برادر بزرگتر زیوآی یک باغ چای داشت که مساحتش بیشتر از ده مُو (حدودا دو هکتار) بود. محلی که باغ در اون قرار داشت هم خیلی خوب بود. کنار معبد *لینگ یین بود و تنها بیشتر از بیست دقیقه با ماشین تا ورودی *وولین، جایی که میتوان بازدید از *دریاچه غربی رو شروع کرد، فاصله داشت.
سگ بعد از پیاده شدن از ماشین، دور خودش میچرخید. بخاطر نشستن برای مدت طولانی در ماشین، احساس سرگیجه میکرد و پاهاش نرم شده بود.
بهطوریکه نتونست خودش رو کنترل کنه و مستقیماً افتاد داخل دریاچه کنار باغ چای. زیوآی به این فاجعه خندید.
هوا درهانگژو واقعاً گرم بود. ساعت تازه از شش صبح گذشته بود و دما از قبل بیشتر از ده درجه سانتیگراد بود. ژیشوهه هنوز خواب بود. بهخاطر بد خوابیدن، سیاهی زیر چشمهاش بیشتر به چشم میخوردن. تنها مژههای بلندش اون تیرگی ها رو پوشونده بود.
زیوآی خم شد و با دقت ژیشوهه رو افقی بغل کرد. اگرچه زیوآی مخصوصاً آروم عمل کرد، اما ژیشوهه بلافاصله از خواب بیدار شد. «تکون نخور.» زیوآی اون رو محکمتر نگه داشت و خندید:«وگرنه میوفتی.»
ژیشوهه کمی خجالت کشید چون بیش از حد به هم نزدیک بودن. سعی کرد از بغل زیوآی خودش رو بیرون بکشه، اما تلاشش ناموفق بود:«... خودم میتونم راه برم.»
زیوآی از گوشه چشمهاش نگاه کرد و دید که سگ خیس، قبلاً خودش رو از آب بیرون کشیده:«همینکه بیای پایین، میپره سمت.» به راه رفتن ادامه داد و گفت:«بغلت کردم تا خوب استراحت کنی و بعدش بچهگربهها رو بیارم.»
زیوآی هم خسته بود. بیشتر از بیست ساعت متوالی رانندگی کرده بود. ژیشو هم نمیخواست براش دردسر بیشتری درست کنه، پس موافقت کرد.
هوای جنوب بارانی بود و لحافها بعد از قرار گرفتن زیر نور آفتاب، بهگرمی و نرمی لحافهای شمال نبودن. زیوآی از کسی خواسته بود همهشون رو با لحافهای جدید جایگزین کنه. لحاف رو روی ژیشوهه کشید و گفت:«یکم بخواب. بعدش برای نهار دعوتت میکنم به یه رستوران معروف به اسم *لو وای لو تا *میگوی خیس خورده توی شراب بخوری.»
«دکتر آی، متأسفم که انقدر اذیتت کردم.»
زیوآی از موضوع طفره رفت و وانمود کرد خیلی خسته است:«وقتی دوستام میان بهم سر بزنن، باهاشون همینطور رفتار میکنم. دست از فکر کردن بردار. بعد از مستقر کردن سگ و بچهگربهها، منم میخوام بخوابم. دیگه حرف نزن تا منم بیدار نشم.»
این یک اتفاق عادی بود که یه پزشک یک عمل حساس رو برای بیشتر از ده ساعت متوالی انجام بده. زیوآی هم ازنظر احساسی و هم از نظر بدنی، خوب بود. این کارش فقط برای فریب دادن ژیشوهه بود. حتی اگه میخواست، میتونست تا *سوژو هم یکسره رانندگی کنه.
زیوآی بهمحض اینکه از اتاق خارج شد، با همکلاسیش در شانگهای تماس گرفت. همه تمهیدات حی و حاضر بود. سطح پزشکی و پرستاری ماهر و زبده به همان خوبی پکن بود. از تمام راههایی که میشد مغز استخوان مناسبی که با ژیشو مطابقت داشته باشه رو پیدا کنه، استفاده کرده بود. هر چند کمی دیر شده بود. زیوآی سگ رو پشت در انداخت و برای پنج یا شش ساعت، آروم خوابید. تا زمانیکه بخاطر سرما بیدار شد. سرما و نم رو فقط میشد بعد از مدتی طولانی موندن در یک مکان حس کرد. بلند شد تا صورتش رو بشوره. در این فکر بود که از کجا میتونه برای ژیشو بخاری برقی بخره.
زیوآی دکتری بود که به نسبت مردم عادی خیلی دقیقتر و حساستر بود. همچنین، بقدری عاشق ژیشوهه بود که میتونست تمام دنیا رو بهش ببخشه. آرزو میکرد کاش میتونست هر چیزی که در فکرش میگذشت رو براش مهیا کنه تا چیزی باعث ناراحتی ژیشو نشه.
ژیشوهه بیدار بود. در راه تا رسیدن به اینجا، از روی خستگی زیاد خوابیده بود. استراحت کوتاهی کرد. داشت به این فکر میکرد به دکتر برای تمیز کردن خونه که برای مدت زیادی خالی از سکنه بود، کمک کنه. هرچند، بهطرز شگفتآوری، تمیز بود. پس ژیشوهه برای قدم زدن بیرون رفت. منظره و محیط آنقدر خوب بود که هوای معتدل و بارانی، براش مطبوع و شیرین بهنظر میرسید. همهچیز شبیه خاطرات عمیقی بود که در قلبش حکشده بود، حتی واضحتر و درخشانتر.
