Part52 معجزه

422 78 21
                                    

اما دوست دارم با همین خیال زندگی کنم.
خیالی که ممکنه فقط من رو به غرق چاه مرگ هدایت کنه...
ولی چی از این بهتر که مسببش تو باشی تهیونگ!

نمیخواستم اونو به چیزی که واقعا نیست و نمیخواد مجبور کنم. تو این دنیا چیزی که میخواستم برام فراهم میشد. برام فرقی نداشت اون چیز چی میخواست باشه. اما حالا انگار عشق کاری کرده بود نتونم این لعنتی رو به کاری که نمیخواد مجبور کنم.
حدااقل نه برای الان که جنونم اوج نگرفته بود و عقلم با کشستن اون بچه بیچاره سرجاش اومده بود.
اشکهام رو با تمام زور کنترل کردم و دست هام رو سمت ملافه هایی که دور تا دور مچ دست هاش مزین شده بود کشیدم و شروع به باز کردن اون ها از مچ دستهاش کردم.
با باز شدن دستهاش بهم فرصت کار اضافی دیگه ای رو نداد و سریع سمتم هجوم اورد و گلوم رو دو دستی جوریکه روی تخت بیفتم و روم خیمه بزنه گرفت.
به زور میتونستم تو این موقعیت نفس بکشم.
اما نمیخواستم تلاش کنم. حدااقل نه دیگه برای الان...
دست هام رو با تسلیم دو طرف بدنم گذاشتم و چشمهام محکم بستم و همین کافی بود تا اشکهای باقی مونده که تو چشمهام جمع شده بود جاری بشه.

انگار این اشکها قراره آخرین روزنه زندگیم باشن که سرازیر میشن. اما چرا با همه گناهم که من رو به جهنم ساختگی انسانها میکشونه ترسی تو وجودم حس نمیکنم.
شاید چون موهبتی مثل تهیونگ داره من رو لمس میکنه. چی از این باارزشتر که لمس آخری که روی بدن گرمم انجام میشه توسط تهیونگ باشه!!!
با شل شدن دستهاش از روی گلوم نفسم رو با شدت بیرون دادم و نفس تازه رو وارد ریه هام کردم. دست زخمیم رو بدون درنظر گرفتن درد و سوزشش روی گلوم کشیدم و به چشمهای نگران تهیونگ چشم دوختم.
من مرده بودم؟!
شاید الان مرده ام و خودم خبر ندارم!!!
وگرنه تهیونگم هیچوقت اینطور بهم خیره نمیشه و دستهاش از گلوم پایین نمیاد.
_ خوبی؟
چندبار پلک زده ام تا از واقعی بودن این اتفاق و ادم بالاسرم مطمئن بشم.
دست هام رو دوطرف تخت تکیه دادم و سریع روی تخت نشستم. همینکارم کاری کرد تهیونگ هم همزمان با نشستم روی تخت یکم از روی تنه ام کنار بره و اجازه نشستن رو بهم صادر کنه!

با گذاشتن دستهاش دو طرف صورتم برای چندثانیع نفس کشیدن یادم رفت. دارم خواب میبینم؟
تهیونگی که کامل منو فراموش کرده حالا فقط منو میبینه؟؟؟
حتی به کشتن اون پسر بچه هم اهمیت نمیده؟
شاید اینم یکی از نقشه های پلیسیشه!!!
شاید فقط میخواد نرم بشم و دخلم رو بیاره و از اینجا فرار کنه...
اما چه فرقی داره!
حتی اینکارهاش با دروغ باشع چه فرقی برای من داره؛ زندگی من از بچگی تا به الان با دروغ و کلک پیشرفته؛ حالا که تونستم تو این زندگی بیرحم که توسط سرنوشت برام رقم خورده عاشق بشم چه فرقی داره عشق متقابلی که نصیبم میشه دروغ باشه!
با بی باکی سرم رو جلو بردم و لبهام رو روی لبهاش قرار دادم. برخلاف چند مدت قبل هیچ واکنش و مخالفتی از کارم انجام نداد.
همین باعث شد شجاعت و خواستنم بیشتر از قبل بشه.
لبهام رو روی لبهاش به نرمی حرکت دادم و زبونم رو آروم وارد دهنش بردم.
نفس گرمم رو ارومی از بینیم خارج میکردم و سعی میکردم حتی اگه نفس کم آوردم لبهام رو ازش جدا نکنم.

نمیخواستم با جدا شدن از تنها دلیل زندگیم بهش فرصت مخالفت بده. حالا که معجزه رخ داده چرا نخام از معجزه ام بهره مند بشم.
معجزه ای به نام تهیونگ.
با فشار دستش روی انحنای پهلوی چپم ناخواسته از قلقلک خودم رو جلوتر بردم و با ناله لبهاش رو بین لبهام با فشار دندون هام پین کردم.
همینکار کافی بود تا آخ آرومش از درد خفیفی که بهش ناخواسته تحمیل کرده بودم در بیاد.
صداش با اینکه بنظر دردمند نمیومد اما تاثیری تو به وجود نیومدن نگرانیم نمیکرد!
شاید اگه هر کس دیگه ای تو موقعیت من بود به این کارش ادامه میداد. اما درد کشیدن تهیونگم حتی به این سادگی برای من جز عذاب چیزی نیست!
صورتم رو سریع ازش فاصله دادم و نگاه نگرانم رو به چشم های مشکی براقش دوختم.
خواست دوباره منو ببوسه اما سریع دست سالمم رو روی لبش حرکت دادم و انگشت شصتم رو رو برامدگی لب پایینش کشیدم.

انگار لمس دست های به خون نشسته ام اون رو از طلسم عشق خارج کرد و سریع ازم فاصله گرفت.
میدونستم این اتفاق میوفته اما همین بهشت کوچیکی که چند ثانیه پیش برام به ثمر رسوند برای باقی عمرم کافی بود. حداقل برای الان برام کافی بود.
لبخند زورکی رو لبم نشوندم و به چهره مات و مبهوت تهیونگ چشم دوختم.چرا نگاهش انقدر عجیب بود. کافی بود سمت در بره اما فقط داشت با بهت و ناباوری بهم زل میزد.
برخلاف همیشه این نگاهش منو موذب و کلافه کرده بود. رد نگاهش رو دنبال کردم و یکم پایینتر از صورتم کشیده شده بود.
داشت به دستم نگاه میکرد؟!
با دیدن تختی که نصف تشک به رنگ قرمز نشسته بود تازه متوجه نگاه بهت زده اش شدم.
پس بلند شدن یهوییش از روبه روم به خاطره این حجم از خون بود...
با دیدن این همه خون که از زخم دستم خارج سده بود تازه به جدیت جراحت دستم پی برده ام.

فکرشو نمیکردم با هل دادن ساده ای مثل این به این روز دربیام؛ منی که گلوله هم به زور میتونه هدفی مثل من رو پیدا کنه ؛این وضعیت زیادی برام مضحکه...
لبخند زورکی ای که حالا شکل مزخرفی به خودش گرفته بود رو حفظ کردم و با دست سالمم به سمت در اشاره کردم.
+ برو تو اتاقت
_ خفه شو یه بار هم که شده خفه شو!
قدم های محکم و تندش رو سمتم گرفت بدن نیمه جون ام که به خاطره از دست دادن خون به این حال دراومده بود رو بلند کرد و جوریکه انگار یه کیسه آرد رو روی دوشش انداخته باشه من رو روی شونه اش گذاشت و از داخل اتاق خارج کرد.
چرا باید تو این موقعیت دردمند انتظار یه بغل عاشقانه از طرفش داشته باشم؟!
_ خدمتکاااااررررر
اونقدر صداش محکم و بلند بود که به چند ثانیه نکشید چند تا از خدمه خونه سمت ما اومدن.

این رو فقط از صدای قدم هاشون میتونستم درک کنم. چون هیچ تصویری رو جز کف سرد موزاییک در دسترسم نبود.
... چیشده قربان؟
+ به دکتری چیزی زنگ بزن بیاد زخمی شده
... الساعه قربان (صدا و نگاه نگران)
چشم هام کم کم داشت سیاهی میرفت. سیاهی مطلقی که ازش متنفر بودم. آخرین صدایی که شنیدم صدای تهیونگ بود.
_ بیدار بمون یونگی!
__________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (تاوان اسارت)🥺❤️🐾
با نظر و ووتهاتون ازم حمایت کنین.🥹
یادتون نره کلی دوستون دارما.🥰
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

تاوان اسارت (تکمیل شده)Onde histórias criam vida. Descubra agora