Part50 قربانی

332 66 19
                                    

آرنج دست سالمم رو روی زانوم تکیه دادم و یکم به جلو خم شدم.
+ از کی تا حالا جناب کیم با اسیب زدن به یک مجرم مسئولیتش رو گردن میگیره؟!
با فشار دستش روی قسمت زخمم آخ نسبتا بلندی کشیدم و ناخودآگاه خودم رو عقب کشیدم.
_ بهتره حدتو بدونی؛ اینکه اینجا منو بزور کشوندی به اندازه کافی غیر قابل تحمل هست!!!

خنده نسبتا سطحی ای کردم و سعی کردم با حرفش ناراحتی ای که درونم ریشه کرده بود پنهون کنم.
نیاز داشتم این ناراحتی و عصبانیتم رو مثل همیشه تخلیه کنم. میتونستم راحت حس کنم دلم چی میخواد.
بدون اینکه به تهیونگ توجه کنم از روی تخت بلند شدم و سمت میز مطالعم حرکت کردم.
_ دستت داره خون میاد؛ داری چیکار میکنی؟
+ هیش!
اونقدر صدای بمم نسبتا بلند و بی حسی از هرچیزی بود که فقط گنگ و گیج بهم خیره بشه.
آره تهیونگ بهم خیره شو. مثل الان همیشه بهم خیره شو
گوشیم رو برداشتم سریع شماره ای که میخواستم رو گرفتم.
+ یه قربانی رو بیار اتاقم...
پشتم به تهیونگ بود؛ نمیتونستم حالت چهره اش رو ببینم. اما راحت میتونستم تجسم کنم تعجب و شلوغ شدن سوال و جواب های حل نشده تو ذهنش چندبرابر شده.
_ قربانی؟

حرف تهیونگ کاری کرد سمتش برگردم و با نگاهی که از جنون و خشم درونیم پر شده بود بهش خیره شم.
زبونم رو روی لب پایینم کشیدم. نگاهم رو بهش دادم.
نگاهش از گنگی و ترس عجیبی پر بود.
باید میگفتم حدس و خیالش که داره فکرشو اذیت میکنه درسته؟؟؟
نه اینطوری سرگرمیم تموم میشه!!!
نیشخند کمرنگی رو لبم نشوندم و به آرنجم که هنوز در حال خونریزی بود زل زدم. انگشت اشاره دست سالمم رو روی زخم بازم کشیدم و انگشتم رو با خون قرمزم پوشوندم.
+ میدونی این چیه رییس کیم؟
_ ...
سکوتش آزادهنده بود اما چیز دیگه ای از تهیونگ جدیدی که هیچ شناختی ازش نداشتم انتظار نمیرفت.
+ من بهش میگم قدرت!!!
انگشتم رو اروم وارد دهنم بردم و مزه خون رو بین زبونم حل کردم.

به پنج دقیقه نکشید در اتاق با تقه ای که نشونه اجازه گرفتن بادیگاردم بود زده شد.
با صدای تقه ی در آروم و بم لب زدم:
+ بیا تو
با اومدن بادیگارد به همراه جسم گرمی که دستهاش از پشت با طناب زخیم بسته شده بود و به همراه یه کیسه مشکی رو سرش تزیین نهایی رو رقم آورده بود داخل اتاق شد.
خنده هیستریکی با دیدن صحنه روبه روم انداختم. دستهام رو چندین مرتبه به حالت تشویق بهم کوبیدم.
+ عالیه قراره بهم خوش بگذره.
نمیدونم چهره ام چه شکلی بود که قدم تهیونگ به عقب کشیده شد.
نگاهم رو با کلافگی از رفتار تهیونگ به سمت قربانی دادم.
+ کیسه رو از رو سرش دربیار!
... بله جناب مین
با برداشته شدن کیسه مشکی از روی سر قربانی؛ چهره پسر بچه ای که به زور 15 سال رو رد میکرد آشکار شد.
_ مین یونگی نیخوای چه غلطی کنی؟