وقتی زیوآی بیرون اومد، ژیشوهه داشت سگ رو حمام میکرد. سگ برای بیرون اومدن از آب شنا کرده بود و بعد هم در گل و لای غلت زده بود. کمی کفروی صورت ژیشوهه بود. تقریباً تمام لباسش خیس شده بود. حالش خوب بود. درحالیکه ژیشوهه داشت میخندید، زیوآی فکر کرد این زیباترین چشم و ابروییه که تا به حال دیده.
زیوآی هنوز میترسید ژیشوهه بعد از خیس شدن، مریض بشه. به سمتش رفت تا مانع کارش بشه:«باشه، خودم ادامهاش رو انجام میدم. دوش بگیر و لباسهات رو عوض کن. بعدش، میریم بیرون ناهار بخوریم.»
ژیشوهه موافقت کرد، اما اونجا رو فورا ترک نکرد. در کناری چمباتمه زد و زیوآی رو تماشا کرد که داشت سگ رو میشست. چنان بد با سگ رفتار میکرد که سگ تمام مدت در حال پارس کردن بود.
«اینقدر با سگ بدرفتار نکن.» سرش رو به سمت دکتر چرخوند و گفت: «کف رفته توی چشمهاش.» دستش رو دراز کرد تا کف رو از توی چشمهای سگ پاک کنه.
اکثر اوقات زیوآی سگ رو به مغازه حیوانات خانگی میبرد تا بشورنش. شستن براش یه جنگ به حساب میاومد. در پایان، حمام کردن رو مثل یه بچه، تبدیل به بازی میکرد. ژیشوهه چیزی نگفت. با نگاهی که مهربانی و درماندگی درش فریاد میزد، سگ رو شست.
زیوآی کنار سگ چمباتمه زد و خودش رو مثل یه سگ بامزه که دمش رو با چشمانی پر از وفاداری تکون میده، برای ژیشوهه لوس کرد:«ژیشو، تو واقعاً باهوشی!» طوری بهنظر میرسید که انگار فقط با یک نگاه از سمتت، حاضره برات بجنگه.
ژیشوهه لباش رو جمع کرد و نگاهش رو به سمت دیگهای چرخوند. نمیتونست هیچ امیدی به زیوآی بده. نمیتونه پیشش بمونه. ناراحتی کوتاه مدت بهتر از اندوهی طولانی بود. براش بهتر بود که هیچوقت امیدی نداشته باشه تا اینکه بعد از بدست آوردنش، از دستش بده.
ژیشوهه قبلا یاد گرفته بود باهوش باشه.
میگوی خیس خورده توی شراب، بهترین و معروفترین غذای این رستوران بود. زیوآی بهاندازه کافی خوششانس بود و تونست صندلیهای کنار پنجره رو رزرو کنه، جاییکه میتونستن منظره دریاچه غربی رو ببینن. هوا آفتابی بود. طبق معمول، مردم زیادی روی *پل شکسته جمعشده بودن.
ژیشوهه فقط مقداری غذا خورد و در عوض روی منظره متمرکز شد. وقتی دانشآموز بودن، خودش و ونشوجیانگ زیاد به اینجا میاومدن، مخصوصاً روزهای بارانی و یا زمانی که برف میبارید و دیدن راه براشون سخت بود. جیانگ با دوچرخه می آوردش. بدون هیچ دوربینی، جیانگ بالاخره تونسته بود بهترین منظرهای که میتونست ژیشوهه رو درونش به تصویر بکشه، پیدا کنه.
ژیشو، به آرامی لبخند زد. هوا گرم بود. با فکر کردن به گذشته، طوری بهنظر میرسید که زندگی همیشه آرام درحال گذر بوده. اون روزها، روزهای درخشان خوبی بودن.
زیوآی تغییرات ظریف ژیشوهه رو حس کرد. کنارش نشسته بود، اما نتونست اون رو از سرگردانی میان خاطراتش بیرون بکشه. تنها کاری که میتونست انجام بده، نگاه کردن به اون بود که چطور خاطراتش رو مرور میکنه. نور خورشید به مژههاش درخششی طلاییرنگ بخشیده بود. شک نداشت در این لحظه راضی و خوشحاله.
با این حال، شادی فقط توی خاطراتش وجود داشت. درحقیقت، تنهایی و ناامیدی و سرما دورش رو احاطه کرده بود. زیوآی مزاحم ژیشو نشد. تا زمانی که بتونه کمی بیشتر خوشحال باشه...حتی اگه با مرور کردن خاطرات باشه، برای آی چیز خوبیه.
این خوب بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/270534053-288-k323177.jpg)
YOU ARE READING
The Decade of Deep Love (Persian Translation)
Romanceاسم رمان: ده سال عشق عمیق (ده سالی که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم) The Decade of Deep Love (The 10 Years I Loved You the Most) نویسنده: Wuyiningsi 无仪宁死 مترجم: Rozhin_hl , black_rose_2002 ژانر: Adult, Mature,Romance,School Life, Slice Of Life...