Part36 جدایی

437 99 27
                                    

انگار داشت یه عروسک زنده رو بهمون نشون میداد.
# میبینی که سالمه بازرس کیم.
دست مخالفش رو به سمت من اشاره گرفت و با حدیت بیش از قبل لب زد.
# حالا وقتشه!یونگی رو بده بازرس...

*********************

(از زبان تهیونگ)

اینکه گیویونگ رو میتونستم سالم ببینم؛ جای شکر داشت. از این آدم روانی هر چیزی بر می اومد. اینکه انگار داره گوشت زنده ای مثل گاو و خوک رو باهامون معامله میکنه این شک رو به یقیین تبدیل میکرد اون روانیه واقعیه!!!
با صدای قدم های یونگی که به جلو برمیداشت و میخواست دقیقا همونکاری که هوسوک منتظرشه رو انجام بده بدون اینکه فکر کنم دستم رو سمت مچ دستش بردم و از قدم گرفتن اضافیش جلوگیری کردم.
# بهتره فیلم هندی بازی نکنی بازرس کیم وقت برای اینکاراتو ندارم!!!

دندون هام رو از کلافگی و فشاری که به خاطره هیچکار نکردن روم بود بهم فشار دادم و نگاهمو از اون آشغال به یونگی ای که ناباور و عصبی بهم خیره بود دادم.
از بین دندونهاش جوریکه فقط من صداش رو بشنوم لب زد:
+ معلوم هست داری چیکار میکنی؟
_ نمیتونم!
+ دیوونه شدی؟ ما بیرون از اینجا حرف زدیم!!!
_ نه... تو حرف زدی نه من...
با صدای جیغ گوشخراشی که معلوم بود از طرف گیویونگ میاد هردومون سریع سرمون رو به سمتش برگردوندیم.

با دیدن موهای کشیده شده ی گیویونگ توسط هوسوک به سمت عقب و گرفتن اسلحه روشقیقه اش اخمهام تو هم گره خورد.
_ داری چه غلطی میکنی آشغاااال؟
با همون اسلحه ای که روی شقیقه ی گیویونگ اشاره رفته بود سره اسلحه رو سمت دست من که مچ دست یونگی رو هنوز داشتم گرفت و با همون صدای آروم و بی حسش لب زد:
# فکرکنم من باید این سوال رو ازت کنم بازرس کیم.
اسلحه اش رو تکون کوتاهی داد و با صدای عصبی اما با همون ولوم آروم لب زد:
# بهتره دستتو از روی اموالم بکشی تا با جسد خبرنگارت مواجه نشی!

نمیخواستم ولش کنم. حس ول کردنش مثل حس جدایی روح از تنم بود. اون روحی بود که به زندگیم حس زنده موندن داده بود. مثل رنگی که زندگیمو رنگی کرده بود و نقاشی این روزهام بود.
میتونستم بغض تو گلوم که داشت با بی رحمی گلوم رو می خراشید حس کنم. اما انتخابی جز این انتخاب نداشتم. از بین بد و بدتر مجبور بودم بد رو انتخاب کنم.
+ ولم کن تهی
نگاهم رو از هوسوک به یونگی ای که با بی حسی نگاهش سمت هوسوک قفل بود دادم.
_ لعنت بهت...
اب دهنم رو سراسیمه قورت دادم و با تمام نخواستن ها دستش رو ول کردم.

با رها کردن دستش دوباره قدم هاش رو از نو گرفت و به سمت تاریکی حرکت کرد.
دقیقا به نصف مسیر که رسید از حرکت ایستاد و خنده هیستیرک بلندی کرد. صدای خنده هاش ناباورانه منو ترسوند. این خنده ها بهم یاداوری میکرد همون قاتل جانیه...
# چه مرگت شده سریع حرکت کن
+ اوه هوسوک راه طولانیه نمیبینی؟ (خنده هیستیرک)
# منظور کوفتیت رو واضح بزن...
همین حرف هوسوک کافی بود که خنده های هیستیریک جاش رو به سکوت مطلق داخل مخروبه بده. دوباره با بی حسی نگاهش رو به سمت هوسوک داد و دست راستش رو سمت گیویونگ گرفت و لب زد:
+ معامله معامله اس رئیس مگه نه؟!