نفسم رو با کلافگی بیرون دادم و نگاهم رو از پسرکی که با چشهای قرمز از اشک ریختن زیاد و دهن بسته بهمون خیره شد گرفتم و به عشقم زل زدم.
+ فقط قراره منه واقعی رو ببینی!
با اشاره دستم بادیگارد پسرک رو سمتم هل داد و همینکارش کاری کرد با زانو جلوی من بیفته.
+ اسمت چیه؟
... اوممممممم
+ من که چیزی نمیشنوم!!! تو میشنوی؟
... نه قربان
خنده کوتاهی کردم و با یه حرکت موهاش رو تو دستم گرفتم. همینکارم باعث شد تهیونگ برای نجات دادن پسرکی که تاحالا تو عمرش ندیده سمتم هجوم بیارع. اما حرکتش جواب نداد چون با بادیگاردی که دست هاش رو به پشت قفل کرد و سره جاش میخکوبش کرد مواجه شد. نباید از این رفتارم خوشحال باشم اما اونقدر راضی ام که دوست دارم زمان بایسته!!!

الان فقط تمام فکر و ذکر تهیونگ سمت منه. برام مهم نیست اون فکر از ناراحتی و ترس و حتی خشم پر شده باشه. مهم اینه ذهنش برای من درگیره!!!
روبه روی پسرک نشستم و لبهام رو به حالت تفکر به شکل فرمالیته جلو اوردم و به چشم های معصومش خیره شدم.
+ قراره آرومت کنم‌‌!
انگار اونقدرام خنگ نبود و راحت فهمید آرامش ابدی در انتظارشه چون سریع نگاهش رو با ترس به تهیونگ داد و با جیغ های خفه ای که سمتش میداد تقاضای کمک میکرد.
_ آشغال ولش کن. کاریش نداشته باش روانییییی
+ چه نگران!!!
دست زخمیم رو بالا اوردم و بهش زل زدم.
+ تا چند دقیقه پیش نگران من بودی!
با دست سالمم با تمام زورم دو طرف گونه پسرک رو فشار دادم و به جلو کشیدمش.
+ حالا نگران این جسم بی ارزشی؟!
_ بی ارزش تر از تو نمیبینم آشغال! میکشمت
+ ناراحت شدم... (خنده هیستریک)

دست دیگه رو پشت شلوارم بردم و کاتر کوچیکی که برای باز کردن نامه ها بیشتر استفاده میشد بیرون کشیدم و نگاهم رو به جزئیات کاتر تمیز نقره ای تو دستم جلب کردم‌.
خنده ام سریع قطع شد و جاش رو به صداهای کلافه ام از نفس کشیدن عصبیم داد.
+ واقعا ناراحت شدم!!!
کاتر رو بدون هیچ فکر اضافی ای سمت قفسه سینه پسرک نشونه گرفتم و محکم فشارش دادم. با فرو رفتن کاتر رو زمین افتاد و ناله خفه اش رو بیرون داد.
میتونستم آخرین هاله از زندگیش رو تو چشماش ببینم.
+ داری راحت میشی!
_ ولش کن عوضیییی ولش کنننن
صدای تهیونگ یکم تغییر کرده بود. معلوم بود تو این مدت کم برای داد زدن بیش از حدش حنجره اش آسیب دیده.

نباید تنها دلیل زندگیم آسیب ببینه!!!
نگاهم رو که به خون نشسته بود به بادیگارد دادم و همونجپر که کاتر رو تو قفسه سینه پسرک عین پیچ کوشتی میپیچوندم با صدای بم و خفه لب زدم:
+ جلو دهنش رو بگیر!
نمیخواستم با داد زدن بیهوده اش حنجره اش بیش از این درد بگیره. کاتر رو از بدنش بیرون کشیدن و با شدت بیشتر تو قلبش فرو کردم. با بسته شدن چشم های پسرک متوجه خواب ابدیش شدم.
لبخند کم جونی رو لبم نقش بست و به ارامش رسیدنش رو تماشا کردم. این بچه زیاد تلاش نکرد برای زنده موندن...
+ خوب بخوابی. اروم بخواب...
صدای دادهای خفه تهیونگ قلبم رو درد میاورد. اما تنها چیزی که مهمه اینه که نگاهش به منه...
برای همیشه و همیشه و همیشه!
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (تاوان اسارت)😔❤️🐾
با نظر و ووتهاتون ازم حمایت کنین.🥺🥺🥺
خیلی دوستون دارم.☺️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

تاوان اسارت (تکمیل شده)Where stories live. Discover now