فصل55: (کابوس و درد)

41 13 6
                                    

اگه کسی خیلی برات مهم باشه، با گذشت زمان جایگاه اختصاصی در قلبت پیدا می‌کنه و علامتی روی قلبت به جا میذاره و چه اون شخص فراموش بشه چه نه، علامتش هرگز ناپدید نمی‌شه.
زیو آی ژیشو هه رو روی تخت گذاشت. ناگهان احساس بدی بهش دست داد. تنها کاری که می‌خواست انجام بده نگاه کردن به گیاه‌هایی بود که برای ژیشو هه پرورش داده بود.
زمان خیلی سریع گذشت و اواسط ژانویه بود. دو هفته بعد، فوریه‌ست که یک گام دیگه به سال جدید چینی نزدیک میشه.
وقت‌هایی که ژیشو هه احساس درد کمتری داشت کمی پیاده‌روی می‌کرد اما خیلی از خونه دور نمی‌شد. وقتی حالش بد بود با یک پتوی ضخیم ترمه روی خودش رو می‌پوشوند و روی صندلی راحتی کتاب می‌خوند. ژیشو  تلویزیون یا فیلم رو دوست نداشت چون باعث سرگیجه و منجر به سردردهای شدید می‌شد. با این حال، خوندن براش چندان هم راحت نبود و تو نیمه‌های خوندن به خواب می‌رفت.
چیزی که در حال حاضر زیو آی رو بیشتر از هر چیزی می‌ترسوند این بود که ببینه ژیشو هه به خواب رفته. هر بار که سمتش می‌رفت، می‌ترسید روزی برسه که اون در آرامش بخوابه و دیگه هیچ‌وقت بیدار نشه...
ژیشو هه متوجه شد که اخیراً کمتر زیو آی رو می‌بینه، وقت‌هایی هم که می‌دیدش درحال خط خطی کردن روی کاغذ بود و شدیدا تمرکز می‌کرد. روز بعد زیو آی برخلاف قبل بعد از پایان نقاشی سرش رو بالا  گرفت و زیر تابش ملایم آفتاب بدنش رو کشید، احساس خوبی داشت. به ژیشو نگاه کرد و مستقیم پرسید:«تولدت نزدیکه، نه؟»
مدتی طول کشید تا ژیشو هه متوجه شه که کسی باهاش حرف  میزنه. کمی بعد به سمت جلو خم شد:«تو از کجا میدونی؟»
تولد ژیشو هه درست قبل از سال نو چینی بود، از زمانی که خونه  رو ترک کرد هیچ‌کس به غیر از ونشو جیانگ به تولدش اهمیت نداده  بود. زیو آی به اون لبخند زد:«وقتی داشتی فرم رو پر می‌کردی به اطلاعات شناسنامه‌ات نگاه کردم.»
روز بد و دردناکی برای ژیشو هه نبود، بنابراین مایل بود با دکتر حرف بزنه:«این چند وقته چی میکشی؟»
زیو آی زیرکانه گفت:«این یه رازه.» به هر حال ژیشو هه خیلی  کنجکاو نبود:«سگ رو میاری اینجا؟ میخوام باهاش بازی کنم و خوش  بگذرونم.» اون اسم دکتر رو نگفت و این کارش به طرز جالبی براش کودکانه و بامزه بود.
قلب زیو آی در اون لحظه بشدت نرم شد اما باید خودش رو به نه گفتن مجبور می‌کرد:«صبر کن تا حالت بهتر بشه، اون هر روز بیرون میره و کثیفه.» سیستم ایمنی ژیشو هه آسیب پذیر بود و اون سگ بزرگ و پرانرژی! زیو آی شدیدا نگران بود. با این حال چقدر دیگه می‌تونست صبر کنه؟ ژیشو هه کمی ناامید شد اما می‌دونست که این کار رو برای سلامتی خودش انجام داده.
زیو آی طاقت دیدن ناراحتی ژیشو هه رو نداشت. کمی فکر کرد و به سمت ژیشو رفت:«نظرت چیه به جاش یکی  از بچه گربه‌ها رو بیارم؟» ژیشو کمی خوشحال شد:«من اونی رو  میخوام که سبیل مشکی و پاهای سفیدی داره.»
«فهمیدم، تپل ترینشون!» زیو آی بهش نزدیک شد و با چهره‌ای  خندون گفت:«منو ببوس تا برات بیارمش!» ژیشو چشم‌هاش رو گرد کرد:«منو مسخره نکن.»
زیو آی فورا تسلیم شد. اون نتونست جلوی خودش رو بگیره، به سرعت سرش رو سمت گونه ژیشو هه سرش چرخوند و بوسیدش. ژیشو هه چنان شوکه شده بود که مردمک چشم‌هاش گشاد شدن اما به لطف سرعت سریع زیو آی پیشی کوچولو کرم رنگ به موقع بالا آورده شد، وگرنه ژیشو هه مطمئناً به صورتش سیلی میزد.
پس از اون اتفاق کوچیک، نوعی حس صمیمیت و عاشقانه وارد زندگی اون‌ها شد که قبلاً هرگز وجود نداشت. زیو آی یه مرد گستاخه. اوایل حداکثر کنار ژیشو می‌نشست تا کتاب بخونه، اما حالا هر دو از یه پتو استفاده می‌کردن. همچنین ژیشو رو از کمرش بغل می‌کرد و گه‌گاه گونه‌اش رو می‌بوسید.
