فصل 34: (ونشوجیانگ،بهم بگو چقدر می‌تونم بدون تو به زندگی ادامه بدم)

105 26 9
                                    

حال ژیشوهه بد بود و وقتی که درد خیلی شدید می‌شد،از هوش می‌رفت. حس می‌کرد داره می‌میره. عرق سرد روی پیشونیش سُر می‌خورد و بخاطر درد زیادش حتی نمی‌تونست گریه کنه.

در واقع،ونشوجیانگ هم از این نوع رابطه لذتی نبرده بود. اون هم بخاطر اینکه از لوب استفاده نکرده و سوراخش تنگ بود،درد داشت. قصدش از این کار فقط اذیت کردن و ناراحت کردن ژیشوهه بود.

«اشتباهت رو قبول می‌کنی؟»

ژیشوهه حرفش رو شنید. آروم چرخید و چونه‌اش رو روی زانوش قرار داد. حرفی نزد،حس کرد گرما و امید باقی مانده‌ توی قلبش با رفتار و حرکات ونشوجیانگ داره از وجودش رخت می‌بنده.

«مشکلت با من چیه؟» ژیشوهه داشت فکر می‌کرد،چشم‌هاش تاریک بود و چیزی رو منعکس نمی‌کردن.

ونشوجیانگ اخم کرد و خودش رو به سمت ژیشوهه خم کرد تا مجبور بشه به صورتش نگاه کنه:«حرف بزن.» داشت با خودش فکر می‌کرد داره بهش یه شانس میده،اما باز هم نادیده گرفته شد:«پس هنوز کامل ارضا نشدی برای همین روی تخت دراز کشیدی و منتظرم موندی؟»

ونشوجیانگ صورت ژیشوهه رو با قدرت به سمت خودش کشید. به سختی می‌تونست چشم‌هاش رو متمرکز کنه. مردمک چشم‌های ژیشوهه بزرگ و سیاه بودن،اما دیگه هیچ عشقی درونشون دیده نمی‌شد. سایه تاریک ونشوجیانگ روی چشم‌های غرق در ناامیدی و ناراحتی ژیشوهه،افتاد.

قلب ونشوجیانگ از درد لرزید. دستش رو بلند کرد تا مژه‌های بلند ژیشوهه رو لمس کنه. می‌خواست باور کنه قلب شکسته‌ای که از درون اون چشم‌ها بهش خیره شده بود،فقط یه توهم بوده.

اما همین‌که دستش رو به سمتش دراز کرد،ژیشوهه ازش فاصله گرفت و توی خودش جمع شد. روی صورتش اثر قرمز یه دست بزرگ مونده بود. یکدفعه ژیشوهه سرفه کرد. صورتش از درد رنگ پریده شده بود. بعد خون قرمز تیره‌ای رو بالا آورد.

چهره ونشوجیانگ تغییر کرد و صورتش در هم رفت. وقتی خم شد تا ژیشوهه رو بغل کنه،دست‌هاش می‌لرزید:«چی شده؟چی شده؟ بذار من...بذار من زود بهش یه نگاهی بندازم...»

ژیشوهه مدام می‌لرزید و وقتی دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه،خون از لب‌هاش سرازیر شد. ونشوجیانگ رو گرفت. دست‌هاش از درد سفید شده بودن:«سردمه.»

ونشوجیانگ پتویی برداشت و اون رو دور ژیشوهه پیچید. ژیشوهه رو به سمت خودش چرخوند اما همین‌که خواست بغلش کنه،دستش به مایع سرد و چسبناک زیر ژیشوهه،خورد. ونشوجیانگ کاملا وحشت زده شده بود. زخمی که بخاطر رابطه وحشتناکشون به وجود اومده بود،هنوز در حال خونریزی بود.

«چیزی نیست...مطمئنم حالت خوب میشه. بیا زود ببرمت بیمارستان. اتفاقی نمیوفته.» ونشوجیانگ با زدن این حرف‌ها قصد داشت نه تنها ژیشوهه،بلکه خودش رو هم آروم کنه. خیلی کم پیش می‌اومد ونشوجیانگ با همچین لحن ترسیده و مضطربی صحبت کنه. اون همیشه مثل یه فرد معقول،آروم و برازنده بود.

The Decade of Deep Love (Persian Translation)Where stories live. Discover now