Part29 شجاعت یا حماقت

603 122 36
                                    

الان دیگه باید رهاش میکردم این مهره سوخته حتی برای سازمان جنایی یه چیز بیهوده اس...
دست راستمو از روی تیشرتم روی قلبم کشیدم و نفسمو اروم بیرون دادم. اما چرا این لعنتی راضی نمیشه!

با نوری که دقیقا به چشمم اصابت میکرد چشمهام رو اروم از هم باز کردم.
_ فاک لعنتی کی خوابم برد!
دست چپمو بالا بردم و به ساعت مچیم نگاه کردم تا از زمانی که تا حالا از دست دادم با خبر بشم. با دیدن عقربه های بی حرکت رو شیشه کوچیک ساعت لبمو کوتاه گاز گرفتم؛ طبیعی بود این ساعت کار نکنه..

در کنار جنس قلابیش؛ به خاطره خیسی بیش از حدی که زیر بارون متحمل شده بودم این ساعت از کار افتاد..
انگار این ساعت نتونست دربرابر اتفاقات دیشب جون سالم به در ببره.

نگاهم رو به سمت تنها اتاقی که تو این اپارتمان قرار داشت کج کردم. در مثل همین دیشب نیمه باز بود و حتی کوچکترین اینچی تکون نخورده بود؛ این نشونه خوبی بود که از اتاق بیرون نیومده...
از طرفی پنجره های اتاق اونقدر بزرگ نیست تا یک آدم بالغ ازش عبور کنه.
با صدای الارم گوشیم که دقیقا روی اوپن کوچیک آشپزخونه قرار داشت از روی کاناپه بدنم رو جدا کردم و  موبایلم رو از روی اوپن آشپزخونه گرفتم.

با گرفتن گوشیم سریع وارد قسمت پیام های ناخوانده رفتم. یه پیام از نامجون و یکی از گیویونگ بود...
اول برای نامجون رو باز کردم تا ببینم چی میگه.
[سربازرس اطلاع داده بهت بگم دیگه نیازی نیست اطلاعاتی درباره مین یونگی جمع کنی]
حس عجیبی درونم نشات گرفته بود؛ میدونستم این رو برای این موضوع میگه که این مظنون یه مهره سوخته اس! با اینکه چندین قتل هم انجام داده اما دیگه به سازمان جنایی مربوط نیست‌...
بعد این همه سال کار کردن متوجه سده بودم که باید دنبال صید بزرگتر باشی!!!

نفسم رو برای اینکه عصبانیت تو رفتارم مشهود نشه به بیرون فوت کردم. از پیام نامجون بدون اینکه جوابی بهش بدم بیرون اومدم و پیام گیویونگ روباز کردم.
[خوب خوابیدی؟ دیشب انگار خسته بودی]
میدونستم به خاطره رفتار غیر اصولی دیشبم یکم دچار سردرگمی شده...
از کجا باید بفهمه نه هستم نه چیز دیگه ای؛ بلکه فقط نگران اون لعنتی یونگی هستم.
موبال رو بالا گرفته ام و اینجور جوابش رو دادم:
[آره خوبم ممنون حالم رو جویا شدی]

بقیه پیامهایی که بنظر چیز خاصی نبودن باز نکردم و موبایل رو روی همون اوپن آشپزخونه رها کردم. به سمت تنها اتاق توی این اپارتمان قدم گرفتم و اروم در رو باز کردم. با باز کردن در متوجه یونگی ای که غرق در خوابه شدم. انگار دیشب براش همه چی خسته کننده تر از هرچیز ممکن بود.
قدم های بلندم رو سمتش گرفتم و بالا سرش ایستادم. باورم نمیشه نزدیک یک روز نصفی میشه که مین یونگی تو خونه منه. دست راستم رو بدون هیچ تردیدی رو موهاش کشیدم.

تاوان اسارت (تکمیل شده)Where stories live. Discover now