زیو آی منبع انرژی خوبی هم بود. وقتی ژیشو هه کتاب می‌خوند و می‌خواست نادیده‌اش بگیره چشم‌هاش رو می‌بست و استراحت می‌کرد اما زیو آی شعرهای پر شور و عاشقانه خارجی براش می‌خوند.
و یک بار برای زیو آی کافی نبود، اون دوباره به صورت احساسی به انگلیسی و در نهایت به دو سه زبان، از جمله زبان فرانسوی شعر رو  میخوند.
«چه جذاب.»
قلب ژیشو هه از سنگ ساخته نشده بود، به علاوه در حال حاضر  یک آغوش گرم تمام چیزی بود که اون می‌خواست و نمی‌تونست در برابر شیرینی زیو آی مقاومت کنه.
زیو آی تنها کسی بود که به غیر از ونشو جیانگ در مراحل اولیه رابطه‌شون، ژیشو رو نور زندگی خودش می‌دید، اما این دو مرد متفاوت بودن.
کسی که ونشو جیانگ دوست داشت نوجوونی زیباتر از گل‌ها بود، در حالی که زیو آی در بدترین حالت و با وجود بیماری کشنده‌اش عاشق ژیشو بود؛ مردی که بیش از یک دهه با مرد دیگه‌ای زندگی کرده بود و همچنین مردی که غیر قابل پیش‌بینی بود.
آب و هوا در پکن بسیار ناجور بنظر می‌رسید. حتی زمانی که باد یا برف نمی‌اومد روزهای آفتابی به ندرت دیده می‌شدن. مه و دود در شهر باعث می‌شد گلوی ساکنان عادی شهر تحریک شه و به سرفه بیفتن.
این باید طولانی‌ترین و سردترین زمستونی باشه که ونشو جیانگ تا به حال تجربه کرده، خاطره‌ای خاکستری پر از ناامیدی که برای همیشه در حافظه‌اش حک میشه. اواخر شب تو رختخوابش، صدایی از اطراف ونشو به گوش نمی‌رسید. احساس می کرد آخرین انسان این دنیاست.
مهم نیست که ونشو جیانگ چند بار روی تخت بزرگش غلت می‌خورد، وقتی نیمه شب ناگهان از خواب بیدار می‌شد و دستش رو به نیمه دیگه تخت می‌رسوند، همیشه سردی بی‌حدی احساس می‌شد.
ونشو جیانگ اخیراً شیفته سیگار شده بود، زیرسیگاری های خونه یا شرکت همیشه مملو از ته سیگاری بودن. کمی بعد از اون شروع به تنهایی نوشیدن تو  خونه کرد. اگر می‌تونست خودش رو مست کنه، یک شب دیگه هم بی‌ سر و صدا می‌گذشت. اما بیدار شدن در نیمه شب بدترین کار بود چون تنهایی اون رو گیر می‌انداخت.
اغلب ونشو جیانگ نمی‌تونست خوب بخوابه، کابوس‌ها تسخیرش کرده بودن. عذاب‌آورترین زمان‌ها وقتی بود که کابوس روز بعد دقیقا از جایی شروع می‌شد که دیروز تمام شد و به همون اندازه واقعی بود.
اون اغلب خواب ژیشو هه رو می‌دید که با چتری بلند و لباس خواب سفید تو خونه تنهاست و بارها و بارها تو خونه بزرگ قدم میزنه. سرش رو  بالا نیاورد، با سرعت آهسته‌ای حرکت می‌کرد، درهای اتاق خواب رو باز می‌کرد و بعد بی‌وقفه اون‌ها رو می‌بست. روز دیگه، رویای ونشو حتی شامل صدا هم می‌شد. اشک‌هاش روی زمین حلقه زدن و چاله‌های آب کوچیکی رو تشکیل دادن، در حالی که داشت با صدایی غمگین و دلخراش چیزی می‌گفت:«ونشو... من تو رو پیدا نمی‌کنم. برگرد پیشم  لطفا...»
صدای هق هقش کم کم محو شد. کمی بعد ونشو جیانگ متوجه شد که اشک روی زمین به خون تبدیل شده و در پایان، ژیشو سرش رو بالا  گرفت، رنگ پریده و بی حال بود و دهنش پر از خون بود...
ونشو جیانگ از این کابوس بیدار شد و در حدی ترسید که دیگه نتونست بخوابه.
تقصیر منه...
قلب ونشو اونقدر درد داشت که تموم بدنش رو به شکل یک توپ کوچیک درآورد تا زیر آوار غم و اندوه بمونه:«ژیشو، همه چیز تقصیر من بود... دیگه این کار رو نمی‌کنم... متاسفم... متاسفم...»
در ابتدا، ونشو فکر کرد که این یه درد عادیه و آخرین ذره وجدانش بود که باعث درد می‌شد. اما اون در شرکت از هوش رفت. وقتی به بیمارستان بردنش، بهش گفتن که در واقع مشکلی درمورد قلبش وجود داره.
دردهای عاطفی و روحی میتونن باعث درد فیزیکی بشن. لب‌های ونشو جیانگ کبود و چشمانش تار شد. 
دلش برای ژیشو هه تنگ شده بود...

The Decade of Deep Love (Persian Translation)Where stories live. Discover now