Ch. 33

158 52 13
                                    

رگه‌های نور به سنگینی روی پلک‌های بسته‌اش می‌لغزیدن. دستش به کرختی بلند شد و روی پلک‌هاش سایه انداخت. ابروهاش بهم گره خوردن و پشتش رو به پنجره و نورخورشیدی که تن برهنه‌اش رو گرم می‌کرد، کرد و پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. با چشم‌هایی نیمه باز به ملافه‌های بهم ریخته‌ی روبه‌روش خیره شد. کنارش خالی بود. دستی به ملافه‌های سرد کشید و نشست. هیسی از درد کمر و سوراخش کشید و موهای بلندش رو عقب داد. لب خشکش رو با زبونش خیس کرد و برای چند ثانیه نوک زبونش رو به زخم کم‌عمق و لخته بسته‌ی گوشه‌ی لبش کشید. می‌سوخت. اما مرد بهش توجه نکرد. ملافه‌ی روش رو بلند کرد و دور خودش پیچید. از تخت پایین اومد. گذاشت سرمای سنگ‌های کف اتاق، تن گرمش رو خنک کنه‌ و برای لحظه‌ای به لرزش بندازه. تنش رو می‌کشید و در خانه سرک می‌کشید. ملافه‌ی تخت بر روی زمین کشیده می‌شد. در سکوت خانه، صدای نفس‌های آرام مرد تنها چیزی بود که شنیده می‌شد.

نبود. دیده نمی‌شد. حضورش احساس نمی‌شد. قدم‌های متوقف شده‌اش رو تکان داد و به اتاق خواب برگشت. به پای تخت رسید‌. سر افتاده‌اش رو بلند کرد و دست‌هاش رو باز کرد تا ملافه رو روی زمین رها کنه که دیدش. گوشه‌ی پنجره، در بالکن ایستاده بود. عجیب نبود که متوجه حضورش حین بیدار شدن نشده بود. مرد با تنها پوششی که پایین‌تنه‌اش رو پوشانده بود، در گوشه‌ترین نقطه‌ی بالکن ایستاده بود. مرد مست آواره‌ی دیشب، قد راست کرده بود و به شهر خیره شده بود. تازه آن لحظه بود که فلیکس متوجه لباس‌های پراکنده‌ی مرد در اطرافش شد.

فلیکس، دستی به گوشه‌ی چشمش کشید و با تنی عریان که تنها نیمی از آن توسط ملافه‌ای که نمی‌شد چندان به استقامتش برای باقی ماندن بر روی تنش اعتماد کرد، قدم به سمت مرد خاموش برداشت.

به آرومی در بالکن رو به سمتی کشید و قدم به داخل بالکنی که کف چوبیش توسط خورشید گرم شده بود، برداشت.
مرد تکون خورد. در سکوتی که هیچ‌یک قصد شکستنش رو نداشتن، به سمت فلیکس برگشت. مرد جوان به کنار سرگرد رسید. بازوی مرد دور شانه‌های برهنه‌ی فلیکس پیچید. به نرمی، مرد رو در آغوش کشید. فلیکس به جسم محکمش تکیه داد. در آغوشش جمع شد و گذاشت پوست‌های عریانشون بهم کشیده بشن و گرمای تنش، بدن یخ کرده‌ی کریس از نسیم صبحگاهی رو گرم کنه.

لب‌هایی پیشونیش رو بوسیدن.
و تنها همان بود. تنها گرمایی که از مرد مسکوت دریافت کرد. تنها یک بوسه بر پیشانی.

کریس تکان خورد و عقب رفت. فلیکس ساکن باقی موند. کریس به داخل اتاق خواب برگشت. زیر نگاه قفل شده و مسکوت فلیکس، لباس‌هاش رو به تن کرد و کمرش رو صاف کرد. سرش رو به سمت فلیکس چرخوند. زبان نیمه خشک شده از تشنگیش رو روی لب‌هاش کشید. اندکی به چهره‌ی مرد ایستاده در بالکن خیره موند. به پوست درخشانش که زیر نور خورشید، نرم و آسیب پذیر بنظر می‌رسید، خیره موند. به چشم‌هایی که روشن‌تر از همیشه دیده می‌شدن، خیره موند و لب زد:

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now