«نمیخواد کفشاتو در بیاری، فقط بیا داخل.» پسر با کمی گستاخی و لهجه پکنی بسیار غلیظ صحبت میکرد، لحنش مختصر و پرشور بنظر میرسید. اگه به صورت رنگ پریدهاش نگاه نمیکردی شبیه بیمارا نبود. ونشو جیانگ ازش تشکر کرد اما مردی رو که برای دیدنش به اینجا اومده بود ندید، بنابراین پرسید:«آقای لی مشغولن؟»
«الان میرم بهش میگم. احتمالا تو آشپزخونه حواسش به سوپه.» پسر برای یه دقیقه رفت، بعدش زکون لی با یه فنجان چای تو دستش بیرون اومد.
«آقای لی.» ونشو جیانگ دستش رو دراز کرد تا باهاش دست بده. زکون لی دستش رو نادیده گرفت و فنجون چای رو بهش داد:«لطفا بشین و چای بخور. ژیو ژایا مخصوص تو ریخته.» شاید چون تو خونه بودن کنار اومدن با زکون لی چندان دشوار بنظر نمیرسید. زکون لی هنوز خیلی جوون بود اما بجای هوسبازی قاطعیت زیادی نشون میداد. با هم روی مبل نشستن، تلویزیون روشن بود و تام و جری پخش میکرد. صداش خیلی بلند بود.
زکون لی کمی خجالت کشید. کنترل رو برداشت و استپ زد:«ژیا عاشقشه. الان بالای دوازده باره که دارم نگاش میکنم و هر بار با صدای شیر تقریبا سکته میکنم.» ونشو جیانگ کمی خندید«:بچهها همه اینجورین. بازم خوبه که عاشق کارتونه نه معتاد بازیهای کامپیوتری!» برای یه لحظه نگاه بسیار ملایمی تو چشمهای زکون لی به وجود اومد:«اینطورم نیست که بازیهای کامپیوتری دوست نداشته باشه، اما خیلی خنگه. هر چقدرم بهش یاد میدم نمیتونه یاد بگیره و بازی کنه. هر وقت بازی میکنه خیلی ناراحتم میکنه برای همین ترجیح میدم تام و جری ببینه.»
ونشو جیانگ لبخندی زد اما قلبش درحال غرق شدن بود.
«جناب جیانگ فقط برای تشکر کردن اومده اینجا؟»
زکون لی رابطه بین اونها رو به یاد آورد. قرار بود بعد از رفتن ونشو جیانگ ناهار درست کنه. ونشو جیانگ پاسخ سر راستی نداد و درمورد چیز دیگهای صحبت کرد:«پسری که داری بزرگش میکنی بهتر نشده؟ پیوند مغز و استخون رو گرفته؟» یکم پیش وقتی ژیا رو دید، کمی احساس خوشبختی کرد چون هنوز از مغز استخوان استفاده نکرده بود. صورت زکون لی کمی تار شد. وقتی کسی درمورد اون و ژیا صحبت میکرد از حرف زدن درموردش متنفر بود. کلمات حالش رو بدتر میکردن:«این چند روزه حالش خوب نیست و دارو میخوره. جراحیش هفته آیندهست.» زکون لی علاقه خودش رو به صحبت با ونشو جیانگ ازدست داد:«میدونم که زوده ولی درخواست نمیکنم برای نهار بمونی.»
ونشو جیانگ وضعیت رو درک کرد. بیحوصلگی صریح زکون لی عصبانیش نکرد:«حالا که اینجام، باید درموردش باهاتون حرف بزنم. میدونستین من عزیزی رو دارم که 14 سال باهام زندگی کرده؟» ونشو جیانگ از بالا به برگهای چای که تو فنجون شناور بودن نگاه میکرد. زکون لی هرگز به افرادی که باعث میشدن صبرش رو ازدست بده احترام نمیذاشت. پاهای درازش رو روی هم گذاشت و با تمسخر گفت:«اوه... آره فکر کنم، حتی ممکنه دیده باشمش. خوش قیافهست، اون کوچولو 15 سال با تو بوده؟ جوونی خوبی داشته، شبیه یه بچه دبیرستانی یا دانشگاهیه!»
چهره ونشو برای مدتی تغییر کرد. میدونست فردی که زکون لی دربارش صحبت میکنه زوی شنه. زکون لی شرمندگی اون رو دید و بیشتر مسخرهش کرد:«اشتباه میکنم؟ همون پسری نیست که درموردش حرف زدم؟»
ونشو لبخندی زد و جوابی مستقیم نداد:«میدونین آقای لی، وقتی برای شرکت تو فعالیتهای اجتماعی و سرگرمیها شرکت میکنین کی حاضره شخصی رو که خیلی براش مهمه با خودش ببره تا براش همه کار کنه؟ قبلاً چند بار شما رو دیدم، این همون پسری نیست که همراهیتون میکرده، درسته؟»
«ژیا!» زکون لی در عوض پاسخ دادن به جیانگ کسی رو که تو آشپزخونه بود صدا زد:«اجاق گاز رو خاموش کن. برو طبقه دوم لباس عوض کن و منتظرم باش تا با هم بریم بیرون غذا بخوریم.»
با تماشای ژیا که به طبقه بالا میرفت، زکون لی کاملاً سرد شد:«ونشو جیانگ دقیقاً برای چی اینجا اومدی؟»
«نام خانوادگی عشق من هه هستش.» ونشو به سوال زکون لی جواب نداد، انگار داشت با خودش صحبت میکرد:«اون سرطان خون داره و تحت معالجه پزشک بوده... تو بیمارستان عمومی ارتش آزادی بخش خلق.»
«اوه از شنیدنش متاسفم.» زکون لی فقط بعد از شنیدن نام آشنای بیماری ابروهاش رو بالا برد. حرفش از ته دل نبود.
«دکترش پیوند مغز و استخونی که باهاش مطابقت داره رو پیدا کرد اما حالا نیست.» صدای ونشو جیانگ کمی میلرزید، حتی خیلی سعی کرد خودش رو کنترل کند. زکون لی اخم کرده بود چون حس بدی در این مورد داشت.
«مغز استخونی که برای دوستپسرت گرفتی در اصل برای اون نیست، درسته؟ میدونی که دارم درمورد چی حرف میزنم.»
«من مجبور نیستم چیزهایی رو که میخوام بدزدم.» زکون لی با تمسخر گفت:«برای منه. میخوای چیکار کنی؟ هر کی سرنوشت خودشو داره، حالا معشوقه تو عمرش کوتاه و بدبخت بوده مقصرش کیه؟» ونشو جیانگ مشتش رو گره کرد و چشمهاش سرخ شدن:«یکم احترام بذار!»
زکون لی نمیتونست اهمیتی بده:«تو مرد باهوشی هستی، برو یکی دیگه پیدا کن! برای تو که آسونه.»
«مغز استخونی که گرفتی شائو بهت داده درسته؟ تو حاضر بودی خودتو به خطر بندازی تا پیوند رو از اون آشغال بگیری. بعد میگی پیدا کردن یکی دیگه آسونه؟!» شائو لو رئیس اون بیمارستانه. قبل از اینکه دست زیو آی بهش برسه مغز استخون رو دزدید. شائو لو معمولاً محتاط بود اما اون و همسرش با هم سرمایه گذاری کرده و چندین مدرسه رو برای درمان نوجوانان معتاد به اینترنت و رفتارهای سرکش راه انداختن. اخیراً رسانهها کسب و کار مبهم اونا رو با جزئیات وحشتناکی افشا کردن، قضیهاش بزرگ شده بود و حتی لی جرات مداخله رو نداشت.
اما زکون لی همچنان ریسک کرد و مغز استخوان شائو لو رو پذیرفت. اون با این کار خانوادهاش رو به خطر انداخته بود. ونشو تحقیقاتی انجام داده و زمانی که تو هانگژو بود متوجه این موضوع شد. اون تحت تاثیر زکون لی قرار گرفت که چنین ریسک بزرگی رو کرده بود.
«همونطور که گفتی من ریسک بزرگی کردم. پس درخواستش کار درستی نیست، درسته؟» زکون لی سرش رو تکان داد و خندید:«مهم نیست کی اول بهش میرسه. مهم نیست کی اول مغز استخون رو گرفت، هنوزم یه زندگی هست که باید نجات پیدا کنه. عشق تو منتظره تا نمونه پیدا بشه اما فکر میکنی عشق من میتونه صبر کنه؟» ونشو جیانگ جواب نداد. چمدون کوچیک رو روی میز چای گذاشت و به آرومی بازش کرد. زکون لی نگاهی بهش انداخت و با تمسخر گفت:«فکر میکنی پول کم دارم؟»
«از دادنش خجالت میکشم.» جیانگ چمدون رو بست:«تا زمانی که کمکم کنین هر چی بخواین بهتون میدم. این پول برای کسیه که مغز استخون رو اهدا کرده. من ازتون یه لطفی میخوام، اهداکننده رو پیدا کنید و ازش بپرسید حاضره تو مدت کوتاهی دوباره اهدا کنه یا نه.» اهدا کننده پنهان شده بود، حتی خانواده آی هم نتونستن پیداش کنن. جیانگ حالا فقط میتونست به زکون لی تکیه کنه.
«در هر حال باید بعد از جراحی ژیا اونجا باشه. تو برو خونه و منتظر باش زیاد طول نمیکشه. حداکثر نصف ماه دیگه وقتی عمل جراحی ژیا انجام شد، اهدا کننده رو میارم پیشت.»
***
![](https://img.wattpad.com/cover/270534053-288-k323177.jpg)
YOU ARE READING
The Decade of Deep Love (Persian Translation)
Romanceاسم رمان: ده سال عشق عمیق (ده سالی که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم) The Decade of Deep Love (The 10 Years I Loved You the Most) نویسنده: Wuyiningsi 无仪宁死 مترجم: Rozhin_hl , black_rose_2002 ژانر: Adult, Mature,Romance,School Life, Slice Of Life...