ونشو جیانگ جرأت نداشت با زکون لی درگیر شه. تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که صبر کنه. هر چی بیشتر حوصلهاش رو سر میبرد، بیشتر از خودش بخاطر بیفایده بودنش متنفر میشد. بزرگترین درد اینه که با تمام وجودت تلاش کنی ولی کوچکترین نتیجهای حاصل نشه.
ونشو جیانگ حتی نمیدونست چطور از در بیرون بره. کمبود اکسیژن اندامهاش رو بیحس کرد. در حالی که به سختی نفس میکشید هوای سرد هوشیارش کرد.
دونههای برف ریز و پراکنده در راه بازگشت به خونه از آسمون شروع به باریدن کردن. اون از پنجره ماشین دستش رو بیرون آورد تا سعی کنه یکی از اونها رو بگیره اما دونههای برف در همون لحظه که کف دستش رو لمس میکردن ذوب میشدن. ونشو جیانگ دستش رو داخل کشید و دونه برف تبدیل به یک قطره کوچیک آب سرد شد.
ناگهان صدایی از پشت به گوش رسید:«هواشناسی امروز رو گوش کردی؟»
دستیار کمی گیج شد و پاسخ داد:« بله ولی احتمال برف نداده بودن اما از صبح آسمون گرفته بود و معلوم بود برف میباره.»
«درسته...» ونشو جیانگ به طرز احمقانهای پاسخ داد. کمتر از یه دقیقه بعد دوباره صحبت کرد:«آخرین باری که ژیشو هه رو دیدی یه روز برفی بود، نه؟» دستیار فراموش نکرده بود که اون روز دامپلینگها رو به ژیشو تحویل داد. لحظهای که ژیشو اونا رو دید به وضوح تو نگاهش خاطرهای مرور شد؛ یه نگاه ناامیدانه ناگهانی که هیچکس طاقتش رو نداشت:«بله، برف شدیدتر از امروز بود.»
مرد صندلی عقب ساکت شد. دستیار از روی کنجکاوی از آینه بهش نگاه کرد. مردی رو دید که قبلاً مغرور و در راس قدرت بود و حالا بیش از ده ثانیه طول کشید تا سیگارش رو روشن کنه چون دستهاش به شدت میلرزیدن.
دود سفید کمکم روی چشمهای ونشو رو پوشوند. اون به آرومی نفسش رو بیرون داد، دونههای برف داشتن بزرگتر میشدن. به بیرون از پنجره نگاه کرد و در حالت خلسه پرسید:«من برای ژیشو هه مثل یه احمقم، نه؟»
دستیار شاهد چیزهای زیادی بود، مثل زمانی که ونشو جیانگ به ژیشو تلفنی گفت در حال کاره در صورتی که با معشوقش بیرون بود و پسرها و دخترهای زیادی رو برای ونشو جیانگ میآورد اما اون حقی برای اظهار نظر یا قضاوت نداشته و نداره. بنابراین آرامی جواب داد:«شما و آقای هه اوایل رابطه خیلی خوبی داشتین.»
«فقط اوایل...» ونشو آگاه بود و میدونست که یه سوال بیمورد پرسیده. هر کسی که چشم داشت میتونست ببینه اون شدیدا بدهکار ژیشوئه. جینگ ون گفت که اون ژیشو رو به اندازه کافی دوست نداره، زیو آی گفت که اون لیاقت ژیشو رو نداره، حتی زکون لی اون رو با زوی شن تحقیر کرد. مردم اون چیزها رو بی دلیل نمیگفتن و دلیلش هم این بود که اون اشتباهاتش رو یکی بعد از دیگری مرتکب شد... قدم به قدم تا اینجا رسیده بود. هیچکس رو به جز خودش مقصر نمیدونست.
واقعیت اینه که تا زمانی چیزی رو ازدست ندید، متوجه نمیشید که چقدر براتون اهمیت داره، اما همیشه برای فهمیدنش دیره...
در حالی که ونشو جیانگ بیخیال خیابونها و چراغها رو از پنجره تماشا میکرد ناگهان چشمش به یکی از خیابونها دوخته شد. سیگار روشن رو با انگشتهاش به دستش فشار داد. اون با صدای آهستهای که سعی میکرد ضعف و اندوهش رو پنهان کنه گفت:«ماشینو نگه دار.»
دستیار نتونست خواستهاش رو برآورده کنه اما سرعت ماشین رو کم کرد:«رئیس، برف داره بیشتر میشه. در اسرع وقت شما رو میبرم خونه.»
ونشو جیانگ اصرار کرد:«گفتم نگه دار،خودم برمیگردم خونه.» دستیار چارهای جز نگه داشتن ماشین نداشت:«رئیس لطفا مراقب خودتون باشید و اگه به من نیاز داشتین زنگ بزنین.»
ونشو جیانگ سری تکون داد و بدون اینکه چیزی بگه دور شد.
در روزهای عادی این خیابون خلوت بود، بنابراین ونشو جیانگ تنها با سنگینی بار خاطراتش تو جاده قدم میزد. بادهای تیغه مانند صورت ونشو جیانگ رو میبریدن اما اون آروم بنظر میرسید چون درد جسمی در مقایسه با درد قلبش چیزی نبود. زمین از برف نازک پوشیده شده بود که با هر قدم ونشو رد کفشی روی سفیدی اون باقی میگذاشت. ناگهان متوقف شد و به عقب نگاه کرد؛ تنها چیزی که میتونست ببینه خیابون خالی با ردی از کفشهاش بود...
کمی دهنش رو باز کرد، با صدای لرزون و ضعیفی که از قلبش بیرون میومد گفت:«ژیشو... ژیشو... کجایی؟ من اینجام تا باهات برف رو ببینم.»
فقط بادها براش زوزه میکشیدن، انگار که اون تنها کسی بود که در این دنیای پهناور ایستاده. صورتش بطور غیرقابل کنترلی تکون میخورد و به سختی میتونست نفس بکشه. قلبش به شدت درد میکرد. ونشو جیانگ متوجه شد که این یه حمله قلبیه و با درد قلبش فلج شد.
نمیدونست چه مدت بین باد و برف با چشمهای باز دراز کشیده. تموم قرصها رو بدون شمردنشون تو دهنش انداخت، بالاخره خودش رو بلند کرد. ونشو جیانگ مدام به خودش میگفت:«اگه ژیشو همینطور تسلیم بشه، چیکار کنم...»
وقتی به خونه رسید ساعت از 7 گذشته بود. انقدر سرد بود که کاملاً حواسش رو ازدست داد، اما به سختی تمام چراغها رو روشن کرد و بعدش قفسه شراب رو باز کرد. اون خودش رو با انواع شرابها، سفید یا قرمز اذیت میکرد، انگار که آب هستن.
تا زمانی که هنوز هوشیار بود، درد میکشید. خوبی شراب اینه که شما رو گرم میکنه. ونشو جیانگ با چشمهایی تار روی زمین دراز کشیده بود. اون مدام به زبان می آورد:«متاسفم، متاسفم، متاسفم... متاسفم که همیشه ازت مراقبت نکردم و دوستت نداشتم. متاسفم که غیر از تو شخص دیگهای رو وارد زندگیم کردم. متاسفم که حتی وقتی سعی کردم نجاتت بدم موفق نبودم... متاسفم... من حتی نمیدونم که با اینهمه بدی که در حقت کردم چجوری عاشقتم...»
ونشو جیانگ دستش رو بلند کرد و روی سینهاش گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت. زیر کاناپه یه چیز نقرهای رنگ وجود داشت و اون تقریباً بطور غیرارادی به اونجا خزید. تموم بدنش رو روی زمینی که به دلیل نظافت نکردن طولانی.مدت غبار آلود بود فشار داد و سعی کرد به اون چیز کوچیک برسه.
ونشو جیانگ فوراً گریه کرد. مثل یه بچه زیر 10 سال گریه میکرد. صورتش بهم ریخته بود، اما نمیتونست صدایی دربیاره. غمگینتر از اون بود که با صدای بلند اشک بریزه.
تو دستهاش حلقه ژیشو هه وجود داشت. چیزهای تیره و زنگ زده روی اون دست ونشو جیانگ رو کثیف کرد؛ این خونِ خشک شده بود.
ونشو جیانگ اون رو روی سینهاش فشار داد، دست لرزونش به سختی میتونست حلقه کوچیک رو نگه داره. ناگهان دست راستش رو که میلرزید بالا آورد و محکم به خودش سیلی زد تا بالاخره هوشیار شد! سعی کرد دستش رو ثابت نگه داره تا حلقه رو روی انگشت کوچیکش بذاره. رسیدن دو حلقه بعد از سالها بالاخره انجام شد.
بنظر میرسید اون و ژیشو تا ابد باهم هستن...
***
JE LEEST
The Decade of Deep Love (Persian Translation)
Romantiekاسم رمان: ده سال عشق عمیق (ده سالی که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم) The Decade of Deep Love (The 10 Years I Loved You the Most) نویسنده: Wuyiningsi 无仪宁死 مترجم: Rozhin_hl , black_rose_2002 ژانر: Adult, Mature,Romance,School Life, Slice Of Life...