فصل69: (پیامی از جیانگ)

33 11 2
                                    

وقتی واقعاً کسی رو دوست دارید، خشم یا ناامیدی که باعثش شده تو ذهنتون کمرنگ می‌شه. وقتی تو یه موقعیت خاص یا مشابه گذشته قرار می‌گیرین و خاطرات براتون مرور می‌شن تنها چیزی که می‌تونید بهش فکر کنید غذاهای خوشمزه‌ایه که اون براتون پخته، برفی که باهاش دست تو دست هم تماشا کردین و دسته گل بزرگ یاس که با لبخند بهتون داده. تو این شرایط به حرف‌های سرد یا خشونت‌بارش فکر نمی‌کنین.
این ربطی به بخشنده یا بهتر بودن شما نداره و عشق اجباری یا التماس برای عشق هم نیست. فقط غریزه همه موجودات زنده اینه که به دنبال سود و گریزان از ضرر باشن.
ژیشو ناگهان ساکت شد. زیو آی هم حرف زدن رو متوقف و بی‌سر و صدا رانندگی کرد. تو همین لحظه صدایی از گوشیش اومد که حاکی از دریافت پیامک بود. گوشی درست کنار دستش بود پس زیو آی وسط رانندگی پیامک رو دید. بعد از یه نگاه به پیام، قیافه‌ش جدی شد. با احتیاط به ژیشو هه که به بیرون پنجره خیره شده بود نگاه کرد.
این یه پیام از طرف ونشوجیانگ بود.
«الان پکنم. تا زمانی که مغز استخون مشابه رو پیدا نکنم برنمی‌گردم. ژیشو حالش خوب نیست، فقط برای اینکه منو نبینه جای دیگه‌ای نبرش. لطفا مراقبش باش.»
زیو آی پیام رو پاک کرد و گوشی رو روی صندلی عقب انداخت.
شدیدا ناراحت و همه احساساتش برانگیخته شده بود. از لحن ونشو جیانگ تو پیام تنفر داشت. مثل این بود که ونشو جیانگ این وسط قربانی شده و خود زیو آی این زوج عاشق رو از هم جدا کرده! زیو آی با خودش فکر کرد: چقدر خنده دار! اون شرم نداره که از من می‌خواد مراقب ژیشو هه باشم؟!
اما زیو آی ونشو جیانگ رو خوب می شناخت. اگه گفت که دیگه برنمی‌گرده پس برنمی‌گرده.
ماشین تو باغ چای ایستاد. زیو آی در ماشین رو باز کرد و دستاش رو دراز کرد تا ژیشو هه رو بغل کنه:«عجله کن، قبل از اینکه سگ بیاد و بپره روت.»
همونطور که ژیشو رو تو آغوش می‌گرفت احساس کرد ژیشو داخل بیمارستان لاغرتر از قبل شده. سر شونه و استخون‌های ترقوه‌اش بیرون زده بودن؛ لاغر و حتی ترسناک شده بود. کبودی‌ها از گردن تا زیر بغلش و تا پشتش کشیده شده و تقریباً به هم متصل شده بودن.
باد سرد بود و ژیشو هه تو آغوش آی با ضعف سرفه می‌کرد.
«سردته؟» زیو آی در حالی که ژیشو رو تو بغلش داشت و با اثر انگشتش قفل در رو باز می‌کرد، پشت در ایستاد. ژیشو با صدای آهسته بهش جواب داد:«سرما مهم نیست. من فقط نمی‌تونم رطوبت رو تحمل کنم.» زیو آی اون رو به سمت کاناپه برد و زانو زد تا دمپایی‌های پنبه‌ای پای ژیشو هه کنه:«اینجا بمون و تلویزیون ببین. میرم رطوبت گیر و فن بخاری رو روشن کنم.»
ژیشو سرش رو به نشانه اطاعت تکون داد. وقتی به پایین نگاه کرد، به جفت چشم‌های قهوه‌ای که مثل طلسمی زیبا و لطیف بودن نگاه کرد. ژیشو هه موهای زیو آی رو به آرومی نوازش کرد، مثل... نوازش یه سگ بزرگ بود.
زیو آی کمی مبهوت شد و بعد دستش رو گرفت و به آرومی از جاش بلند شد و گونه‌هاش رو بوسید«:خوب یاد گرفتی منو اغوا کنیا!» ژیشو هه سرخ شد و نگاهش رو با ناراحتی به سمت دیگه‌ای دوخت:«مثل... مثل اغوا گردن یه سگ بزرگه!»
«پس بیا اینو گاز بگیر!» غرغر زیو آی باعث خنده ژیشو هه شد.
«میشه سریع‌تر روشنشون کنی؟» ژیشو کمی اخم کرد که باعث شد قلب آی درد بگیره:«نمی‌تونم رطوبت رو تحمل کنم.»
زیو آی مطیعانه رفت و زودی کارش رو انجام داد. بعد به اتاق نشیمن برگشت:«تو فقط اینجا استراحت کن، من میرم غذا درست کنم.» ژیشو کوسنی تو بغل گرفته بود و بهش نگاه می‌کرد:«دیگه نمی‌ریم یانگژو؟»
«البته که نه! اگر بریم کی میخواد از یاس‌های باغت مراقبت کنه؟» زیو آی برگشت و به سمت آشپزخونه رفت و از اونجا گفت:«نگران چیزی جز خودت نباش. من پیشتم.»
***

The Decade of Deep Love (Persian Translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora