Part33 وال

579 108 46
                                    

چه بپذیره و چه به همین شکل ناباوری کنه.
لبخند دلگرم کننده ام رو سمت یونگی دادم و با صدای بم ولی آروم لب زدم:
_ عاشقتم یونگی

یه ساعتی بعد از این ماجرا تو سکوت گذشت. انگار هم من و هم نامجون و یونگی نمیخواستیم اصن سکوت رو بشکونیم.
یونگی و نامجون هرکدوم رو کاناپه های جدا نشسته بودن و من هم به دیوار نزدیکی جزیره آشپزخونه تکیه داده بودم و دست هام رو رو هم بسته بودم و نگاهم به یونگی بود. حتی فکر از دست دادنش من رو دیوونه میکرد...
& میخوای چیکار کنی؟
_ منظورت چیه؟

نگاهش غضبناک بود اما چیزی نبود که بتونه بهم مسلط بشه.
& میخوای بزاری گیویونگ بمیره.
_ درباره اش به بازرس میگیم
& عا جدا؟ فکر میکنی چه نظریه ای میده؟؟؟
نگاهم بهش خیره بود و منتظر حرف بعدیش بودم.
& اون هم این نظر رو میده؛ البته با این تفاوت که همزمان بعد تحویل نیروها سمتش بریزن و دستگیرشون کنن. به حرم آدمربایی.

اب دهنم رو برای صاف کردن گلوم قورت دادم و نگاهم رو باره دیگه به یونگی دادم.
_ پس نمیشه کاریش کرد
& تهیونگ اون گیویونگه؛ سریع فراموش کردی؟
_ نه...
& میدونی اگه فردا یونگی رو تحویل ندی چه اتفاقی میفته؟
با صدای بلند به سمتش برگشتم و لب زدم:
_ میدونم میمیره ...
& عا براوو میدونی پس؛ با اینحال باز داری...
_ باز دارم چی؟ مخالفت میکنم؟ فکر نمیکنی حق دارم؟

دستش رو روی صورتش کشید و نگاهش رو به سمت یونگی کج کرد.
& عاشق یه پسر بشی قابل تحمله اما عاشق یه جانی روانی شدی کیم تهیونگ.
با صدای آلارم گوشیم نگاه هممون به سمت گوشیمون برگشت. تکیه ام رو از روی دیوار برداشتم و کوشی رو از روی میز کوچیک کنار کاناپه برداشتم و وارد برنامه گفتگو شدم...
یه فیلم بود از شماره عجیب بهم رسیده بود...

صدای جیغ و بدنی که میشناختم منو متوجه کرد‌. این بدن گیویونگه. با صدایی که از ویدیو بلند شد؛ نامجون سراسیمه از روی کاناپه باند شد و سمتم قدم برداشت و نگاهش رو به گوشی داد.
& لعنت بهش.... لعنت
+ بازرس
با صدای یونگی هردومون به سمتش برگشتیم.
+ هوسوک منو نمیکشه ولی مطمئنم خبرنگار پارک رو میکشه. فقط باید منو در ازای خبرنگار بدین.
_ نه
+ هیچی نمیشه
_ گفتم نه یعنی نه

با تموم شدن صدای جیغ از داخل ویدیو صدای آشنای اون حرومزاده بلند شد اما هنوز ویدیو رو بدن کبود و درد کشیده گیویونگ زوم بود...
# ای بابا بد شد که... قرار بود سالم تحویلش بدم! ولی حتی جواب پیامم رو ندادم بازرس کیم.
با تموم سدن حرفش خنده های روانیش بلند شد و بعد از اون ویدیو به اتمام رسید.
+ تهیونگ
_ ...
+ چیزیم نمیشه
_ قول میدی؟
+ آره

نمیتونستم باورش کنم اما چاره دیگه ای نبود. اگه اتفاقی برای گیویونگ میفتاد هیچوقت نمیتچنستم خودم رو ببخشم. از طرفی در خطر افتادن جون یونگی جونمو به لبم میرسوند. نباید هیچ تاره مویی ازش کم بشه.
نه الان نه هیچوقت دیگه...
_ قبوله...
& خوبه ؛اول یه پیام کوفتی به اون حرومزاده بفرست که میری به اون لوکیشین.‌‌
بدون اینکه جوابش رو بدم گوشی رو بالا آوردم و یه پیامک کوتاه براش فرستادم.
دست راستش رو به حالت اشاره به سمت دست یونگی گرفت.
& این دستبند کوفتی هم از دستش آزاد کن.
همزمان که داشتم دست یونگی رو از دستبند ازاد میکردم دوباره نامجون به حرف اومد.
& باورم نمیشه عاشق این لعنتی شدی

