Part44 اسارت

377 86 21
                                    

با خشونت عجیبی که معلوم نبود منشاش کجاست موهاش رو کشیدم و کاری کردم که سرش رو بالا بگیره. با بالا رفتن سرش لوله اسلحه رو روی سیبک گلوش فشار دادم. متوجه ریختن قطره اشکی از گوشه چشمش شدم. قلبم با ریختن این قطره کوچیک انگار درد گرفته بود.
+ دوستت دارم تهی

نگاهش رنگ عجیبی از غم رو به همراه داشت. این نگاه برام از هر چیزی روشن تر بود. بیشتر مجرمها وقتی دارن ازشون خرف میکشن نگاهشون از یک گرگ گرسنه به یک گوسفند احمف تغییر رنگ میده.
اما اون حرفش شبیه هیچ کدوم از گوسفندهای احمقی که میشناختم نبود...
اعتراف دوست داشتن اون هم به جنس موافق یکم بیش از حد برای غیر قابل هضمه. به غیر از این موضوع مهمترین قسمتش این قضیه اس؛ اون یه مجرم روانیه.
نفسم رو با خشونت بیرون دادم و دستم رو از روی موهاش رها کردم. اسلحه جیبیم رو توی کمریم جا دادم و تکخنده ای از سر تمسخر بیرون دادم.
_ دیالوگ هات رو کی مینویسه هوم؟! ابراز علاقه زیاد از حد آنتی نرماله!(غیر نرمال)

راهم رو به سمت چهارچوب قسمت اتاقک vip کج کردم و خواستم ازش خارج بشم. اما با اومدن یکی از اون بادیگاردها دقیقا جلو روم از حرکت ایستادم و با شوک و بهت به ادم پشت سرم چشم دوختم.
_ بهشون بگو گمشن کنار!
+ آهان؟
_ زبون خوش حالیت نمیشه؟
خواستم برای باره دوم اسلحه ام رو از کمریم خارج کنم؛ اما با قفل شدن هردوتا دستم درست پشت سرم توسط اون بادیگارد عظیم الجثه مانع اینکارم شد.
_ داری پرونده ات رو سنگین تر میکنی مین یونگی
+ عاااا سنگین تر؟
گلسش رو باره دیگه پر کرد و این بار تمام محتوای داخل گلس رو یک سره سر کشید. مطمئنم همینجوری مست شده و خوردن آخرش حال و شرایط فعلی رو قراره بدتر کنه. با بلند شدنش و قدم گرفتنش سمت من اخمم تو هم گره خورد...

باز کردن دستام غیر ممکن بود. قشنگ معلوم بود اموزش دیده برای اینکار..
_ روانی‌...
+ آره من روانی ام؛ روانی تو
با کشیده شدن چونه ام توسط انگشتهای کشیده اش سرم یکم به جلو حرکت کرد و تو چشم بهم زدن خیسی خاصی رو روی لبم حس کردم.
این آشغال داره منو میبوسه؟!
میخواستم سرم رو عقب ببرم اما هر تقلایی که میکردم بدتر لبهاش رو روی لبهام حرکت میداد. داشت باهام بازی میکرد. نفسم به شمارش افتاده بود تا حدی که برای اینکه لبهاش رو از روی لبهام برداره مجبور سدم با خشونت و تمام حرصی که داشتم لب زیریش رو بین دندون هام گیر بندازم.
همینکارم کاری کرد سریع ازم جدا بشه و با نامتعادلی که به خاطره مستی بهش دست داده چند قدم تلو تلو خوران به عقب خیز برداره.

میتونستم مزه خون رو تو دهنم بچشم. نگاهم رو از روی صورتش به لبهاش زوم‌کردم. لبش کامل پاره شده بود و خون بدون هیچ رحمی از گوشه لبش تا انتهای پایین فکش سر خورده بود.
... به چه جراتی با جناب مین اینکارو کردی!
با فشار محکم دستهام نفسم تا حدی تو قفسه سینه ام حبس شدم و ناله خفیفی کردم.
_ عاهخ
+ اذیتش ...نکن.
... اما قربان اون...
نزاشت حرفشو تموم کنه و با داد یهوییش درد دستهام به کل از سرم پرید.
+ گفتم تهیونگمو اذیییییت نکن!
میتونستم برآمدگی رگ گردنش با این فاصله از حجم عصبانیت ببینم. این همه نگرانی و مراقبتش برای کسی که دشمنشه بیش از حد ناجور و عجیبه...

حس میکنم این پازل خیلی جاهاش حل نشده. حس میکنم این آدم روبه روم بیش تر از یک محرم جانی برام باید معنی بده...
آدمی که جلومه جوری از من حرف میزنه و باهام رفتار میکنه که انگار...
که انگار اون...
نه نباید اون چیزی که تو ذهنمه رو مرور کنم!!!
همین داد زدنش کاری کرد تا دوتا دیگه نوچه هاش به داخل اتاقک سرازیر بشن.
... چیشده قربان؟
+ تهیونگمو ببرین ...تو ماشین.
یکی دیگه از بادیگاردها سمتم یورش برد و دستهام رو به حالت حرفه ای پشتم قفل کرد و به دستبندی یک بند مفتولی مخصوص دستهام رو از پشت گره و به سمت بیرون از اتاق حرکت داد.
با هر قدم زورکی ای که برمیداشتم و دستهام رو به شدت تکون میدادم تا شاید معجزه ای بشه و از این اسارت کوفتی دربیام...
_ هی هیییی نه ولم کنین. نهههه

همزمان که از اتاقک خارج میشدم با شنیده شدن صدای یونگی گوشهام رو تیز کردم.
+ تو اینجا میمونی!
مطمئنم طرف حسابش من نبودم چون تو همون فاصله من دور از حد معمول دقیقا پشت سرم قرار داشت. انگار داشت با همون بادیگاردی که تا چند دقیقه پیش دستهام رو به اسارت گرفته بود حرف میزد.
چرا حس میکنم این موندن اون آدم عظیم الجثه تو اون اتاق به چیز خوبی قرار نیست ختم بشه.
با هر قدمی که برمیداشتم یه هل ریز که به پرت شدنم به جلو و قدم های تندترم ختم میشد اضافه میشد.
‌‌... زودتر
_ آشغالا میدونین کیو گرفتین؟
حتی جوابم رو نداد؛ انگار قراره همه چی سختتر بشه!!!

***********************

(از زبان یونگی)

میتونستم صدای ناقوس کلیسا رو تو ذهنم بشنوم. این یکی از علائم مستی لعنتیم بود. سوزش لبم کاری میکرد تا یکم هوشیاریمو حس کنم. دست راستم رو با فشار روی لب تحریک شده ام گذاشتم تا از واقعی بودنش مطمئن بشم. این واقعیه!!!
بعد این همه مدت باز هم تونستم بچطعم لبهای شیرینکم رو حس کنم. زبونم رو روی لبم کشیده و نگاه خسته و مستم رو به بادیگارد روبه روم دادم. ترس تو چشمهاش اعصاب خوردکن بود.
+ تهیونگمو اذیت کردی!
... ق... قربان
+ تو... تهیونگم رو اذیت کردی.
نفسم رو با کلافگی و هیستریک بیذون دادم و تلو تلو خوران سمت تنها بطری نیمه پر روی میز قدم کرفتم و از روی میز برداشتمش.
+ ودکا اسپریتوس!

زبونم رو باره دیگه رو لبم کشیدم و با تمام قدرتم لبه ی پایین بدنه ی بطری رو رو لبه میز زدم. با صدای شکستن بطری و خورد سدن انتهای بطری لبخند کم جونی زدم و بطری شکسته رو بالا اوردم و به شکل فرمالیه نگاهم رو روش از بالا تا پایین دقیق کردم.
... قربان... شما... شما مستین!
خنده هیستریک کوتاهم رو بیرون دادم و قدم های نامیزونم رو سمتش گرفتم‌.
به خاطره نفوذ و قدرتم حتی اگه کاری هم اینجا از پیش میبرد نمیتونست جون سالم از کلوب به در ببره. بطری رو بالا اوردم و با تمام قدرت به پهلوی این کثافت ضربه زدم.
نه یکبار؛ بالا ده بار.

هر ضربه نفس ام رو با قاطعیت و حرص مخفی بیرون میاورد و خونش تا بالا گردنم پاشیده بود.
با افتادنش لرزش بدنم رو کنترل کردم و به بدنم بی جونش چشم دوختم. حالا اون هم در آرامشه!!!
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (تاوان اسارت)😍❤️🐾
با نظرو ووتهاتون ازم حمایت کنین.🥺
یادتون نره کلی دوستون دارما.🫢🥰

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

تاوان اسارت (تکمیل شده)Where stories live. Discover now