بلیت قطاری که ژیشوهه خریده بود،به مقصد شنیانگ بود و بعد،از اونجا به سمت هانگژو میرفت. طبق برنامهاش،اگر به درمانش ادامه نده،پولی که براش باقی مونده،میتونه برای اجاره یک واحد آپارتمان به مدت شش ماه در هانگژو کافی باشه.
ژیشوهه ساعت ده و نیم صبح به ایستگاه قطار رسیده بود. هنوز برای رفتن زود بود.
اون توی تحمل عذاب و ناراحتیِِ انتظار خیلی خوب بود. هرچی نباشه بعد از سالها دندان روی جگر گذاشتن،به انتظار عادت کرده بود و درش کاملا خوب بود. مسافرها سالن ایستگاه رو شلوغ کرده بودن و تمام صندلیها گرفته شده بود. ژیشوهه خیلی خسته نبود،پس گوشهای رو پیدا کرد و همانجا ایستاده منتظر موند. هرچند،قلب خالیش جایی برای ایستادن پیدا نکرد.
افراد زیادی سرانجام و پایان رابطه ژیشوهه و ونشوجیانگ رو پیشبینی کرده بودن. مادر ژیشوهه بهش گفته بود عشق بین دو مرد برای مدت طولانی دوام نخواهد داشت و حتی مادر ونشوجیانگ هم گفته بود اونها قبل از سی سالگی از هم جدا خواهند شد.
حتی در مجموعه نوشتههای ژنجیان بخشی بود که میگفت:«تو راهی را کی میخواهی طی کنی ادامه بده و من نیز به خانه خود برمیگردم.»
حتی با وجود اینکه دو بازیکن این بازی،از رو به رو شدن با حقیقت خودداری کردن،با هم وارد رابطه شدن و برای زمانی طولانی رابطهشون رو ادامه دادن،هنوز هم نتونستن از مقصد نهایی انتخابشون فرار کنن: جدایی.
زمان سریع گذشت و خیلی زود ساعت از دوازده هم گذشته بود. ژیشوهه که بخاطر ایستادن برای مدت طولانی،احساس خستگی میکرد،رفت تا یک بطری آب برای نوشیدن بخره.
در همان حال چشمش به ورودی خورد و دید جلوی در شلوغ و پر سر و صدا شده. بین اونها نگاهش به مردی که کت پاییزی خاکستری رنگ به تن داشت و دوازده بادیگارد با کت و شلوار مشکی به دنبالش داخل سالن هجوم بردن،خورد. دوتا از اونها رفتن تا با کارکنان ایستگاه صحبت کنن، درحالی که مابقی با یک عکس توی دستشون دنبال کسی میگشتن.
ژیشوهه با کنجکاوی کناری ایستاد. در ابتدا،کنجکاو بود که چرا این افراد باعث به وجود آمدن چنین شلوغی شدن. با این حال،وقتی که با دقت بیشتر به مردی که کت خاکستری رنگ به تن داشت،نگاه کرد،بلافاصله متوجه شد اون مرد زیوآی بوده.
خیلی زود زیوآی تونست ژیشوهه رو بین جمعیت تشخیص بده. با قدمهای بلند و سریع به سمتش رفت. تا وقتی ژیشو به خودش بیاد،زیوآی درست مقابلش ایستاده بود.
«ژیشوهه،توی لعنتی! از ترس داشتم سکته میکردم!» چشمان زیوآی از عصبانیت قرمز شده بود.
«واقعا فکر میکنی خداحافظی کردن کافیه؟ دیگه نمیخوای درمان بشی؟ چرا راست و حسینی نمیگی میخوای خودت رو بکشی؟!» زیوآی مچ دست ژیشوهه رو گرفت و با بیاعتناییِ کامل نسبت به آدمهای اطرافشون سرش داد زد:«چی با خودت آوردی؟ ساکت کجاست؟ داروهات چی؟»
ژیشوهه سعی کرد با اخم دستش رو عقب بکشه:«دکتر آی،اینطوری نکن.»
«حق با توئه. من انقدر بیارزشم و غرورم رو بخاطر تو خورد میکنم و خودم هم خواستم این کار رو باهام بکنی! با وجود این که تو همه چیز رو بهم گفتی،اما انقدر کلهخر و احمقم که دنبالت راه افتادم!»
زیوآی درحالی که داشت ژیشوهه رو دنبال خودش میکشاند،حرف زد:«ترسیدم کار احمقانهای انجام بدی،برای همین از نگهبانها و پزشکهای اورژانس خواستم بریزن خونهات. اگه از جیپیاس برای پیدا کردنت استفاده نکرده بودم،میخواستی همین بیرون بمیری؟»
ژیشوهه که به سختی تونسته بود از اون اوضاع خودش رو بیرون بکشه،نمیخواست با آی دوباره به همان جای قبلیش برگرده. همچنین،نمیتونست مردی رو که بیدلیل از دستش عصبانی شده بود رو تحمل کنه،حتی اگه مرد خوبی باشه.
«من حق دارم هرجا که دلم بخواد بمیرم کپه مرگم رو بذارم! تو اصلا دکتری؟! بیشتر بهت میخوره عضو مافیا باشی،با افرادت میریزی توی خونهام و تا اینجا دنبالم میکنی درحالی که کلی مریض داری که منتظر دکترشون هستن تا درمانشون کنه!»
زیوآی ایستاد. با نگاهی تیز که برای ژیشوهه ناراحت کننده بود،و با لحنی سلطهجویانه گفت:«بین همه اون بیمارها تو تنها کسی هستی که میخوام درمانش کنم. نمیتونی از دستم فرار کنی.» تصور ژیشوهه از زیوآی بعنوان یک دکتر سفید پوش و مهربان کاملا ناپدید شد.
ناگهان،زیوآی،ژیشوهه رو خیلی محکم به آغوشش کشید و با صدایی آرام و پر از محبت گفت:«اولین باریه که مثل عضوی از مافیا رفتار میکنم،و میخوام تو رو با خودم به جاییکه میخوام ببرم،باشه؟»
ژیشوهه باید اعتراف میکرد هیچ وقت زیوآی رو انقدر سرسخت و لجباز ندیده بود. درست از وقتی که زیوآی وارد سالن شده بود میدونست قراره توجه مردمی که اونجا حضور دارن رو به خودشون جلب کنن.
«ولم کن...بیا بریم بیرون حرف بزنیم.» ژیشوهه چارهای جز تسلیم شدن در مقابلش نداشت.
زیوآی لبخند زد و دستهاش رو پس کشید:«بریم.»
اصلا در مخیلهاش نمیگنجید که زیوآی چطور تمام این کارها رو انجام داده بود تا اینکه بیرون اومد و متوجه هفت یا هشت خودروی *هاموی که در یک خط مقابل ورودی ایستگاه قطار پارک شده بودن،شد. زیوآی درحالی که با تلفن صحبت میکرد،درِ اولین هاموی رو باز کرد و با دست به ژیشوهه اشاره کرد تا بشینه:
«برادر،پیداش کردم. یکی از ماشینها رو با خودم میبرم. باقی میتونن برگردن. یکی از ماشینها کافیه...باشه،خداحافظ،میبینمت.»
ژیشوهه که روی صندلی کمک راننده نشسته بود،خواست دهنش رو باز کنه و چیزی بگه،اما زیوآی انگشتش رو روی لبهاش گذاشت.
«قبل از هر چیز چشمهات رو ببند.» شیطنت زیوآی گل کرده بود.
ژیشوهه نتونست ردش کنه،پس به آرومی چشمهاش رو بست و منتظر موند. سکوت طولانی ماشین با لمس ناگهانی چیزی خیس و سرد روی لبهاش،شکسته شد. ژیشوهه ماتش برده بود،اما وقتی چشمهاش رو باز کرد،تازه متوجه شد که چشمهای یه بچه گربه مقابل چشمهاش قرار داره و بینیش درست جلوی دهنشه.
دکتر آی که گربه رو از گردنش بلند کرده بود،لبخندی موزیانه زد:«الان به چی فکر میکردی؟»
ژیشوهه هجوم رنگ قرمز به گونههاش رو حس کرد،اما خیلی سریع متوجه اوضاع شد:«این گربه منه؟»
تنها زمانیکه زیوآی گربه رو روی صندلی عقب گذاشت،ژیشوهه متوجه شد سه تا بچه گربه دیگه هم اونجا هستن و با هم خوابیدن. زیوآی توضیح داد:«وقتی نتونستم توی خونهات پیدات کنم،حس کردم میخوای به جای دوری بری. اما بچه گربه ها چی؟ میخواستی اونها رو همونجا ول کنی تا بمیرن؟ و در مورد اون مرد...»
«اون آدم خوبی نیست.» زیوآی از ترس این که حرف اشتباهی زده باشه،به لکنت افتاد.
ژیشوهه منظور زیوآی رو فهمید. بعد از لحظهای سکوت جواب داد:«بهرحال ممنونم.»
زیوآی رفت سر اصل مطلب:«کجا میخواستی بری؟»
ناگهان ژیشوهه به یاد بلیت قطارش افتاد که هزینه زیادی براش پرداخت کرده بود. اما الان بطرز تاسفباری تلف شده بود و گفت:«قصد داشت به هانگژو برم.»
«خوبه!» زیوآی لبخند زد:«برادرم یه *چایخانه در جاده لانگچینگ داره. محیطش خیلی خوبه،اگه بخوای میبرمت اونجا.»
ژیشوهه تعجب کرد. از یک طرف هانگژو خیی دور بود و از طرف دیگه اون میخواست تنها سفر کنه.
دکتر آی توی حال و هوای خوبی بود:«بیا اول برگردیم. میریم خونه تا سگم رو هم برداریم. اِر گو هانگژو رو دوست داره،و گربهها رو هم دوست داره...تو رو هم خیلی دوست داره.»
![](https://img.wattpad.com/cover/270534053-288-k323177.jpg)
YOU ARE READING
The Decade of Deep Love (Persian Translation)
Romanceاسم رمان: ده سال عشق عمیق (ده سالی که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم) The Decade of Deep Love (The 10 Years I Loved You the Most) نویسنده: Wuyiningsi 无仪宁死 مترجم: Rozhin_hl , black_rose_2002 ژانر: Adult, Mature,Romance,School Life, Slice Of Life...