اولین بار بود که میدیدم اینجور صدا میکنه...
رئیس...
همیشه وقتی حرفی از اون آشغال میشد هوسوک صداش میکرد و یا هرچیز غیره اون...
اما حالا با صدا زدنش فقط این دید رو برام روشن میکرد این مهره سوخته (یونگی) واقعا زیر دسته هوسوک بوده.
حتی نیاز نیست درباره اش تحقیق اضافی کنم.
# درسته معامله معامله اس شوگا!
شوگا لقبی بود که به عنوان جنایکار روی یونگی گذاشته بودن و به این نام معروف شده بود. اگه قشنگ پرونده اش رو مطالعه نمیکردم مطمئنم امروز تنها گیجی نسیبم میشد.

با تموم شدن حرف هوسوک نگاهی به نوچه غول تشن کنارش داد و با یک اشاره کوتاه بهش فهموند تا گیویونگ رو آزاد کنه.
همین کارش با ول کردن موهای نسبتا کوتاه گیویونگ ختم شد. با رها کردن یهویی موهاش به خاطره کشیدن بیش از حدش تا حدی سرش به پایین ختم شد.
طولی نکشید سرش رو بالا اورد و با چشمایی که با اشک داخلش تزیین شده بودن با نفرت به هوسوک خیره شد.
$ خیلی آشغالی
# اوه قلبم جریحه دار شد
با باز شدن دست گیویونگ و هل دادنش به سمت جلو که باعث شد به خاطره شدت هل اون نوچه رو زمین بیفته.

خواستم به خاطره افتادنش سمتش برم که اسلحه ای دست هوسوک بودسمت من نشونه گرفته شد.
+ هی داری چه غلطی میکنی؟
# اینو باید از اون بازرس تحمق بپرسی شوگا!
با حرف اون عوضی یونگی سرش رو به سمتم برگردوند و با چشم هاش بهم فهموند کاری نکنم...
برای اینکه بیش از این عصبانیت و کلافگیم کار دستش نده تمام حرص و نگرانیمو با فشردن دستام خالی کردم...
زمانی نگذشته بود که گیویونگ از زمین نسبتا خاکی مخروبه بلند شد و به سمتم قدم گرفت.
با رد شدنش دقیقا از کنار یونگی؛ یونگی جوریکه تا حدی صداش به گوشم برسه به حرف اومد:
+ کاش جای تو بودم دختر!!!

قلبم فرو ریخت. اینکه میخواست جای اون باشه فقط یه دلیل کوفتی داشت. اون میخواست پیش من باشه. قطره اشکی لجوجانه از گوشه چشمم لغزید. با رسیدن گیویونگ دقیقا روبه روم تو بغلم اومد و دست هاش رو دور گردنم انداخت.
$ تهیونگ منو ببر (گریه)
دستم رو به حالت التیام دادن حالش رو کمرش کشیدم و آروم اونو از خودم جدا کردم.
موهای بهم ریخته کوتاهش رو از جلوی صورتش کنار زدم و برای آروم کردنش یه بوسه کوتاه روی موهاش زدم.
_ چیزی نیست الان میریم همه چی تموم شد.

نگاهم از روی گیویونگ به سمت یونگی رفت که پشتش بهم بود و دقیقا روبه روی اون حرومزاده رسیده بود.
یکی از همون نوچه ها با رسیدن یونگی سریع دستهاش رو پشت سرش گره کرد و پارچه مشکی ای رو سرش کشید.
با دیدن این صحنه بدون اینکه تردید کنم قدم هام رو سمتشون گرفتم.
$ تهیونگ نروووو
نمیخواستم گوش کنم. دیگه نمیخواستم به هیچی گوش کنم. حدااقل نه برای الان. من یونگیمو میخواستم. اون لعنتی داشت باهاش چیکار میکرد.

قدم هام سریعتر کردم و همرمان اسلحه ام رو از قلاف کمریم در اوردم. اون عوضی همچنان خونسرد تر از قبل نگاهش بهم بود.
$ تهیونگگگگ پشت سرت!
حس سنگینی تو سرم اجازه ایستادن بهم نداد. افتادنم و دید شدن تارم باهم یکی شد. انگار یکی از پشت به سرم ضربه زده بود. میتونستم صدا و التماس های یونگی رو بشنوم و دور شدنش رو با همه تاری روبه روم حس کنم.
صداها برام کمرنگتر و دیدم به تاریکی خوشامد گفت.
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (تاوان اسارت)😔
دلم برای یونگی کبابه. برای تهیونگ نگرانم شمارو نمیدونم‌.😭😭😭
با ووتها و نظراتتون بهم انرژی نوشتن بدین...😍❤️🐾
یادتون نره کلی عاشقتونم.🥰
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

تاوان اسارت (تکمیل شده)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें