Ch. 14

313 48 64
                                    

منطقه ای که خونه ی خانواده ی سهون درش قرار داشت، ساکت و آروم بود. با خونه هایی که جلوشون باغچه های کوچک و بزرگ گل به چشم میخورد. و البته، حفاظت شده.

حالا پشت دری سفید رنگ ایستاده بودن. زنگ کوچک توسط انگشت سهون فشرده شده بود و منتظر باز شدن در بودن.

- کلید نداری مگه؟

سهون بی حوصله نگاهی به کریس انداخت.

- جاش گذاشتم.

گوشه ی لب های کریس به بالا کشیده شدن. خواست چیزی بگه که در باز شد و پدر سهون جلوشون ایستاد. مرد مسن نگاهی به پسر های روبه روش انداخت و در آخر به چشم های سهون خیره شد.

- دوباره کلیداتو یادت رفته؟

و همین کافی بود تا صدای پوزخند کریس بلند بشه. سهون زیر لب غرغر کرد و زودتر از بقیه رفت داخل. جونمیون بعد از سلام کردن به پدرِ همسرش، به دنبال سهون رفت. حالا فقط کریس و لوهان مونده بودند. سئون هونگ قدمی به سمت کریس برداشت و محکم در آغوش گرفتش. ضربه ی آرومی به پشتش زد.

- خوش برگشتی پسر. دلتنگت بودیم.

دست کریس هم ضربه ی آرومی به کمر شوهرخاله اش زد. زمزمه کرد:

- منم همینطور.

و واقعا هم دلتنگ بود.

سئون هونگ عقب کشید و اون موقع بود که چشماش پسرک کوچکی رو پشت سر کریس تشخیص دادن. پسرکی که کوله پشتیش رو محکم توی بغلش گرفته بود و با سری پایین افتاده، محکم پارچه ی آستین کریس رو در دست می فشرد.

- معرفی نمیکنی کریس؟

حالا باید لوهان رو چطور معرفی میکرد؟ نگاهش رو بین شوهرخاله اش و لوهانی که خودش رو بهش نزدیک تر کرده بود، گردوند. خیلی ناگهانی لب زد:

- برادرِ دوستمه. برای مدتی قراره مراقبش باشم.

ابروی سئون هونگ بالا رفت.

- باشه.

در رو باز تر کرد.

- بیاین داخل. مادرت منتظرته.

کریس سرش رو تکون داد و بعد با گرفتن دست لوهان، به داخل خونه ای که برای سال ها داخلش قدم نزده بود، قدم برداشت. در پشت سرشون بسته شد.

ورودی رو رد کردن و وارد سالن بزرگ پذیرایی خونه شدن. جایی که تمام اعضای خانواده اش منتظرش ایستاده بودند. مادرش. خاله اش. عموش. و حتی سهون و جونمیون. نگاهش روی چهره ی شکسته ی مادرش و چشم های خیس خاله اش می چرخید. قدمی به جلو برداشت. قدمی به جلو برداشت و دست لوهان از بازوش جدا شد. قدمی به سمت مادر و خاله اش برداشت و لوهان قدمی به عقب.

لوهان با چشم هایی غم زده به کریس نگاه میکرد. با چشم هایی غم زده به مادر و خاله ای نگاه میکرد که آغوش گرمشون رو برای بغل کردن کریس، باز کرده بودن. کوله پشتیش رو محکم تر توی بغلش فشرد. و متوجه نگاه غمگین سهون روی خودش نشد.

•⊱ Captain Oh 2 ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now