فصل80: (برف بی‌پایان)

31 8 1
                                    

ونشو جیانگ مدتی ساکت ایستاد. تا زمانی که سیگار انگشتش رو نسوزونده بود از افکارش بیرون نیومد و بلند شدن ناگهانیش باعث ایجاد صدای افتادن چیزی شد.
«ونشو جیانگ؟ ونشو! چی شده؟!» جینگ ون کمی نگران بود. اون شاهد وضعیت ونشو جیانگ بود که نمی‌تونست از فکر نکردن به این موضوع دست برداره. ونشو جیانگ تلفن رو قطع کرد و به سختی تونست کتش رو نگه داره. اون با ذهنی مبهم از دفترش بیرون رفت و قبل از اینکه متوجه شه شروع به دویدن کرد.
دستیار سعی داشت توله سگ بدخلق رو آروم کند که رئیسش در رو باز کرد:«منو ببر فرودگاه، اولین پرواز رو برام به هانگژو بگیر!» صدای ونشو آروم بود اما به طرز محسوسی می‌لرزید.
«الان؟» دستیار شوکه شد، خیلی ناگهانی بود اما می‌دونست که نباید بیشتر بپرسه. توله سگ رو برداشت و گفت:«رئیس، بد نیست فعلا بدمش دست مسئول پذیرش که مراقبش باشه.»
ونشو جیانگ تو ماشین متوجه شد که قلبش بیش از حد تحت فشاره و اندامش سرد شده. می‌ترسید...
اون زنده بود، عملش موفقیت آمیز بود. اما چطور ممکنه یه نفر همینطوری بمیره... پس ژیشو هه چطور؟
جینگ ون بهش گفت که مغز استخوان در این مرحله از سرطان ژیشو کاری از پیش نمی‌بره اما ونشو هرگز بهش گوش نکرد. مدام از پذیرفتن این حقیقت که ژیشو سرانجام می‌میره امتناع می‌کرد. ونشو جیانگ خودش رو تو پوچی گم کرد. چرا انقدر متقاعد شده بود که ژیشو بعد از بهبودی سریع، دوباره باهاش زندگی شادی رو از سر می‌گیره؟
ونشو جیانگ سرانجام با اکراه به این فکر هولناک اعتراف کرد که ممکنه برای همیشه ژیشو هه رو ازدست بده.
«رئیس، تماس گرفتم. اولین پرواز امشب ساعت هشت و نیمه.» دستیار گوشی رو درآورد:«رزروش کنم؟» ونشو جیانگ فقط در حالی که آسمون تاریک بیرون از پنجره رو تماشا می‌کرد چیزی زمزمه کرد. اون باید حداقل برای آخرین بار ژیشو هه رو ببینه، حتی از راه دور... فقط برای اطمینان...
«من نمی‌خوام... دوباره ناراحتش نمی‌‌‌‌‌‌‌کنم.»
ساعت حدود چهار بود که به فرودگاه رسیدن. ونشو جیانگ می‌خواست مستقیماً به سالن فرودگاه بره، اما موقع پیاده شدن از ماشین برف رو از آسمون دید. قلب ونشو تکون خورد و از دستیارش پرسید:«پیش‌بینی آب و هوا رو خوندی؟»
چطور دستیارش می‌تونست متوجه این موضوع بشه وقتی که حتی فرصت نداشت تلویزیون رو روشن کنه یا گوشی خودش رو چک کنه؟ سریع گوشی رو روشن کرد تا به وضعیت آب و هوا نگاهی بندازه. دستیارش گفت:«برف سبکه، مشکلی نداره.»
ونشو جیانگ از ماشین پیاده نشد، دو ساعت دیگه باهم منتظر موندن. تو این دو ساعت برف سنگین‌تر شد و دو سه سانتی‌متر روی زمین نشست.
«چرا... پکن امسال انقدر برف میاد؟» ونشو جیانگ انقدر آروم این رو گفت که انگار با خودش حرف می‌زد.
دستیار ساکت موند. تا ساعت 7 تقریباً به کولاک تبدیل شد. بادها می‌وزیدن، رادیو ماشین از بسته شدن بزرگراه‌ها خبر می‌داد. دستیار پیام بازپرداخت بلیط رو دریافت کرد چون پرواز لغو شده بود.
سر ونشو در حال ترکیدن بود. درد و احساس خفگی باهم ادغام شدن و تقریباً دندون‌هاش رو خُرد کردن:«برگرد...»
اون به آپارتمان خودش و ژیشو هه برگشت. ونشو تقریباً تموم شب رو تو بالکن مشغول تماشای برف بود. همه چیز رو سفیدی پوشوند و چنان سرد و متروک بود که شبیه خلأ موقتی شد.
تو نیمه شب به زیو آی زنگ زد و جوابی دریافت نکرد. اون بارها و بارها زنگ زد و همون صدای زن برنامه ریزی شده بارها و بارها تکرار شد:«مشترک موردنظر خاموش می‌باشد.»
ونشو جیانگ بین افکار آزاردهنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ش غرق شد.
برف هنوز بند نیومده بود و ذهن ونشو یه شبه کاملاً خالی شد. اون به سختی فکر کرد و تصمیمش رو گرفت، درست همونطور که 14 سال پیش تصمیم گرفت ژیشو هه رو به ایستگاه قطار ببره. ضخامت برف 5 سانتی متر بود و کولاک متوقف نشد. تصمیم گرفت با ماشین به هانگژو بره. در حالی که روی صندلی راننده نشست بدنش بهش اجازه کارهای دیوانه واری که هر کسی ممکن بود انجام بده نمی‌داد. تو این وضعیت چاره‌ای جز همراه شدن با دستیارش نداشت و بطور قطع رانندگی دو نفر بهتر و ایمن‌تر از خودش تنها بود، هرچند که مجبور شد حقوقش رو افزایش بده.
سفر سختی بود، تمام وقت برف بارید و بزرگراه‌ها همه بسته و جاده‌های کوچیک پر پیچ و خم و خطرناک و گمراه کننده بودن. تا زمانی که وارد جنوب شدن کمی احساس آرامش نکردن.
دو روز طول کشید تا از پکن به هانگژو برسن. قبل از ظهر بود که به اون باغ کوچیک چای رسیدن. خورشید یه ثانیه روشن و ثانیه بعد تاریک به صورت ونشو جیانگ از پنجره ماشین می‌تابید.
خورشید می‌درخشید اما اصلا گرما نداشت. خالی بود. اون ساختمون دو طبقه خالی بود، یاس‌های باغ همه مُرده بودن.
ونشو جیانگ وحشت کرد. حس می‌کرد ممکنه هر لحظه سقوط کنه...

The Decade of Deep Love (Persian Translation)Where stories live. Discover now