فصل54: (موهات سفید شدن)

43 15 5
                                    


راننده یکی از اعضای   VIPمعروفترین باشگاه اتومبیل‌های لوکس در پکن بود، همچنین ظاهراً برادرزاده افسر ارشد یک منطقه نظامی بود. پسرک که با *قاشق نقره‌ای تو دهنش به دنیا اومده بود، کمی مشروبات الکلی نوشید و برای ملاقات با معشوقه خودش به ویلای یانشی رفت. اما شادی اون، مردی رو کشت.
چطور میتونست توضیحش بده؟ بارها و بارها قانون‌شکنی کرد اما این تصادف رانندگی چیز جزئی نبود.
دو روز بعد ونشو جیانگ متوجه شد که چه اتفاقی برای زوی شن افتاده. لحظه‌ای که خبر رو شنید، احساس کرد همه چیز متوقف شده، حتی ضربان قلبش. اون رابطه عمیقی با زوی شن نداشت، زوی شن براش مثل حیوون خونگی یا یه سرگرمی بود، اما این خبر هنوز هم برای ونشو شوکه کننده بود.
ونشو جیانگ بسیار ثروتمنده و دروغه اگه بگیم هرگز دستش به خون آلوده نشده. از مرگ زوی شن احساس گناه یا ناراحتی میکرد. حس خوبی نسبت به اون اتفاق نداشت، اگرچه این فقط مثل یه تکون تو قلبش بود. هرگز انتظار نداشت مردی که دو روز پیش دیده بود اینطوری بمیره. ناگهان متوجه شد که زندگی انسان توسط هیچ انسان دیگه‌ای قابل دستکاری نیست.
بعدا، ونشو جیانگ متوجه شد که احساس بد نسبت به اون اتفاق و احساس تنهایی و اندوهش به خاطر مرگ زوی شن، اون رو به یاد ژیشوهه می‌انداخت. با وجود اینکه ونشو میدونست ژیشو به سرطان خون مبتلاست، هرگز به ذهنش خطور نمی‌کرد که روزی واقعاً بمیره. فقط میخواست اون رو برگردونه و باهاش خوب رفتار کنه و دیگه هیچ کار اشتباهی نکنه. میخواست برای همیشه و همیشه با اون باشه!
اما واقعیت این بود که همه چیز در این دنیا به میل آدم پیش نمیره. ونشو جیانگ چشمانش رو ناامیدانه بست. حالا میفهمید که مرگ غیرقابل پیشبینی یعنی چی.
عروسی جینگ ون طبق برنامه ریزی برگزار شد. می‌خواست اون رو به تعویق بندازه تا زمانی که ونشو جیانگ آروم شه و ژیشو هه رو برگردونه. فقط مشکل اینجا بود که پدربزرگ عروس اخیراً حال خوبی نداشت و بزرگترین آرزوش این بود که ببینه نوه‌ش با یه مرد خوب ازدواج میکنه. به هر حال ونشو جیانگ در عروسی شرکت کرد. به تنهایی یک بسته قرمز نسبتاً ضخیم آماده کرده بود. روز بزرگ و مهمی برای اونها بود و ونشو میخواست چهره‌ای شاد به نمایش بذاره اما سخت بود. از گونه‌های لاغر و چشم‌های خون‌آلودش میشد فهمید که تو وضعیت بدی قرار داره.
جینگ ون شخصاً ونشو رو به آغوش کشید و به گرمی بازوش رو دور گردن ونشو گذاشت. جینگ ون اونقدر با ملاحظه بود که چیزی از ونشو نپرسه، با این‌حال نمیتونست یک جفت چشم دلسوز دیگه رو تحمل کنه:«بیا و برو داخل، با عروس و ساقدوشا نوشیدنی بخور.»
ونشو سرش رو تکان داد و لبخند زد:«من میرم، اجازه بده پدربزرگ این کار رو انجام بده. من اینجام تا بهتون تبریک بگم.» بسته قرمز رو بیرون آورد و گفت:«نشونه‌ای از من که بهترین آرزوها رو براتون میکنم.» ونشو جیانگ مثل همیشه در مقابل دوستانش سخاوتمند بود. هشت هزار در بسته فقط نمادی از خوش شانسی بود، چیزی که واقعاً مهمه داخل جعبه پاکت پول بود. جینگ ون از کلک جیانگ آگاه نبود. با خوشحالی اون رو در دست گرفت و با چهره‌ای شاد نشونش داد:«ایول، حسابی پره!»
پوزخندی زد. چشمان ونشو کمی بی‌روحتر شد و لبخند آرومی زد:«از طرف من و ژیشو هه.»
جینگ ون مکث کرد و برای لحظه‌ای به ونشو خیره شد و آروم گفت:«ونشو... متاسفم.» لحنش پر از تلخی و غم بود:«مرد، دو طرف صورتت موهات سفید شدن.»
زیچیان آی همون شبی که اومد برگشت. اون برادرش رو میشناخت، بنابراین وقتش رو برای متقاعد کردن تلف نمی‌کرد. میدونست که بهتره از اونها دور بمونه.
زندگی یه بیمار سرطانی که شیمی درمانی رو رد کرده چقدر میتونه طول بکشه؟ کمتر از یک سال دیگه میمیره. و تا کی میشه یه مُرده رو تو قلب نگه داشت؟ کمتر از یک سال. زیچیان آی میتونست صبر کنه. فکر کرد که این میتونه یه درس زندگی خوب برای برادرش باشه.
وضعیت ژیشو هه بدتر شد. بدنش پر از کبودی بود، حتی در بدترین قسمت‌های بدنش کبودی به چشم میخورد. وقتی بدنش متورم می‌شد یسری فرورفتگی‌هایی دیده میشدن. اما چیزی که نمی‌شد دید درد طاقت فرساش بود.
ژیشو هه هر روز بی‌حال بود و اشتهای بدی داشت و ضعیفتر از اونی بود که راه بره اما دوست نداشت دیگران رو به دردسر بندازه. اون حتی شدیدترین دردهاش رو هم برای خودش نگه داشته بود و چیزی نشون نمیداد. اخیرا ژیشو مجذوب بالکن بیرون پنجره‌های فرانسوی طبقه دوم شده بود. با نگاه کردن به پایین، گیاهانی وجود داشت که به طور آزادانه در باغ رشد میکردن. به نظر می رسید که جوونه زده بودن. با نگاهی به دوردست، معبد لینگین و یک دریاچه کوچیک در مزرعه چای وجود داشت که منظره دلپذیری رو به نمایش میذاشتن.
زیو آی انقدر نگران ژیشو هه بود که هر روز به دارو و سرم می‌پرداخت. ژیشو بیشتر از اونچه فکر میکرد سرسخت بود؛ نه تنها داروی سرطانش رو کنار گذاشت، بلکه مسکن و خواب‌آور رو هم قطع کرده بود.
امروز ژیشو هه دوباره تب کرده بود، طوری که بدنش رو میسوزوند و شب بر خلاف همیشه زود خوابید.
زیو آی با یک حوله گرم با دقت صورت ژیشو هه رو نوازش کرد. نتونست مقاومت کنه و از بین ابروهاش تا لبه لبش رو بوسید، سپس کنار ژیشو دراز کشید و در آغوشش گرفت. این روزها که ژیشو شب‌ها نمی‌تونست بخوابه اون رو به آغوش می‌کشید و بغل می‎کرد. ژیشو سرما رو دوست نداشت، هر چقدر هم که تهویه هوا تو شب درجه حرارت رو بالا میبرد، بازم براش خیلی سرد بود. زیو آی بدن گرمی داشت. اون تموم بدن ژیشو رو در آغوش میگرفت و ژیشو هه مثل یه بچه به پشتش ضربه‌های آرومی میزد. با گذشت چند روز ژیشو میتونست بهتر بخوابه اما خواب زیو آی به شدت سبک شده بود.
بنابراین امشب کوچیکترین صدای ژیشو، زیو آی رو از خواب بیدار کرد. اون صدای ناله بسیار آروم ژیشو هه رو شنید. چراغ رومیزی رو روشن کرد اما متوجه شد که ژیشو بیدار نشده. لایه نازکی از عرق روی پیشونی اون بود که نشون میداد کابوس میبینه.
زیو آی حوله رو شست و دوباره صورت ژیشو هه رو پاک کرد. وقتی به رد شفاف اشک روی گونه‌هاش خیره شد، دستش میلرزید. مژه‌هاش رو بوسید، دعا کرد که امشب راحت بخوابه. ناگهان ژیشو هه چشم‌هاش رو باز کرد، بی‌پروا به زیو آی نگاه می‌کرد. مات و مبهوت سوال بیخودی پرسید«:حلقم کجاست؟ حلقم رو ندیدی؟»
زیو آی گیج شد اما خیلی زود فهمید که چشم‌های ژیشو هه آروم شدن، گویی کابوسش تموم شده بود.
زیو آی با اون صحبت کرد که دراز بکشه. نگاهی به انگشت‌های ژیشو هه که تو دستش گرفته بود انداخت و دید که به دلیل سال‌ها استفاده بیش از حد انگشتر، روی انگشتش رد انگشتر باقی مونده بود...

The Decade of Deep Love (Persian Translation)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें