Part53 حس عجیب

375 77 19
                                    

چشم هام کم کم داشت سیاهی میرفت. سیاهی مطلقی که ازش متنفر بودم. آخرین صدایی که شنیدم صدای تهیونگ بود.
_ بیدار بمون یونگی!

**********************

(از زبان تهیونگ)

نگاه نگران افرادی که تو این عمارت لعنتی بودن بیشتر عصبیم میکرد. همونجور که یونگی رو روی کوله ام گذاشته بودم سمت اتاق خودم بردم و رو تختم گذاشتمش.
با دیدن چشمهای بسته اس عصبی بودن و حال بدم دو چندان شد.
_ یونگی؟
هیچ عکس العملی بهم نشون نداد همین بدتر کلافه ام کرد. پشت دست چپم رو محکم رو گونه اش زدم.
_ یونگی؛ مین یونگی؛ پاشو با توام
با دیدن لیوان کوچیک کریستالی که با نیمی از اب کنار میز کناری تختم جا گرفته بود از رو تخت بلند شدم و سریع برش داشتم. سرانگشتهام رو داخل اب خیس کردم و اروم رو صورتش دست کشیدم.
اینکه بازهم عکس العملی ازش نمیدیدم ازار دهنده بود.

حس میکردم قلبم داره از سینه ام جدا میشه.
دندون هام رو برای کنترل احساسات عجیبی که بهم حمله ور شده بود روهم فشار دادم و باره دیگه لیوان اب رو از قسمت پایینی گردنش اروم خم کردم و تمام محتوای آب رو روی گردنش سرازیر کردم.
با لرزش پلک هاش سریع لیوان رو گوشه ای از تخت انداختم و موهای بهم ریخته اش رو با دستم که با تماس آب تا حدی خیس بود روی موهاش کشیدم.
چرا داشتم نگران این قاتل میشدم. همین آدم دقیقا جلوروم یه بچه بی گناه رو کشته بود!!!
شاید فقط نگران این مدرک زنده ای هستم که از بین نره! به غیر از این مورد هیچ چیز دیگه ای معقول نیست.
_ یونگی؟
+ د... درد داره
صداش خیلی اروم بود اما فضای که خالی از هر صدا و آدمی بود کاری کرد که کامل و واضح حرفشو بشنوم...
_ کجات هوم؟ کجات داره؟
جواب سوال رو خودم واضح تر از این آدم متلاشی شده روبه روم میدونستم؛ اما برای اینکه از حال نره مجبور بودم به خرف بکشمش...
دست سالمش رو بالا آورد و با ضربه آرومی که معلوم بود از ناتوانیه رو دست زخمیش ضربه زد...
_ یکم تحمل کن باشه؟
+ ن... نمیتونم
_ منو دوست داری مگه نه؟

سکوت کوتاهی تو خونه حکمفرما شد اب دهنم رو اروم سراسیمه قورت دادم و دوباره سوالم رو پرسیدم:
_ منو دوست داری؟
+ آ...آره
_ به منم فکر میکنی درد داری؟!
+ نه
نگاهم ناباور به چهره اش کشیده شد. تو این وضعیت مطمئنم منو بازی نمیده. حدااقل در توانش نیست که اینکارو کنه. اب دهنم رو برای بار دوم قورت دادم و نگاهم رو به جاجای صورتش دقیق کردم. به خاطره خونریزی ای که کرده بود صورتش رنگ پریده تر از هر زمان دیگه ای جلوه میکرد.
همین چهره رنگ پریده اش دوباره من ذو یاد اون بچه کم سنی که باعث مرگش شد انداخت. دندون هام رو بهم سابیدم و اروم از بین دندون هام لب زدم:
_ چرا کشتیش...
+ ...
_ چرا یونگی؟

با باز شدن در اتاق و وارد شدن یه مرد نسبتا قدبلند به همراه سرخدمتکار و چند نفر دیگه از رو تخت اروم بلند شدم و نگاه نگرانم رو مرد قدبلندی که مسلما دکتر بود دادم.
... چیشده
دستمو با لرزش خفیفی که داشت به سمت دست زخمیش به حالت اشاره حرکت دادم.
_ دستش زخم شده!
همین حرفم برای متوجه شدن شرایط پیش اومده یونگی کافی بود.
... همه لطفا بیرون باشین
+ نه!
... جناب مین شما به فضای اروم احتیاج دارین
+ تهیونگ بمونه
شرایط بدنیش داشت به بیهوشی نزدیک میشد اما پلک هاش رو به زور باز نگه داشته بود ارنج سالمش رو به تخت تمیه داده بود تا یکم سره جاش صاف بشینه...
... جناب مین لطفا گوش کنین
با کشیده شدن یقه لباس دکتر توسط یونگی چشمهام ناباور بهش کشیده شد.
از بین دندونهاش با حرص و تهدید لب زد:
+ گفتم... تهیونگ... بمونه
... ب... باشه

طولی نکشید که همه به غیر از من از اتاق خارج شدن و دکتر مشغول پانسمان دست یونگی شد.
با قیچی فلزی که مخصوص کارش بود آستین لباسش رو تا نزدیک سرشونه هاش برش داد چ و مشغول معاینه دستش شد.
... باید بخیه بشه
+ خب انجامش بده
... برای بیهوشی باید...
+ لازم به بیهوشی نیست
نگاه سرسری به زخم دستش انداخت و با حالت زاری که داشت پوزخند همیشگی رو لبش رو حفظ کرد.
+ چه مزخرف صدمه دیدم
... جناب مین بزارین به بیمارستان منتقلتون کنیم
+ حس میکنم قراره روز فوتت به امروز ختم شه!
نگاهش رو با بی حصلگی به سمت دکتر چرخوند و انگشت اشاره اش رو به حالت تهدید سمتش گرفت.
+ گفتم انجامش بده به بیهوشی نیاز ندارم!

علت این همه پافشاری برای نرفتنش به بیمارستان رو درک میکردم. اونقدر پرونده اش سنگین بود که با رفتن به بیمارستان یه مدرک جدید دیگه ای از خودش کنار بزاره. با شروع شدن و زدن بخیه به دستش تنها کاری که برای بوجود نیومدن صداهای ناهنجار از سمتش انجام داد؛ گوشه ملافه کوتاهی که زیرش بود رو تو دهنش گرفت و شروع به فشار دندونهاش و خالی کردن ناله خفه اش روش کرد.
با هر ناله خفه ای که انجام میداد ناخواسته ضربان قلبم به شمارش میفتاد. چشمهاش هربار با زدن بخیه جدید و وارد کردن اون سوزن منحنی مخصوص تو گوشتش به سیاهی میرفت. حس عجیبی داشتم. نمیخواستم به هیچ وجه این درد و حس رو تحمل کنه...
روی تخت کنارش نشستم و با تردید دست سالمش رو بین دستم گرفتم و اروم فشارش دادم. با گرفتن دستش نگاهش رو سمت من برد و ملافه رو از دهنش خارج کرد.

در کمال ناباوری برخلاف چند ثانیه قبل با هر بخیه ای که دکتر میزد هیچ واکنشی نشون نمیداد و نگاهش به چشم های وحشت زده و ناباور من قفل بود. به خاطره نگاه خیره اش نمیتونستم ازش چشم بردارم.
- درد داره؟
+ نه اصلا!
میتونستم ببینم پلک هاش له آرومی سنگین میشن و رو‌هم میفتن. با بسته شدن چشمهاش و سریع بدن نیمه‌جونش رو تو بغلم گرفتم.
با نگرانی به دکتر نگاه کردم قبل از اینکه سوالی ازش بپرسم جوابم رو داد:
... حالش خوبه بهش آرامبخش تزریق کردم.
قلبم با اسودگی ارامش گرفت. چرا این حس رو داشتم. چرا منطقم از بین رفته بود. چرا ازش متنفر نبودم؟
نگاهم رو به چهره بیهوش یونگی دادم.
این آدم داره من رو بازی میده؛ هم من رو هم روح و روانم رو...
جوریکه فقط خودم صدام بشنوم لب زدم:
_ باید از شرت خلاص شم!
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (تاوان اسارت)🥰
با نظر و ووتهاتون بهم بگین چقدر عاشق این قلم هستین.🥹❤️🐾
یادتون نره کلی دوستون دارم.🥺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

تاوان اسارت (تکمیل شده)Where stories live. Discover now