Part23 دوستداشتنی

529 121 31
                                    

فقط امیدوار بودم همون چیزی که فکر میکنم نباشه؛ لطفا یونگی اونقدر احمق نباش...
+ قرص...LSD

حرفش تموم نشده بود که چشمهامو برای کنترل اعصابم و چیزی که شنیدم و خواستم تو ذهنم جاش بدم روهم فشار دادم.
اون قرص واقعا خطرناکه؛ ال اس دی؟؟؟
شوخیش گرفته؟؟؟
شایدم مست یا چته که داره این‌ حرف رو میزنه؛ تنها امیدم برای اینکه حرفش یک دروغی بیش نباشه این سناریوی ساختگی تو ذهنم بود.

با صدای خنده هیستیریک دوباره اش نگاهمو از جای نامعلوم که به خاطره شوک‌ کوتاهم خیره بودم گرفتم و دوباره به چهره اش دادم. باورم نمیشد چهره اش چندبرابر از چند لحظه پیش که بهش داده بودم نالان تر و رنگ و رو رفته تر شده بود.
همین باعث شده بود ترس عجیبی بدتر از قبل بهم سرایت کنه...

اب دهنمو اروم برای جلوگیری از هر دستپاچگی اضافی ای قورت دادم و نگاه بیحسمو بهش دادم. متوجه چشمهاش شدم اصلا حالت تعادل تو چشمهاش ظاهر نبود؛ هر از گاهی پلک چشم هاش بیخودی تو همون حالت که خنده های هیستریک میکرد رو هم می افتادن و بی اراده از هم بازشون میکرد.
این حالت قبل از اوردوز به کسی که اون قرص های توهم زا رو مصرف کرده باشه بهش دست میداد.

حس گنگ جدیدی از از دست دادن بهم دست داده بود؛ برای یه قاتل جانی که حتی میدونستم یه روانیه اینجور دارم از خود بیخود میشم؟!
زیره بازوی چپشو گرفتم و با یه حرکت از جا بلندش کردم. انگار از قبل سنگین تر شده بود؛ این فقط یه معنی داشت؛ اونم بخاطر این بود هیچ کمکی تو وایسادنش نمیکرد و فقط خودم نیرومو برای بلند کردنش وارد کرده بودم.

بعد از گرفتنش از بازوش اونو به سمت دره خروجی سرویس بردم و تا قسمت میونه ی کلاب اوردمش. تنها چیزی که میتونست منو امیدوارکنه که حالش اونقدرام وخیم نیست صدای نفس کشیدنش بود که هنوزم به گوشم میرسید.
با رسیدن به دره خروجی کلاب یه مرد عظیم الجثه که انگار بادیگارد همونجا بود جلومون ایستاد.
... جناب مین کجا میبرین؟

اینجور که اونو خطاب کرد کاملا قابل پیشبینی بود و برای همین لعنتی خودمو تا اینجا کشونده بودم.
نفسمو برای کنترل حس های مختلفی که بهم حمله کرده بود به سختی کنترل کردم و پشت حرف اون مرد عطیم الجثه جواب دادم:
_ نمیبینی حالش بده؟!
... گفتم کجا میبرینش؛ انگار که حالشون خوب نیست!

نگاهشو بعد این حرفش لز من به پشت سرم داد. قشنگ معلوم بود داره با چشم و اشاره به نفری که پشتس مون قرار داره برای این اتفاق خبر میده.
نگاهمو با سرد ترین حالت ممکن بهش دادم و همزمان که دست بونگی رو روی گردنم برای تعادل بهتر مینداختم؛ با دست آزادم کلت کوچیکی که تو کمری شلوارم پنهون کرده بودم دراوردم و جلوش گرفتم.
_ یا الان از سر راهم کنار میری یا مغزتو اینجا ولو کنم
... داری راه اشتباهی رو میری!!!
_ اوه اره؟ فکر نکنم بخوای با یه بازرس کلکل کنی میخوای؟؟؟

تاوان اسارت (تکمیل شده)Where stories live. Discover now