نگاهمو عصبی و جدی همزمان با باز کردن دستبند یونگی به نامجون دادم.
_ اسم داره اسمشم یونگیه نامجون. دفعه اخرت باشه
& باشه پوف.
نگاهش رو به ساعت داد و دوباره لب زد:
& تا فردا شب حدود چهارده ساعت مونده. تو این فاصله بیرون نرین و خودتون رو تا ملع دید قرار ندین.
راهش رو به سمت بیرون آپارتمان داد. خواست از در خارج بشه اما یریع خودم رو بهش رسوندم و محکم با کف دست چپم روی در رو نگه داشتم.
& هی برو‌ کنار...

ابروی راستمو بالا دادم و لپ چپم رپ از داخل گاز ریزی گرفتم و لب زدم.
_ بنظرت اجازه میدم؟
& چی؟
_ الان از این دره کوفتی بیرون بری میخای‌ به سربازرس خبر بدی.
& منظورت چیه
این نگاه نامجون رو خوب میشناختم. داشت دروغ میگفت و میدونستم قراره به دام انداختن بقیه باند این فرصت رو طلایی بشمره...
چفت دررو زدم و دقیقا جلوی در وایسادم.
_ همینجا میمونی نامجون

نگاه ناباوره نامجون روم قفل شدم. لبهاش تکون میخورد اما حرفی ازش بیرون نمیومد.
& شوخیو بس کن کیم
_ شوخی ای در کار نیست؛ حالا برو یه جا بشین کفریم نکن...
انگار میدونست نمیتونه باهام بجنگه این رو از نشستنش دقیقا روبه روی یونگی روی کاناپه تکی فهمیدم.
نمیدونستم چیکار کنم نیاز داشتم سیگار بکشم تا یکم آروم بشم. حرفی نزدم و به روی کاناپه دقیقا کناره یونگی جای گرفتم. تنها صدای تیکتاک ساعت دیواری ساده ای که توی پذیرایی بود بینمون شنیده میشد.
_ یه نخ سیگار بده

میدونستم نامجون یه پاکت سیگار آماده همیشه همراهش داره. چرخی به چشمهاش داد و دست چپش رو به سمت جیپ پشت شلوارش حرکت داد و پاکت سیگارشو از داخلش بیرون کشید.
& بیا...
یکم خودم رو جلو کشیدم و یه نخ سیگار از داخل پاکت برداشتم و گوشه لبم گذاشتمش.
فندک رو بلافاصله از جیب جلوی شلوارش بیرون کشید و بعد روشن کردنش روی لبه ی سیگار تو دهنم گذاشت.

یه کام عمیق از سیگار گرفتم و خودم رو عقب کشید.
& تو نمیخای
+ ...
& هاه... جالبه یه خلافکار برام آدم شده
این حرف رو بعد از اینکه بی توجهی و جواب ندادن یونگی رو دید گفت. اگه اون ساید از یونگی رو نمیدیدم با برخورد الانش اون رو بی حس ترین فردی که میشناختم در نظر میگرفتم.
_ بسه نامجون
& باشه بابا اه

با صدای دیگه ای که از الارم گوشیم بلند شد نگاهشون به سمت منی که گوشی دقیقا تو جیبم بود برگشت.
نفسمو کلافه بیرون دادم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و به قسمت الارمی که اومده بود رفتم.
پیامک جدید از همون شماره.‌.
[ یادت نره وال من جاش توی دریاست؛ خشکی ای مثل تو اونو به کشتن میده بازرس کیم!]
___________________________________________

این هم پارت سوم سوپرایزی فیک (تاوان اسارت)🥰
با نظر و ووتهاتون ازم حمایت کنین و بهم انرژی نوشتن بدین.🥺❤️🐾
یادتون نره کلی دوستون دارم.😍
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

تاوان اسارت (تکمیل شده)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें