فصل 19: (یه همسر فهمیده و یه مادر دوست داشتنی)

94 24 1
                                    

ژیشوهه آهی کشید و با لحنی سرزنشگرانه به خودش گفت که دیگه این همه نگرانی براش بی‌فایده و بی‌معنیه. بعد برگشت و دست‌هاش رو شست و چمدون رو برای ونشوجیانگ جمع کرد.

هر چهار بچه‌گربه سرحال بودن. پاهاشون برای اینکه بتونن خوب راه برن،هنوز خیلی کوتاه بود،بنابراین فقط می‌تونستن خودشون رو روی هم بندازن تا ژیشوهه باهاشون بازی کنه. از روی کنجکاوی،چهار بچه‌گربه خودشون رو توی چمدون انداختن و از این کار لذت می‌بردن و خوش می‌گذروندن.

«خوب،خوب،وقتشه که از اون تو بیاین بیرون،» ژیشوهه با نوک انگشتش پیشونی تک تکشون رو نوازش کرد و گفت:«اگه چشمش به شما بیفته،بعدا سرزنشم می‌کنه...»

ونشوجیانگ جلوی در بود ولی برای یه لحظه حرف زدن یادش رفت. گاهی اوقات از ملایمت و برخورد آروم ژیشوهه وحشت می‌کرد. یکدفعه یادش اومد اوایل شروع رابطه‌ش با زوی‌شن،اون یه سگ هاسکی احمق رو بزرگ می‌کرد. هر چند که از سگا بدش میومد ولی می‌تونست تحملش کنه. به هرحال،اون توی خونه زوی‌شن زندگی نمی‌کرد. اما یه بار که موهای سگ رو روی بدن زوی‌شن دید،دیگه طاقتش سر اومد. توی تمام اون روزهایی که مجبور شد سگ رو بدرقه کنه،اشک توی چشم‌هاش جمع می‌شد،اما حتی نیمی از اون ناراحتی رو ونشوجیانگ نداشت و ذره‌ای دلش به رحم نیومد. با دیدن بازی ژیشوهه با بچه‌گربه‌ها،جیانگ حس کرد اون صحنه به قدری شیرین و خوشاینده که همه چیز مسالمت آمیز بنظر می‌رسه. در اون لحظه،اون حتی دیگه به موهای بچه‌گربه‌ها که به پیراهن یا کت و شلوارش می‌چسبیدن،اهمیتی نمی‌داد.

اگه عشقت مطیع و رام نباشه،هر لحظه امکان داره که ولت کنه. با این حال،ونشوجیانگ هیچوقت با ژیشوهه اینطوری برخورد نمی‌کرد. حتی اگه ونشوجیانگ از زندگی بی‌روحش خسته شده بود،مردی که در تمام لحظات مهم زندگیش همراهیش کرده بود،کسی بود که هیچ فرد دیگه‌ای نمی‌تونست جایگزینش بشه. ونشوجیانگ دیر یا زود این رو می‌فهمید،هرچند که هنوز به این نتیجه نرسیده بود. آدم‌ها همیشه به اونچه که در اختیار دارن،اعتماد دارن. اون‌ها فکر می‌کنن اون شخص متعلق به خودشونه و دیگه به خودشون زحمتی برای خوشحال کردن و آروم کردنشون نمی‌دن. با این حال،قلب آدم‌ها بی‌وفا تر از اونیه که فکر می‌کنیم،مخصوصا وقتی که ژیشوهه نمی‌تونست کنترلش کنه،یا...

ونشوجیانگ دوست نداشت شال گردن بپوشه. ژیشوهه می‌ترسید که ونشوجیانگ سردش بشه برای همین اصرار کرد که اجازه بده براش شال گردن ببنده. ونشوجیانگ نگاهش رو به ژیشوهه دوخت که با دقت داشت کراواتش رو براش می‌بست. لبخندی زد و گفت«تو واقعا یه همسر فهمیده و یه مادر دوست داشتنی هستی.»

ژیشوهه چشم‌هاش رو چرخوند. شال گردن رو که به دور گردنش بست،گفت:«زودباش برو سر کار.»

ونشوجیانگ دستش رو دراز کرد تا گونه‌های لاغر ژیشوهه رو لمس کنه و گفت:«وقتی تو خونه تنها هستی،بیشتر بخور. می‌بینی الان چقدر لاغر شدی؟ به محض اينكه سرم خلوت شد برای معاینه بدنی می‌برمت دکتر.»

The Decade of Deep Love (Persian Translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora