Part32 حس از دست دادن

501 101 26
                                    

با ناباوری بهش خیره شدم. حس سوزش لبم کاری کرد متوجه پاره شدن گوشه لبم به خاطره حرکت چند ثانیه
قبلش بشم.
جنون عشق پس این شکلیه...

زبونمو از دهنم بیرون آوردم گوشه زخم لبم کشیدم. چشمهاش رو حرکت زبونم بود.
+ نکنه داری تجسمش میکنی روی دیکت بازرس؟
همین حرف کافی بود سرش رو به نشونه تاسف به دو طرف تکون بده و راهشو به سمت بیرون از اتاق کج کنه.
با بیرون رفتنش از داخل اتاق صدام رو‌تو گلوم انداختم و با عصبانیت لب زدم:
+ کیم تهیونگ نگه داشتن من هیچ چیزی رو حل نمیکنه...
یکم با دست بسته شدم به روی مسله ی تخت کلنجار رفتم و نفسم رو از کلافگی بیرون دادم. اینکه میخواستم باهاش مخالفت کنم هیچ چیزی رو درست نمیکرد و حتی بلعکس انگار بدتر میشد...

همونجور که دستم توسط دستبند های تهیونگ به میله تخت پین شده بود روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف بالا سرم دادم. سفید بود مثل یه بوم نقاشی. میتونستم تو ذهنم هزاران بار یک تصویر رو روی این صفحه سفید بالاسرم به تصویر بکشم.
چشمهامو اروم روی هم فشردم...
تاریکی مطلق بعد از بسته شدن چشمهام اومد. این تاریکی رو میشناختم؛ همیشه باهاش سرکار داشتم. رنگ تازه ای روی زمین نگاهم رو روشن کرد!!!
رنگی از رنگ قرمز؛ خون بود...
خون بود که جلوی چشمم رژه میرفت. قدمهام رو به سمت رنگ قرمز پیش بردم.

چرا انگار واقعی بود؛ حتی بوی خون رو میتونستم حس کنم. یه جسم بیجون بین خون غوطه ور بود. نزدیکتر از قبل شدم و به صورت بی جونش خیره شدم.
این چهره تهیونگ بود...
با دیدن اون چهره آشنا سریع چشمهام رو از هم باز کردم و نگاهم رو به سقف بالا سرم دادم. میتونستم صدای تپش قلبمو حس کنم. از اضطراب بود. از حس از دست دادن...

*********************

(از زبان تهیونگ)

بعد از بیرون رفتنم از داخل اتاق گوشیم رو از روی کاناپه برداشتم.
خواستم با نامجون تماس بگیرم اما الارم پیامک جدیدی که برام اومده بود ذهنم رو از نامجون دور کرد. سریع سمت پیامها رفتم و پیام جدید رو باز کردم.

[ فردا ساعت 00:00 یونگی رو به این لوکیشین بیار؛ تنها بیا وگرنه برات بد میشه.]

سابیدن و فشردن دندونهام روی همدیگه تنها کاری بود که از دستم برمیومد. از داخل پیامک ها خارج شدم و بدون معطلی شماره نامجون رو گرفتم.
& بله
_ نامجون باید بیای اینجا
& چیشده پسر؟
_ باید بیای تا بگم الان...
& باشه تا چند بیست دقیقه دیگه خودم رو میرسونم
منتظر بودن چیز جالبی نبود؛ حدااقل تو زندگی من انتظار برای چیز خوبی پیش نمیرفت.

نشستن و انتظار کشیدن برای کمک خواستن از نامجون...
هیچوقت فکرشو نمیکردم دشمنم از بهترین رفیقم برام مهمتر بشه‌.
با صدای تقه کوتاهی که به در وارد شد از رو کاناپه بلند شدم و به سمت در ورودی هجوم بردم و سریع بازش کردم. با باز کردن در نامجون بدون هیچ حرفی از کنارم گذشت و وارد خونه شد. هردومون انگار میدونستیم تو این شرایط و رفتاری که دارم از چاق سلامتی و حرفای بیهوده خوشم نمیاد.
& چیشده تهیونگ...
___________________________________________

تاوان اسارت (تکمیل شده)Where stories live. Discover now