فصل 13: (با ارزش‌ترین چیز در جهان)

106 27 11
                                    

ژیشوهه قبل از بیدار شدن برای بیست دقیقه دیگه هم خوابید. امروز با وجود اینکه شب قبل رابطه جنسی بدی داشت،حالش بهتر بود.

ونشوجیانگ توی آشپزخونه مشغول درست کردن نهار بود. ژیشوهه جلوی در آشپزخونه وایساد و با نگاهش بی سر و صدا،حرکاتش رو دنبال کرد. مدت زیادی بود که همچین فضا و شرایط آرومی رو تجربه نکرده بود. ونشوجیانگ چهره‌ای زیبا با شانه‌های پهن،باسن روفرم و پاهای کشیده و بلندی داشت. آستین هاش رو بالا زده بود و به تابه چشم دوخته بود. زیبا و جذاب بنظر می‌رسید. اخم کوچیکی روی پیشونیش جا خوش کرده بود و روی آشپزی تمرکز کرده بود. از نظر ژیشو ،جیانگ جذابیت مردانه‌ای داشت که اون رو خاص کرده بود.

ونشوجیانگ وقتی برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت،از دیدن ژیشوهه تعجب کرد. همه بی‌حوصلگی و اخمش از بین رفت و به آرومی لبخندی زد:«بالاخره بیدار شدی؟ درست سروقت. نهار آماده‌اس. بیا بریم باهم بخوریم.»

ژیشوهه سرش رو تکون داد و جلو رفت تا کاسه‌ها و چاپ‌ستیک‌ها رو برداره و روی میز بذاره. وقتی نزدیک جیانگ شد،ایستاد و در حالی‌که جیانگ یه تیکه هویج رو با چاپ‌ستیک برمی‌داشت،دهنش رو باز کرد. اون دو،همیشه درک ضمنی از همدیگه داشتن. ژیشوهه هویج رو جوید و اظهار نظر کرد:«بی‌مزه‌س ولی فکر کنم خوب باشه. بهش نمک نزن برای سلامتی مضره.» به محض اینکه حرفش رو زد،حس کرد چیز مضحکی گفته،اون قبلا سلامتیش رو از دست داده بود هرچند جیانگ چیزی در موردش نمی‌دونست.

وقت نهار،ژیشوهه حس و حال خوبی داشت. اون از همه ظرف‌ها یکمی چشید و از دست پخت جیانگ تعریف کرد. چشم‌های ژیشوهه از خوشحالی می‌درخشید. اما به تدریج،لذت و شادی از صورتش محو شد و احساس نارضایتی وجودش رو فرا گرفت. لبخند زورکی زد که چال گونه‌اش رو به نمایش گذاشت و با لحنی حاکی از شکایت گفت:«ونشوجیانگ،چرا منو برای این مدت طولانی تنها گذاشتی؟»

ژیشوهه با چهره‌ای کودکانه به ونشوجیانگ خیره شد. ونشوجیانگ پیش خودش فکر کرد این فقط یه شکایت و بهانه‌گیری بچگونه است. فهمید که مدتیه میشه ژیشوهه رو نادیده گرفته و این مسئله باعث ناراحتیش شده،پس دست به کار شد و کمی سبزیجات رو با چاپ‌ستیکش برداشت و توی کاسه غذای ژیشوهه گذاشت و با لحنی دلجویانه گفت:«بیشتر بخور وگرنه یه مدت دیگه غیر از پوست و استخون چیزی ازت نمی‌مونه. به محض اینکه این پروژه تموم بشه،وقت بیشتری رو باهات می‌گذرونم.»

ژیشوهه چیزی از غذاش نخورد. در عوض،نگاهی به انگشت‌های کشیده ونشوجیانگ انداخت و ناگهان پرسید:«حلقه‌ات کجاست؟»

ونشوجیانگ خشکش زد. با احساس گناه سرش رو خم کرد و ناخودآگاه سوال ژیشوهه رو تکرار کرد:«اِه...حلقه‌م کجاست؟»

ونشوجیانگ هیچوقت یادش نمیره که چطور اون حلقه رو گرفت. این باارزش ترین هدیه تولدی بود که در تمام زندگیش گرفته بود. نه سال پیش،ژیشوهه خیلی سخت کار کرد تا بتونه پول خرید این هدیه رو جمع کنه. اما در آخر نتونست پول کافی رو برای آنچه که میخواست جمع کنه. فقط تونست یه ست حلقه نقره ساده که هیچ نگین و تزیینی روش نداشت،بخره. ژیشوهه هر وقت زمان خالی داشت،در هر زمان از طول روز،سعی می‌کرد با قلمزنی اسم خودشون رو روی حلقه‌ها حک کنه. بعد از اینکه کارش رو تموم کرد دست‌هاش تاول زده بودن. وقتی ونشوجیانگ این هدیه رو ازش گرفت،خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و عشقش نسبت به ژیشوهه بیشتر و عمیق‌تر شد. در اون زمان،این هدیه از نظر ونشوجیانگ باارزش ترین چیز در جهان بود.

The Decade of Deep Love (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora