زمان به طرز وحشتناکی سریع میگذشت. زیو آی دیگه ژیشو هه رو به چشم و شیوه پزشک و بیمار نمیدید، اون دیگه توجه دقیقی به وضعیت بدش نداشت و دیگه برای بدترین اتفاق برنامه ریزی نمیکرد. اما با اینحال به وضوح میدونست که... زندگی یه بیمار سرطان خون تو مرحله پایانی که شیمی درمانی رو پس زده یا دارو مصرف نمیکنه نمیتونه طولانی باشه.
یه هفته از تماس ونشو جیانگ گذشته بود. اون مرد دوباره باهاش تماس نگرفت و خب حرکت درستی هم بود. اگه ونشو جیانگ یه ذره حس وظیفه شناسی داشت، در چنین شرایطی نسبت به ژیشو هه احساس گناه میکرد.
ژیشو هه هر روز به سمت گلدونهای فرانسوی میرفت تا از باغهای کوچیک طبقه دوم لذت ببره، گاهی اوقات سگ و بچه گربهها یواشکی وارد باغ میشدن و زمانی که زیو آی تو باغ نبود به گیاهها آسیب میرسوندن. هر بار که ژیشو از پنجره شفاف به پایین نگاه میکرد حس آرامشی بهش تزریق میشد، انگار که کاملاً آروم تو هوا شناوره.
اون چند روز پیش کتابی رو پیدا کرد که براش جالب بود. چند روزی بود که اون رو میخوند؛ این کتابی با کلی تصویر از مکانهای مختلف و اسمش "100 جایی که باید در زندگی خود بروید" بود.
زیو آی وقتی کتاب خوندن ژیشو رو دید کنارش نشست و با دیدن عنوان، چشمهای قهوهای روشنش تیره شدن. ژیشو هه متوجه شد و لبخندی زد و یک طرف کمر زیو رو با پاش مالید. جوراب مخملی مرجانی و آبی-سرمهای اون نتونست مچ پای سفید و برفیش رو که بسیار زیبا بود بپوشونه.
قلقلکهای پای اون در آخر کار خودش رو کرد و اندوه تو چشمهای زیو آی محو شد.
«این کتاب رو وقتی بهت میدم که خوندنشو تموم کنم.» ژیشو لبخند زد:«تو باید دو بار به همه این مکانها بری، باشه؟ یبار برای خودت و یه بارم برای من!»
زیو آی جوابی نداد، اما به شونه ژیشو هه تکیه داد و در آغوشش گرفت:«فردا تولدته.»
ژیشو سرش رو تکون داد:«خیلی وقته منتظرم هدیه تولدی که برام گرفتی رو ببینم، بیشتر از نصف ماهه که منو وسوسه کرده.»
زیو آی با لبخند گونهاش رو بوسید و چشمهاش پر از شادی و عشق بود:«این تویی که نیم سال تموم منو وسوسه کردی!»
ژیشو هه چشمهاش رو چرخوند و به سمت کتابش برگشت. از کلماتی که شنید به اندازه کافی خوشحال بود، اما تصاویر اون رو خوشحالتر کردن. این کتاب رو بارها و بارها خونده بود.
ژیشو هه امروز کاملاً احساس سرحالی میکرد و خواب آلود نبود. وقتی به اندازه کافی خوند، به زیو آی تکیه داد و گذاشت ذهنش به دوردستها پرواز کنه.
زیو آی ژیشو هه رو تو بغل گرفت تا بتونه به سینهاش تکیه کنه:«چی تو ذهنت میگذره؟» وقتی صحبت میکرد سینهاش به آرومی میلرزید.
«تو...»
«ازم نخوا باور کنم!»
ژیشو هه لبخند زد:«زندگیم ارزشش رو داشت، آخرش دارم با یه مرد خوب زندگی میکنم.»
زیو آی کمی احساس ناراحتی کرد:«همیشه تو خودت میریزی و نمیگی که درد داری.»
ژیشو هه خندید، گرماش قلب زیو آی رو گرم کرد.
شام اونا ونتون کوچیکی بود که زیو درست کرده بود و ژیشو خیلی زیاد خورد. بنظر میرسید اشتهاش بهتر از قبل شده.
«تو ونتون دوست داری؟» زیو آی به اون نصف کاسه جلبک دریایی و سوپ میگو پوسته شده داد.
ژیشو کمی گیج شده بود، سرش رو پایین انداخت و بارها و بارها سوپ رو هم زد:«نه واقعا، من فقط...» ژیشو هه سرش رو کج کرد، خیلی مضطرب بنظر میرسید. زیو آی چیزی رو فهمید و حسادت تو دلش جوونه زد اما تو حرفهاش اون رو نشون نداد:«باشه سوپتو تموم کن، فردا بیشتر میپزم، بیشتر ونتون درست میکنم.»
ژیشو چیزی نگفت و آهسته سوپ رو تموم کرد.
بعد از اینکه بهش کمک کرد کاسهها رو بشوره از زیو آی پرسید:«میشه امشب حموم کنم؟»
اون اخیراً دوش نگرفته بود چون زیو آی اجازه نداد حموم کنه، مبادا تو حموم سرش گیج بره. زیو آی سینک آشپزخونه رو تمیز کرد و به آرومی جواب داد:«وقتی بیرون اومدی مراقب زمین که خیسه باش.»
ژیشو چیزی رو زمزمه کرد و رفت. حموم کوتاهی نبود، حتی تا زمانی که زیو آی تمیز کردن رو تموم کرد دوش گرفتن ژیشو هه تموم نشده بود. زیو آی تو رختخواب کتاب رو صفحه به صفحه ورق زد و هر چند وقت یک بار ژیشو رو صدا میزد. همچنان نگرانش بود. ژیشو از جواب دادن بهش خسته شده بود اما میدونست که زیو بهش اهمیت میده. مدتی بیشتر زیر دوش موند و بعد بیرون اومد. پوستش چروک شده و گونههاش قرمز بودن. موهاش رو با حوله و با احتیاط خشک کرد.
زیو از پشت بهش نگاه کرد و نفسش رو بیرون داد:«چه بوی خوبی میدی، چی استفاده کردی؟»
«من از اون بمب حموم سرسبز استفاده کردم.» صدای ژیشو کمی گرفته و ناخواسته جذاب بود. اون لبخند زد:« فکر کنم واقعا هم بوی خوبی میدم!»
ژیشو خم شد، انقدر به دکتر آی نزدیک بود که قطرات ریز آب روی صورت زیو آی نقش بست. زیو آی فکر کرد ژیشو داره اذیتش میکنه چون حال و هوای خوبی داشت اما قبل از اینکه چیزی بگه بوسه ملایمی روی پیشونیش نشست:«فقط بو کن.» لحن زیو آی ناگهان تغییر کرد:«بهم گوش بده، برو یکم استراحت کن.» دستی به تخت کنارش زد:«فردا باید زود بیدار بشیم، تولدته.»
تیره شدن چشمهای زیو آی شدیدا آشکار بود. اون در حال دست و پا زدن بین وحشت و ناراحتی بود. بوسه بعدی ژیشو روی لبهای زیو آی نشست. چشمهاش ملایم بودن، مردمکهای سیاهش کمی درخشندگی نور رو منعکس میکردن اما این شبیه درخشانترین ستاره در جهان بود:«به اندازه کافی برات خوب نیستم؟ به جز ونشو... هیچکس دیگهای نبوده...»
«ژیشو، میدونی که من نمیتونم...» زیو آی خیلی آشفته بود، نمیتونست حرفهاش رو مرتب کنه و همچنین نمیتونست درد قلبش رو تحمل کنه. اون ژیشو رو تا حد مرگ دوست داشت، میخواست لمسش کنه، میخواست تصاحبش کنه اما بیشتر از همه میخواست همون فردی باشه که چیزی از ژیشو تو زندگیاش نگرفته.
زیو آی فقط میخواست باهاش خوب باشه؛ جرات فکر کردن به بقیه چیزها رو به خودش نمیداد.
ژیشو آه آرومی کشید. کم کم از روی لبش بوسید و سعی کرد دکمههای پیژامه زیو آی رو باز کنه. زیو آی نمیتونست در برابر لطافت ژیشو هه، نفس گرمش روی گردن حساسش و عطرش مقاومت کنه.
غلت زد تا ژیشو رو زیرش گیر بندازه. بوسههای شدیدش روی چشمها و ابرو و گونههای ژیشو هه نشستن:«ژیشو... شو کوچولو... عزیزم...»
زیو آی حتی نمیدونست چرا گریه میکنه. اشکهاش تمام صورت ژیشو هه رو خیس کردن. اون بارها نزدیک گوش ژیشو زمزمه کرد:«دوستت دارم...»
طبیعت زیو آی ملایم و مراقب بود. وقتی وارد ژیشو شد، ژیشو هه درد زیادی احساس نکرد، اما ناخودآگاه ملحفه تخت رو محکم فشار داد.
«ژیشو...» زیو آی سیب گلوی ژیشو رو مک زد و بوسید. نفسهای قوی با اعتراف عشق دکتر آمیخته بود که مدام تکرارشون میکرد و تموم شب حرفش رو تغییر نداد:«دوستت دارم...»
ذهن ژیشو هه بین شفاف و تار در حرکت بود، اون چهره زیو آی رو تو نور زرد کمرنگ تماشا کرد، بیاختیار نفس نفس میزد و آروم ناله میکرد و خودش رو آماده کرد تا اشتیاق شدید آی رو قبول کنه.
«د- دکتر آی...» ژیشو دستهاش رو شل کرد، روی ملحفه چروکیده بازوهاش رو دور گردن زیو آی انداخت و تو حالت خلسه به آی لبخند زد...
***
YOU ARE READING
The Decade of Deep Love (Persian Translation)
Romanceاسم رمان: ده سال عشق عمیق (ده سالی که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم) The Decade of Deep Love (The 10 Years I Loved You the Most) نویسنده: Wuyiningsi 无仪宁死 مترجم: Rozhin_hl , black_rose_2002 ژانر: Adult, Mature,Romance,School Life, Slice Of Life...