ژیشو ههی عزیز
تنهایی حالت خوبه؟ مواظب خودت باش، خیلی دلم برات تنگ شده. به هر حال اوضاع من خوبه و دارم با درمانهای پزشکی پیش میرم. جینگ ون بهم گفت احتمالاً وقتی برگشتی نمیخوای ببینی که من مثل یه مُرده متحرک زندگی میکنم.
واقعاً بیشتر روزها انقدر دلتنگت هستم که هر نفس قلب و ریهام رو اذیت میکنه. با اینحال تو به خونه برنمیگردی. من فقط میتونم روزها رو یجوری بگذرونم... حتی اگه تصمیم بگیری هیچوقت برنگردی اشکالی نداره.
تو همیشه منتظرم بودی، حالا نوبت منه.
ژیشو، نمیدونم چرا اما مدت زیادیه که خوابت رو ندیدم. هر روز که دلم بیشتر برات تنگ میشه، رویاهام تو شب خالیتر میشن. به خاطر اینه که... دیگه نمیخوای منو ببینی؟ اخیراً به گذشته فکر میکنم و صادقانه میگم که... من خیلی بیرحم بودم. همه چیز در حقت ناعادلانه بود و من تا ابد پشیمونم. از خودم متنفرم که باهات رفتار بهتری نداشتم، خودم رو سرزنش میکنم که واقعاً برای یک بار هم که شده باهات خوب نبودم. و الان متاسفم... با اینحال تو بدون اینکه پشتت رو نگاه کنی رفتی. یعنی حتی یه فرصتم برای جبران اشتباهاتم بهم نمیدی؟
یادته که گفتی سگها رو بیشتر از همه دوست داری؟ من اجازه ندادم یکی نگه داری چون فکر میکردم موجود کثیفیه. حالا آکیتای ما نیم سالشه. اون با آشناها خوب رفتار میکنه اما هنوز با غریبهها غیر دوستانهست. مهم نیست چقدر سرم شلوغه، همیشه و هر روز برای مراقبت ازش وقت میذارم. تو حیوونا رو خیلی دوست داری، کِی برمیگردی تا تو کارا بهم کمک کنی؟ دستیارم دیگه داره صبرشو ازدست میده. اون توله سگ تو طول روز گیاها و پروندههای مهمی رو خراب کرده.
من بعد از سال نو برای پیدا کردن زیو آی رفتم. خیلی التماس کردم که کتت رو نگه دارم، چجوری میتونم بذارم کتت دست اون بمونه؟ یادمه هفت سال پیش اون کت رو برات خریدم. بردمت به دیدن برف، زمانی که هوا خیلی سرد بود و اون کت به طرز مسخرهای بزرگ بود و تو فقط اون رو روی خودت انداختی و به سینهم تکیه دادی. همون کت رو برای هفت زمستون بعدشم پوشیدی، من اون رو تو ذهنم نگه میدارم. چشمهای زیو آی هنوزم سرد و پر از نفرت بودن. اون هیچ گناهی نکرده، بالاخره خیلی دوستت داشت. اما آخرین باری که برای گرفتن کت پیشش رفتم با چشمهای رقتانگیز بهم نگاه کرد که شدیدا بخاطرش ناراحت شدم. اون هنوزم میخواد من عذاب بکشم، اما هیچ چیز دیگهای نگفت، جز اینکه تو مُردی.
به هرحال حرفهاش رو باور نکردم و هنوزم باور ندارم.
اون روز وقتی برگشتم خونه به این فکر میکردم که اگه واقعا از دستم عصبانی باشی چی؟ اگه دوباره برنگردی چی؟ اونوقت باید چیکار کنم؟ من برای مدت طولانی فکر کردم و ناگهان متوجه شدم میتونم به جاهایی برم که دوست داشتی بری و من هرگز نبردمت.
شرکت رو به جینگ ون و دستیار دادم، دیگه واقعاً به سود و زیانش اهمیتی نمیدم. به هرحال خاطرات زیادی تو شرکت ازت باقی مونده. ماه گذشته وقتی داشتم قبل از رفتن به فلورانس چمدونام رو جمع میکردم بطور اتفاقی دفتر طراحی رو تو جعبه اتاقت پیدا کردم. از دوران دبیرستان خودمون بود. وقتی با دقت به صحبتهای معلم گوش میدادی، از نیم رخت کشیدم و بعدش چهرههای بقیه محو شدن و دست از کشیدن برداشتم. اما تو اون رو خوب مخفی کردی. فکر میکردم خیلی وقت پیش انداختیش سطل آشغال! حالا که بهش فکر میکنم، باید برات سخت بوده باشه که 14 سال پیش وقتی دزدکی از خونه زدی بیرون چیزی به جز اون دفتر رو با خودت نیاورده باشی. شاید چون خجالتی بودی یا یه چیز دیگهای که اینا رو بهم نگفتی. میدونی که خنگم، تا نگی نمیفهمم.
هفت ساعت راه قطار از میلان به فلورانس، غرق در طرحهای کشیده شده از تو بودم. بنظر میرسید تو رو تو سن 16 سالگی دیدم که کنار پنجره نشستی و نور خورشید سراسر موها و مژههات رو گرفته.
یه زوج فرانسوی کنار من نشستن. اونها پیر بودن اما هنوز همدیگه رو دوست داشتن و دست هم رو محکم گرفته بودن. وقتی بهشون نگاه کردم بهم لبخند زدن و به انگلیسی سلام کردن. بعد از اینکه بیشتر صحبت کردیم، طرح تو رو بهشون نشون دادم. گفتن خیلی زیبایی و من از شنیدنش خوشحال شدم. گفتم این تنها عشق منه... احساس خوبی داشتم، انگار دقیقا کنارم بودی. یادم اومد که ما از اول با هم بودیم و تا ابد کنار هم میمونیم.
فلورانس زیباست، درست مثل مجموعه نقاشیهایی که یه زمانی بهم نشون دادی؛ قلههای طلایی کلیساها تو غروب خورشید، یه شهر افسانهای رنگارنگ.
اما آخر داستان، تو اونجا منتظر من نبودی...
بعد از برگشتن دو ماه تو خونه موندم. جینگ ون هنوزم نگرانم بود. بهم گفت برای قلبم یه چکاپ برم ولی من میدونستم که خوبم. بعد از اینکه چند ماه اول رو بدون تو پشت سر گذاشتم، بیماری قلبیم به تدریج ناپدید شد، منم نمیخوام عذابم بده. یه هفته قبل از سفر بعدیم دوباره مغز استخوانم رو اهدا کردم. این بخاطر وجدانم نبود، من فقط به تو فکر میکردم. امیدوارم همه بتونن مغز استخوانشون رو اهدا کنن تا روزی به تو هم برسه. این بار به آرژانتین رفتم. من آبشار ایگواسو رو دیدم. تو یه زمانی به تونی لئونگ و لزلی چئونگ علاقه زیادی داشتی. دهها بار با هم اون فیلم رو دیدیم. من دوست نداشتم فیلم ببینم اما چندتا از صحنههاشو یادمه. وقتی کنار ایگواسو ایستادم، ناگهان لای ییو فای رو به یاد آوردم که اونجا ایستاده بود. من و اون هر دو به یه چیز فکر میکردیم: الان باید دو نفر کنار هم بایستند.
به نظرت میتونم از نو شروع کنم؟
ژیشو، وقتی به تو فکر میکنم از سفر متنفر میشم. وقتی مناظر زیباتر و بیشتری میبینم تنهاییم سنگینتر میشه، چون نمیتونم فکر نکنم: خوب نبود اگه با من بودی؟
اما یاد گرفتم صبورانه منتظر بمونم. در روزهای بدون تو کفاره میدم تا ویرونی و دردی رو که بهت تحمیل کردم هر روز، هر شب، هر دقیقه و هر ثانیه احساس کنم. بعد از شمردن تمام مسیرهای اشتباهی که رفتم، تمام کارهای اشتباهی که انجام دادم، دیگه نمیتونم به هر چیزی که تو زندگی میخوام برسم. شاید برای برگشتن خیلی دیر شده... من ازت طلب بخشش نمیکنم، فقط میخوام با تمام قدرت منتظرت بمونم.
حتی نمیدونم بعد از تمام گناهایی که کردم زندگی بعدی خواهم داشت یا نه، بنابراین تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که با همه وجود در این زندگی منتظرت باشم.
چون دوستت دارم...
بهترینها رو برات آرزو میکنم.
با احترام
ونشو جیانگ، کسی که منتظرته.
۱۷مارس سال ۲۰۱۶پایان
YOU ARE READING
The Decade of Deep Love (Persian Translation)
Romanceاسم رمان: ده سال عشق عمیق (ده سالی که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم) The Decade of Deep Love (The 10 Years I Loved You the Most) نویسنده: Wuyiningsi 无仪宁死 مترجم: Rozhin_hl , black_rose_2002 ژانر: Adult, Mature,Romance,School Life, Slice Of Life...