Part56 چشمهایت رونبند

591 85 44
                                    

چطوریه که حالا با عاشق بودن دوباره تهیونگ نمیتونم خوشحال باشم.
چطور نمیتونم اون رو داشته باشم؟!
من نفرین شده ام!!!

با صدای آلارم گوشیم چشمهام رو که با تاری خوابالودگی آغشته شده بود از هم فاصله دادم. موقعیت فعلیم رو میخواستم هضم کنم.
چجوری این همه وقت بدون اینکه متوجه بشم؛ اینجا (پشت در) خوابم برده بود؟!
طبق عادت و بدون هیچ فکری عقربه هایی که روی ساعت مچیم خودنمایی میکرد رو بازرسی کردم.
ساعت 11:08 بود. انقدر خوابیدن تو پلن و زندگی من اصلا معنی نداشت. شاید سنگینی به یاد اوردن اون همه خاطرات توسط معشوقم یه بار سنگین رو رو دوشم انداخت و خستم کرد.
با درد فجیعی که پشت کمرم حس میکردم از رو زمین بلند شدم و نفسم رو صدادار بیرون دادم.
با باز کردن دره اتاقم نگاهم به تنها دلیل زندگیم خشک شد...
به چهار چوب در تکیه داده بود و منتظر بود از این پناهگاه مزخرفم خارج شم. با دیدنم سریع از رو زمین بلند شد و با صورت بهم ریخته و موهای آشفته بهم زل زد. این چهره رو دوست نداشتم.
نمیخواستم تهیونگم بخاطره من آشفته شه. تنها کاری که از دستم بر اومد سردی نگاهم برای سرد شدن قلبش بود.

چرا حالا که میتونستم داشته باشمش همه چی سد راهم میشد.
+ چیشده؟
_ باید حرف بزنیم
+ بعدا تهیونگ
_ الان حرف میزنیم!
خواستم مخالفت کنم اما با گرفتن دو طرف شونه ام و هل دادنم به سمت داخل اتاق حرف تو دهنم ماسیید و با شوک با تهیونگی که حالا فقط رنگ خودخواهی تو نگاهش موج میزد روبه رو بودم.
+ چه غلطی داری میکنی؟
دست مخالفش رو سمت در برد و قفلی در رو با به حرکت کوتاه چفت کرد. صدای قفل شدن در کاری کرد تا ناخواسته تپش قلبم به هزاره بیفته.
میترسیدم. نه از بودن اون در کنارم؛ از این میترسیدم که نتونم این رابطه ناشدنی رو تموم کنم.
دستام رو تا جای ممکن بالا کشیدم و کاری کردم دستش رو از شونه ام ول کنه.
+ بس کن
_ وقتی داشتی منو اینجا میاوردی باید فکرش میفتادی.

دستش رو دو طرف گونه ام فشار آورد و کاری کرد که لبم تا حد امکان و با دردی که به زور میتونستم تحملش کنم به جلو کشیده شه.
اخمم با حرکتش تو هم رفت. خواستم با عقب رفتنم مخالفت خودم رو نشون بدم اما فشار دستش اونقدر بالا بود که حتی حق تکون خوردنم از من گرفته بود.
صورتش رو نزدیک صورتم کشید و لبهاش رو بدون اینکه اجازه هیچکاری رو بهم بده رو لبم مهر کرد.
دلم براش تنگ شده بود. لب هاش شیرینتر از هر زمان دیگه ای بودن. فشار دستش رو با هر مک کوتاهی که به لبم میزد از رو آرواره های صورتم کم کرد و دستش رو به کلی از صورتم آزاد کرد.
انگار همین کافی بود تا بغض تو گلوم رنگ بگیره. عقل و منطقم گم شده بود. با همراهی بوسیدنش دقیقا این رو ثابت کرده بودم.
_ عاهمممم یونگی
نفسم رو به یکباره با خماری از دهنم خارج کردن و زبونم رو طبق ضمیر ماخودآگاهم رو لب بالاش کشیدم.
نگاه متعجبش کاری کرد تا تازه به خودم بیام...
+ من... من...
_ دیگه ولت نمیکنم
با گرفتن دو طرف کتفم من رو به عقب هل داد و با افتادنم رو تخت تازه یکم متوجه موقعیت قفل شده داخلش شدم.
+ تهیونگ

🔞شروع صحنه های🔞

خواستم اعتراض کنم اما با خیمه زدن یهوییش دقیقا روم و فشار زانوی چپش لای پام که با جمع کردن پاش اتفاق افتاده بود این کارو ازم صلب کرده بود.
نفسم به خاطره کارش تا حدی منقطع و نامنظم شده بود. دست هام رو روی قفسه سینه اش قفل کردم تا شاید منصرفش کنم. اما تنها چیزی که نصیبم شد قفل شدن مچ دست هام بالا سرم توسط دست راستش بود. این همه زور رو از کجا آورده بود؟!
درسته که یه پلیس باتجربه اس اما بیش از حد انتظارمه...
با فشار دوباره زانوش دقیقا سمت لای پام نفسم رو صدادار بیرون دادم و با بیچارگی بهش زل زدم.
+ بس کن
_ اگه نکنم؟
+ نباید میاوردمت...
با حرفم فقط سکوت سنگین تمام فضای اتاق رو گرفته بود و نگاه سنگین تهیونگ روم حس میشد.
_ آره نباید منو میاوردی!
با تعجب با حرفش بهش خیره شدم. با اینکه چشمهاش از خشم پر بود به من آرامش رو منتقل کرده بود.
با دست آزادش کمری شلوارم رو تا پایین باسنم پایین آورد و همین باعث شد ناخواسته باکسرم (لباس زیر) هم همزمان از تنم پایین بیاد.

چرا با همه اتفاقات گذشته الان دارم ازش خجالت میکشم. نمیتونستم زیاد تو چشمهاش خیره شم. نمیتونستم بهش زل بزنم...
_ بهم نگاه کن
دستش رو همزمان با نگاه من سمت دیکم برد و بین انگشت های کشیده اش قفل کرد. نفسم رو برای بار چندم صدادار بیرون دادم و با قفل دستش رو دیک نسبتا برجستم چشمهام رو روی هم فشردم.
_ حق نداری چشمهاتو ببندی!
ناخواسته با حرفش ازش تبعیت کردم و چشمهام باز کردم.
_ دلم برات تنگ شده بود...
خواستم جوابش رو بدم اما حرکت یهویی دستش دور دیکم کاری کرد هیس بلندی بکشم و ناله ام دربیاد.
+ عاه عاهههه
_ هیششش
+ عاههه ن...نکن
_ دوسش نداری؟
+ عاهههه حسش؛ یه جوریه

بدنش رو جلو کشید و لبهای گرمش رو روی پیشونیم نشوند. سرعت دستش رو همزمان بالا برد و کاری کرد ناله هام بلند تر شه.
_ نباید یادم میرفت...
+ عاههه عای
تمام حرص و فراموشی گذشته رو داشت روی من خالی میکرد. حس نزدیکی کامم کاری کرد دست هام رو محکم تکون بدم و کمرم رو قوس بدم.
+ دارم... دارم میام
_ برای من بیا
با خماری تو چشمهاش خیره شدم و زبونم رو بیرون اوردم. همین کاری کرد تا حرکت دستش رو دور دیکم بیشتر کنه و کامم با فشار بیرون بریزه.

🔞پایان صحنه های🔞

با چشمهای خمار و خسته بهش نگاه کردم. دستش رو از دور مچم ازاد کرده بود و نگاه مهربون همیشگیش رو بهم داده بود؛ تازه متوجه خیسی رو صورتش شدم.
باورم نمیشه صورتش رو کثیف کرده بودم!
سریع نیم خیز سره جام نشستم و با پشت استین صورتش رو اروم پاک کردم.
+ معذرت میخوام نمیخواستم بریزه روت.
نگاهش رو من بود. با شیفتگی بهم زل زده بود و داشتن تمام اجزای صورتم رو با چشمهاش صید میکرد.
انگار از دیدنم سیر نمیشد...
مچ دستم رو به یکبار بین دستش اسیر کرد و کاری کرد بهش خیره شم.
_ هیچوقت روتو ازم برنگردون
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (تاوان اسارت)🥺🐾
با ووت و نظرهاتون بهم انرژی نوشتن بدین.🫠
یادتون نره کلی خاطرتونو میخام.🥰
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

تاوان اسارت (تکمیل شده)Where stories live. Discover now