کرد و به داخل قدم برداشت. پله های چوبی و زوار در رفته رو بالا رفت. در طبقه ی سوم از حرکت ایستاد. به سمت تنها دری که در اون طبقه وجود داشت رفت. دری که برخلاف در پشتی، مملوء از قفل بود. تقه های آرومی به در کوبید. تقه هایی که شاید معمولی بنظر می رسیدند. اما برای شخص پشت اون در، معنادار بودند. قفل ها با سرعت باز شدند. با کنار رفتن دری که از بیرون چوبی بنظر می رسید اما از داخل بسیار مستحکم بود، چهره ی زنی نگران دیده شد. سهون به اقیانوس آبی رنگ نگاهش خیره شد. لبخندی که هیچ واقعیتی درونش وجود نداشت به چهره زد.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now