فصل 20: (لطافت و مهربانی دکتر آی)

96 23 6
                                    

یه روز آفتابی بدون بادِ نادر بود. توی بیمارستان،خز روباه روی لبه کلاه ژیشوهه زیر نور آفتاب،گرم و زنده بنظر می‌رسید. زیوآی نتونست جلوی خودش رو بگیره که دستش رو دراز نکنه و خز روی کلاه رو لمس نکنه. با چشم‌های قهوه‌ای روشنش به ژیشوهه خیره شد.

ژیشوهه به سمتش برگشت و یقه گشادش گردن زیباش رو به نمایش گذاشت:«دکتر،چی شده؟»

زیوآی با لبخندی ناگهانی گفت:«ببین،» حلقه خز روباه رو کنار گونه ژیشوهه گذاشت:«الان شبیه یه ببر کوچولو شدی،درست نمی‌گم؟»

ژیشوهه اجازه داد صدای خنده‌اش بلند بشه،هیچوقت انتظارش رو نداشت یه دکتر انقدر خوش مشرب و شوخ طبع باشه.

اما خیلی زود از خندیدن دست کشید. دردی که این دفعه در طول شیمی درمانی متحمل شده بود،حتی از دفعه اول هم بیشتر بود. ژیشوهه بخاطر درد غرق عرق سرد شده بود. بقدری بالا آورد که حتی نمی‌تونست کمرش رو صاف نگه داره. وقتی همچین درد شدیدی داشت،حتی به‌زور می‌تونست جلوی بلند کردن صداش رو هم بگیره. زیوآی از دور به آرومی اسمش رو به زبون می‌آورد و صداش می‌کرد. با شنیدن صدای کسی که صداش می‌کنه،ژیشوهه بعد مدتی سرش رو بالا آورد،چشم‌های خیسش رو کمی باز کرد و فقط تونست به زور دو کلمه از بین لب‌های لرزونش بیرون بده:«درد داره...»

با شنیدن این حرف،زیوآی درد شدیدی رو توی قلبش حس کرد. در حقیقت،اون به ژیشوهه‌ای که خیلی لاغر و ضعیف بود،دروغ گفت. اون اصلا شبیه یه ببر کوچولو نبود،بلکه بیشتر شبیه بچه گربه‌ای بود که از پنجه‌های کوچیکش به خوبی استفاده نکرده بود و هر نوع بی‌احتیاطی می‌تونست به راحتی بهش صدمه بزنه.

زیوآی،ژیشوهه رو به دفترش برد:«توی دفتر من استراحت کن. برات یکم دارو تجویز می‌کنم.»

ژیشوهه احساس ضعف می‌کرد،هیچ قدرتی برای مخالفت با زیوآی نداشت،برای همین از گفته‌هاش سرپیچی نکرد. اما در کمال تعجب،بالش روی تخت اتاق دکتر با یک بالش و پتوی نرم و راحت عوض شده بود. ژیشوهه حس کرد تیر خورده.

«اینجا دراز بکش و استراحت کن. بعدا بیمارهای دیگه‌ای دارم که باید بهشون برسم.» زیوآی بیشتر از این فکر نکرد و با مهربانی و آروم،به ژیشوهه کمک کرد پتوی نرم و راحت رو که تازه خریده بود،روش بندازه.

ژیشوهه نصف صورتش رو توی پتوی آبی کمرنگ که بوی آفتاب رو می‌داد،مخفی کرد. دلش می‌خواست گریه کنه اما نمی‌دونست چرا. مردی که مدت‌ها توی سختی و مشکلات زندگی کرده بود،از اینکه باهاش بد برخورد بشه،ابایی نداشت اما به شدت از اینکه باهاش به خوبی رفتار بشه،می‌ترسید. چون چیزی نداشت تا در ازاش بهش ببخشه.

«می‌تونی یکم بیشتر بخوابی.» زیوآی پرده رو تا نصفه کشید:«بعدا بیدارت می‌کنم.»

ژیشوهه هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی خسته بود،برای همین زود خوابش برد. با این‌حال،زیوآی در حالی‌که ذهنش سرگردان بود،پشت میزش نشست و به این فکر کرد حس واقعیش نسبت به ژیشوهه چیه. دیدن اینکه اون درد می‌کشید،برای آی مثل خنجری بود که به قلبش ضربه می‌زد. با دیدن کیس مارک‌های یه مرد دیگه روی گردنش ناراحت شده بود. و همچنین از بردباری و عشق عمیق ژیشوهه نسبت به اون مرد،عصبانی بود.

The Decade of Deep Love (Persian Translation)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant