ژیشو نه عقب رفت و نه جواب داد. سرش طوری سنگین بود که انگار داشت غرق میشد. حتی مطمئن نبود درمورد زیو آی چه احساسی داره اما با اینحال اجازه داد همه چیز تا اینجا پیش بره. زیو آی ژیشو هه رو رها کرد و با انگشتهاش لبهای کمی متورمش رو نوازش کرد:«شیرینه.»
زیو آی لبخند زد:«ممکنه تو آینده به تارت تخم مرغ علاقمند بشم.»
ژیشو کمی احساس خستگی کرد، با طفره رفتن سگ رو تو آغوش گرفت و رو کاناپه خودش رو جمع کرد. زیو آی چیزی نگفت، اما تلفنش رو برداشت چون میخواست بپرسه چرا گلهایی که سفارش داده هنوز نیومده بودن. اما لحظهای که تلفنش رو برداشت، تماسی گرفته شد. این ونشو جیانگ بود. زیو آی انقدر اذیت و عصبانی شد که میخواست گوشی رو روی زمین بکوبه. به تلفنش اشاره کرد و به ژیشو گفت:«من باید واسه این تلفن برم بیرون، اینجا بمون و استراحت کن.»
گوشی همچنان زنگ میخورد و وقتی زیو آی به طبقه بالا رفت، تماس بطور خودکار قطع شد اما کمتر از ده ثانیه بعد دوباره زنگ خورد. زیو آی با لحن سردی پرسید:«چی میخوای؟»
ونشو جیانگ خیلی پنهانی خوشحال بنظر میرسید:«اهداکننده مغز استخوان با اهدای مجدد موافقت کرده اما فقط یه هفته دیگه وقت نیاز داره.» لحن دکتر آی از یخ هم سردتر بود:«خوبه... پس رئیس جیانگ،لطفاً وقتی همه چیز آماده شد با من تماس بگیر. یک هفته دیگه درسته؟» بعد از مکثی طولانی صدایی از اون طرف گوشی اومد. با حالتی درمونده و بردبار گفت:«فقط میخوام چند کلمه باهاش حرف بزنم.»
زیوآی مسخره کرد:«میتونی به خواستن ادامه بدی!» ونشو جیانگ ناراحت نشد اما به نوعی با التماس پرسید:«این اواخر حالش خوب بوده؟»
«چجوری حالش بد باشه؟ اینجا کسی نیست که شکنجش کنه، اینجا هیچکس دلشو نمیشکونه. اگه زودتر اینجوری زندگی میکرد اینطوری نمیشد.»
ونشو چیزی نگفت و سعی نکرد رد کنه. اون میتونست این تمسخر خفیف رو در ازای هر اطلاعاتی درباره ژیشو هه تحمل کنه.
«امروز تولدشه... لطفاً امروز رو باهام راه بیا، من هر سال روز تولدش کنارش بودم. اگه کسی کنارش نباشه احساس بدی پیدا میکنه.»
ونشو جیانگ زیو آی رو شدیدا راحت تحریک کرد، خشمش تبدیل به خنده شد:«چقدر به فکرشی رئیس جیانگ. چه عاشق پیچیدهای هستی اما ببخش کیک تولدش رو قبل از ظهر خورد و کادو تولدش رو هم گرفت.»
اون نتونست بیشتر از این خشمش رو کنترل کنه. برای مدت طولانی ونشو جیانگ رو تحمل کرده بود. اون ونشو رو گستاخترین مردی میدونست که تا به حال دیده بود. وقتی ژیشو رو داشت دوستش نداشت و عشق واقعی خودش رو تو سطل زباله انداخت و حالا اینجا ادعا میکرد وقتی ژیشو رو ازدست داد وفادارترین مرد روی زمینه! احتمالاً با خودش فکر میکرد چرا بعد از اعتراف به اشتباهاتش، بعد از اینکه مایل به جبرانشه و خوب نقش بازی میکنه ژیشو هه بازم برنمیگرده؟ چقدر مسخره!
«الان کارت تموم شد، رئیس جیانگ؟ باید وقتی تو طول روز خوابه حواسم بهش باشه و ماساژش بدم. دیشب خیلی خسته شد.» زیو قصد نداشت با این کار ونشو رو تحریک کنه. این اصلا کار جالبی نبود و حتی خودشم همچین حرکتی رو تحقیر میکرد اما نتونست ونشو رو خرد نکنه. ناگهان صدای جیانگ بلند شد و با ناباوری میلرزید:«تو بهش دست زدی؟!»
«ما برای مدت طولانی باهم بودیم، به هر حال اولین بار نبود. دیشبم یه چیز عادی بود، اینطور نیست؟» زیو آی آروم و خندون بنظر میرسید:«بازم میخوای تولدش رو تبریک بگی؟ اگه نمیخوای که قطع میکنم.»
ونشو جیانگ مات و مبهوت شده بود و تلفن از دستش لیز خورد و به زمین کوبیده شد. بدون اینکه بفهمه به چی فکر میکنه یا چیکار میکنه روی مبل فلج شد. همه چیز روی میز چای رو با دیوونگی پرت کرد اما در نهایت با دستهاش صورتش رو پوشوند ولی نتونست گریه کنه. اون زیر لب زمزمه کرد:«لطفا... خواهش میکنم... به ژیشو من دست نزن...» نزدیک بود دچار یه فروپاشی روانی شه، اون جرأت نداشت بیشتر از این فکر کنه. تحمل اینکه کسی ژیشو هه رو لمس کنه نداشت. ونشو جیانگ سلطه جو بود و نمیتونست به کسی اجازه بده چیزی رو که متعلق به اونه بگیره. تو روزهایی که اون ژیشو رو به غذاهای کاری میبرد، یکی سعی کرد ژیشو رو مست کنه و باهاش بخوابه و ونشو بازوی اون رو شکست. اگه ژیشو کمی دیرتر از همیشه به خونه میومد ناراحت میشد. اگه ژیشو به کسی زیادی نزدیک میشد دیوانه میشد. اما حالا... مردی بهش گفت ژیشو تماما برای اونه، نگهش داشته، نوازشش کرده و بیش از یکبار باهاش خوابیده.
این نمیتونه درست باشه... نباید درست باشه... ونشو جیانگ به قرصها رسید و سعی کرد قلبش رو با حرفهای بیهوده آروم کنه:«ژیشو هه اجازه نمیده کسی لمسش کنه.خوب میشه... وقتی خوب شد، پسش میگیرم... خیلی خیلی باهاش خوب برخورد میکنم.» ونشو جیانگ خودش رو جمع کرد، تمام بدنش میلرزید. صدای خفهای داشت، انگار با درونش صحبت میکرد:«حتی اگه چیزی که زیو آی گفت درست باشه... اهمیتی نمیدم، اهمیتی نمیدم...»
تا زمانی که ژیشو خوشحال بود، اهمیتی نمیداد.
قرار بود یه روز خوشحال کننده برای ونشو جیانگ باشه چون عمل ژیا موفقیتآمیز بود. وقتی همه چیز حل شد، زکون لی بهش زنگ زد و گفت اون فرد 1 میلیون رو برداشته و یه هفته دیگه آماده اهدای دومه. ونشو جیانگ تو اون لحظه به این فکر میکرد که امروز تولد ژیشوئه، این پیام نشاطآور نشوندهنده شگونهای خوبه اما بطور غیر منتظره، شادی شدیدش باعث غم و اندوهش شد.
ژیشو داشت چرت میزد که زیو آی به طبقه پایین و پیشش رفت. دستش زیبا بود، انگشتهای بلند و باریکی داشت و درخشش انگشترش قلب زیو آی رو گیج میکرد. با ذهنی سنگین به آرومی سمتش رفت. وقتی دوباره بعد از دو ماه کلمههای مغز استخون رو شنید چیزی احساس نکرد.
عشق و غرامت ونشو جیانگ بیارزشتر از علف هرز بود!
زیو آی دستش رو روی سر سگ کشید و به ژیشو لبخند زد:«دیگه نازش نکن و دستاتو موقع ناهار بشور.»
***
![](https://img.wattpad.com/cover/270534053-288-k323177.jpg)
STAI LEGGENDO
The Decade of Deep Love (Persian Translation)
Storie d'amoreاسم رمان: ده سال عشق عمیق (ده سالی که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم) The Decade of Deep Love (The 10 Years I Loved You the Most) نویسنده: Wuyiningsi 无仪宁死 مترجم: Rozhin_hl , black_rose_2002 ژانر: Adult, Mature,Romance,School Life, Slice Of Life...