فصل77: (تولدت مبارک!)

25 8 2
                                    

وقتی ژیشو هه از خواب بیدار شد، تنها بود. کنارش سرد و خالی بود و بنظر می‌رسید دکتر مدت زیادیه که رفته. ژیشو به آرومی غلتید و چشم‌هاش رو برای مدتی دیگه بسته نگه داشت. هنوز ضعیف بود و کمر و پاهاش درد می‌کردن و سست شده بودن.
در به آرومی باز شد، ژیشو هه حرکتی نکرد. لحاف درست بعد از اینکه احساس کرد کسی کنار تخت ایستاده، بالا رفت. قبل از اینکه بتونه سردی رو حس کند، چیزی گرم اون رو به آغوش کشید و گرمای خوبی بهش انتقال داد.
زیو آی سرش رو پایین انداخت، ژیشو رو از لاله گوش تا پایین گردنش بوسید:«عزیزم تولدت مبارک! بلند شو و امروز مثل خورشید بدرخش.»
ژیشو چشم‌هاش رو باز کرد و گرمکن برقی رو محکم گرفت:«بهم نچسب!» زیو آی جلوتر نرفت، فقط چتری‌های آشفته ژیشو رو مرتب کرد:«میتونی یه دقیقه دیگه تو رختخواب بمونی، ما پایین منتظرتیم.» چند دقیقه بعد از رفتن دکتر آی، ژیشو با اکراه بلند شد. دکمه‌های پیژامه‌اش رو بست و شقیقه‌هاش رو مالید.
زیو آی تو آشپزخونه بود که ژیشو به طبقه پایین رفت. با شنیدن صدای قدم‌هاش زیو آی به پهلوی خم شد تا باهاش حرف بزنه:«هنوز بالایی که!» روی پیشبند گلدارش آرد ریخته بود، صورت خندونش درست مثل یه سگ بامزه بود:«بعد از اینکه تارت‌ها رو گذاشتم داخل فر برات کیک درست می‌کنم.»
ژیشو گرم کن برقی رو تو دست گرفت، سرش رو کج کرد و در حالی که از آشپزخانه دور می‌شد بهش نگاه کرد و گفت:«تو واقعا فوق العاده‌ای.»
زیو آی به سمتش رفت، آرد روی دست‌هاش رو پاک کرد و ژیشو هه رو بلند کرد و روی کاناپه اتاق نشیمن گذاشت. دست‌های گرم زیو آی از روی لباس کمر ژیشو هه رو ماساژ می‌دادن.
ژیشو هه کمی خجالت کشید و هلش داد:«رو منم آرد ریختی!» زیو ولش نکرد:«بذار ماساژت بدم.» اون کار بدی نمی‌کرد، اگرچه فهمید که ژیشو احساس خجالت می‌کنه. دیشب هر چقدر که صبور بود و خویشتن داری می‌کرد، بازم هر کاری از دستش بر میومد انجام داد تا احساساتش جریحه‌دار نشه. مهارت زیو آی باعث شد که اون احساس بهتری داشته باشه و دستش کاملاً عضلات ژیشو رو نرم کرد. ماساژ یک کار انرژی بَر بود.
«احساس خوبی دارم و حالم خوبه. تو کار خودتو بکن، گفتی کیک درست نشده درسته؟» ژیشو خودش رو از بازوهای زیو بیرون کشید و به تنهایی روی مبل نشست. زیو آی دیگه حرفی نزد، فقط گونه ژیشو رو نوازش کرد و بلند شد. در حالی که به آشپزخونه می‌رفت، ناگهان چیزی به یادش اومد و بی‌حرکت ایستاد:«من چه احمقم.»
زیو آی با حالتی خنگ به ژیشو هه لبخند زد و روش رو برگردوند تا در رو باز کنه. ژیشو هه در تعجب بود که زیو آی در حال انجام چه کاریه. کمتر از سه دقیقه بعد، یه توپ طلایی به سرعت وارد خونه شد. زیو آی در حالی که دو گربه تو بغل داشت سرعتش رو کم کرد و دو گربه دیگه رو دنبال کرد. ژیشو خندید.
زیوآی به سمت ژیشو رفت و یکی از گربه‌ها رو از گردنش گرفت و به ژیشو داد:«صبح حمومشون کردم و داروی ضد انگل بهشون دادم، کاملا تمیزن. برای یه مدت همراهیت می‌کنن.» ژیشو بچه گربه رو تو آغوش گرفت.
«گربه موردعلاقت خیلی خوب رشد کرده.»
چشم‌های ژیشو ملایم و مهربون و سرشار از شادی واقعی بودن. دستش رو دراز کرد تا گربه رو نگه داره. این موجودات کوچیک چون دکتر بهشون غذای خوبی داده بود خیلی خوب رشد کردن. حالا دیگه بزرگ شده بودن. سگ پاهای ژیشو هه رو تو آغوش گرفته بود، سر بزرگ طلاییش رو به سختی به بازوهای ژیشو رسوند اما گربه تو آغوشش به پوزه سگ سیلی زد. چشم‌های قهوهای بیچاره‌اش خیس شد. ژیشو به چشم مظلوم سگ نگاه کرد و گربه مغرورش رو زمین گذاشت و سگ رو تو آغوش گرفت:«پسر خوب.» اون تموم صورت ژیشو رو لیسید. زیو آی یه بشقاب بزرگ از میوه‌های تازه از آشپزخونه برای ژیشو آورد:«یکم میوه بخور، ایشونم میوه‌ها رو خیلی دوست داره. می‌تونید باهم بخورید.» ژیشو هه تلویزیون تماشا کرد. سگ ساکت نشست و خوشحال بود که مثل بالشتک ازش استفاده میشه چون می‌تونست با ژیشو خوراکی بخوره. گربه‌ها برای آفتاب گرفتن به بالکن رفتن. امروز یه روز فوق العاده بود.
تارت تخم مرغ زیو آی درست شد و بوی خوبی داشت. لحظه‌ای که از اجاق بیرون اومدن، سگ با شوق دمش رو تکون داد.
«شو شو، مامانت هنوز یکی هم نخورده!» زیو آی خم شد و سر سگ رو نوازش کرد، رو به ژیشو کرد و گفت:«تو این روزا همش غذاهای سبک خوردی، امروز می‌تونی یکم شیرینی بخوری.» ژیشو قسمت اول جمله‌اش رو نادیده گرفت و لبخند زد:«به نظرت من یه آدم خوش‌شانس تو روز تولدش نیستم؟»
ژیشو هه در حال گاز زدن یه تارت گرم و شیرین بود، اگه فقط یکمی میخورد شیرینی دلش رو نمی‌زد. چشم‌های زیو آی برق زدن اما چیزی نگفت. کیک حوالی ظهر، درست وقت ناهار بیرون اومد. زیو آی میز ناهارخوری رو آماده کرد و ژیشو هه رو صدا زد:«عزیزم، تولدت مبارک!»
زیو آی کنار کاناپه زانو زد و با فروتنی به ژیشو نگاه کرد.
«صبحم همینو گفتی!» ژیشو دستش رو دراز کرد تا لب‌های خندون زیو آی رو لمس کنه و خندید:«چرا مثل هاپوها رفتار می‌کنی؟» زیو آی دست ژیشو هه رو نگه داشت، شدیدا جدی گفت:«این‌بار یکم تفاوت داره، هدیه تولدتم هست.» هدیه‌ای رو که مدت‌ها منتظرش بود از جیب کناریش بیرون آورد. یه جعبه مخملی کوچیک و قرمز رنگ بود.
ژیشو تقریباً نامحسوس اخم کرد. زیو آی جعبه رو باز کرد، وسط پارچه مخملیش یه حلقه وجود داشت. روی حلقه گلی بیضی شکل با الماس‌های کوچیک بود. انگشتر زیبایی بود و هر درخشش نشان از لطافت داشت. زنونه نبود و به خوبی به ژیشو می‌خورد. ژیشو هه جعبه رو بست:«متاسفم، نمی‌تونم قبولش کنم.»
پشت انگشتر معنی خاصی نفهته بود. اگه کسی نمی‌تونه مسئولیت عشق رو به عهده بگیره حق نداره انگشتری رو دستش کنه. وقتی ژیشو با خشونت حلقه‌ای رو که نزدیک به هشت سال داشت از انگشتش بیرون کشید، با خودش فکر کرد تا آخر عمرم حلقه دیگه‌ای برنمیدارم.
«ژیشو...»چشمهای زیو به عمق اقیانوس بودن:«دستت کن... می‌ترسم نتونم تو زندگی بعدی پیدات کنم... پس لطفا قبولش کن تا بتونم پیدات کنم...»
ژیشو لبخندی عصبی و تلخ زد. مخالفت واقعا کار نمی‌کرد. هر دو می‌دونستن زیو آی به خودش دروغ میگه اما هیچ‌کدوم بهش اشاره نکردن.
«خواهش می‌کنم... التماست می‌کنم...» نگاه زیو آی پایین بود، جعبه کوچیک رو باز کرد و دوباره به تنهایی انگشتر رو بیرون آورد و سعی کرد دست ژیشو هه رو بگیره.
«لطفا... بخاطر من فقط یک بار بنداز انگشتت.»
قلب ژیشو هه لرزید؛ کوتاه اما شدید. وقتی غم رو تو چشم‌های زیو آی دید دستش رو عقب کشید. مدتی ساکت موند و ناگهان موهای زیو رو نوازش کرد:«قبولش می‌کنم اما... میتونی یه قولی بهم بدی؟» زیو آی سرش رو بلند کرد و به چشم‌های ژیشوهه خیره شد.
«وقتی مُردم... صبر نکن. بسوزونم... بسپارم به آب تا بتونم به همه اون جاهای خوب سفر کنم...» ژیشو با لحن آرومی این حرف‌ها رو می‌زد، جوری که انگار یک صحبت کوچیک روزانه‌ست. نگاهش آروم بود:«میتونی صد و پنجاه هزاری که دارم رو داشته باشی. میتونی بدیش به خیریه... می‌دونم که پول زیاد داری...»
بدن زیو آی تکون خورد، چیزی نگفت اما سعی کرد با دست لرزونش انگشتر رو تو انگشت ژیشو هه بذاره. چیزی که گفت به معنی بله بود. حلقه متناسب با انگشتش ساخته شده و اون علامت حلقه نامشخص قدیمی رو پوشوند.
زمانی که کل فرآیند حلقه دست کردن به پایان رسید، دکتر آی پشت گردن ژیشو هه رو گرفت و با شور و شوق اون رو عمیق بوسید. این اولین باره که این نوع بوسه رو باهم داشتن و حتی صمیمی‌تر از رابطه جنسی بود.
***

The Decade of Deep Love (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora