Part4 قهوهِ داغ

587 121 29
                                    

با حرفم که بیشتر شبیه به دستور بود؛ نیشخند مزخرفی که رو لبش نقش بسته بود جمع شد و دست از حرف زدنش برداشت.
+ نگرانمی؟!!!

انگار واقعا مخش تاب داره؛ اگه یه آدم روانی نبود سریع برچسب عاشق شدن رو روش میزدم؛ اما با خوندن پرونده اش فهمیدم اختلال چند قطبی داره و یک روانیه واقعیه!

دست به سینه شدم و پای راستمو رو پای چپم انداختم.
_ میدونی که داره ازت خون‌میره.
+ پس نگرانمی!

داشت با حرفش بیشتر عصبیم میکرد؛ از حالت دست به سینه در اومدم و مشت نسبتا محکمی رو میز کوبیدم.
_ اراجیف گفتنو تموم کن و اعترافتو بنویس تا همینجا اخرین تفس هاتو نکشیدی!!!

خنده های منقطعش شروع شد؛ مطمین بودم داره به خاطره از دست دادن خون از هوش میره.
+ بهتره از چشم دلت نگاه کنی بازرس!

یکم جلوم خم شد و نگاهشو روی کارت پرسنلی دور گردنم انداخت.
+ تهیونگ...
_ خفه شو!

زبونشو کوتاه روی لبش کشید و دوباره سره جاش نشست.
+ چیه خوشت نیومد؟!

نگاهشو به قهوه داغ روی میز جلو روم داد.
با دست آزاد چپش قهوه رو میز رو برداش و جلو‌خودش کشید.

یه قلوپ کوچیک از قهوه رو خورد و به ارومی به حرف اومد:
+ فاک... خیلی وقت بود این مزه رو یادم رفته بود!

لیوان‌ رو بالا گرفت و نگاه خیره اش رو بهش داد.
+ مثل همین قهوه میمونی تهیونگ
_ خفه شو اسممو رو زبون کثیفت به کار نبر!

نگاهشو از رو لیوان گرفت و به چشم هام دوخت.
+ همون اندازه تلخ؛ غلیط...
لیوان رو سمت پاش کج کرد و همزمان که محتوای قهوه ریخته میشد با همون آرامش قبلش لب زد:
+ و داغ...

با حالت ناباور نگاهم به کارش خیره مونده بود.
به ثانیه نکشید که از اون حالت دراومدم و سریع از رو صندلی بلند شدم و لیوان رو از دستش گرفتم.
_ داری چه غلطی میکنی آشغال!

برخلاف انتظارم نگاهش رنگ خوشحالی گرفت. چشم هاش از خوشحالی که تابحال جایی ندیده بودم برق میزد.
+ دیدی نگرانمی!!!

چند ثانیه بعد حرف آخرش پلک هاش رو هم افتاد و بدنش شل شد.
سریع واکنش نشون دادم و سرشو بین دستم گرفتم.

نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم.
من نه آدمی بودم کسی رو تیمار کنم نه مشاور یه روانی؛ فقط یه بازرس حل جنایات بودم...

با دست ازادم دستبند رو دستشو باز کردم و از رو صندلی بلندش کردم و روی زمین خوابوندمش.
به دقیقه نکشید که نامجون وارد اتاق بازجویی شد.

& فاک چیشده؟
_ خودت که دیدی.
& خبر میدم موضوع رو به سربازرس گزارش بده به دادسرا؛ زمانش رو عقب بندازن.

سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و سریع از اتاق خارج شد.
نگاهمو به دست زخمیش که خون ازش میریخت دادم.
_ احمق...

تاوان اسارت (تکمیل شده)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu