قلب زیو آی به شدت تکون خورد. شاید اون باید خوشحال باشه...
تنها زمانی میتونی به زندگی بعدی امیدوار باشی که در این زندگی به ناامیدی کشیده بشی.
این زندگی، زندگی بعدی. این یه قوله؟
وعدهها اینطور عمل میکنن: چه باور داشته باشی چه نه، نتیجه به هر حال یکسان خواهد بود. چرا مردم باید به خودشون سختی بدن؟
دیر وقت بود که به خونه برگشتن، اما پل شکسته روی دریاچه غربی هنوز شلوغ و پر سر و صدا بود. ژیشو هه به بیرون نگاه کرد و تا حدودی محو منظره شد. زیو آی سرعت ماشین رو کم کرد.
«وقتی بهتر شدی میتونی منظره شب دریاچههای غربی رو تماشا کنی.» ژیشو هه از بیرون پنجره نگاهش رو گرفت و سرش رو تکون داد:«نمیخواد، وقتی مدرسه میرفتم زیاد اومدم اینجا. به اندازه کافی دیدم.»
زیو آی نمیدونست چی بگه، چون ناامیدی ژیشو رو حس کرده بود. اون تو غم و اندوه بسیار عمیق تری از اون غرق شده بود.
درحالی که از کنار لامپهای جاده عبور میکردن چشمهای خیس دکتر برق میزدن اما سعی کرد عادی به نظر برسه:«نیم ماه دیگه تولدته، برات هدیه گرفتم. بعد از اون سال جدیده و بعد از سال جدید، تو باید بتونی شکوفههای گیلاس رو تو باغمون ببینی. تو چند ماه آینده، *کپورهای کوی در دریاچه لینگین تو قرمزترین و زیباترین حالت خودشونن، من شنیدم آرزوهایی که اون موقع بکنی به احتمال زیاد برآورده میشن!»
اونچه دکتر گفت به طور نامحسوسی پراکنده و بیربط بود. بنظر میرسید کلمات بدون فکر از دهنش بیرون میاومدن. احساس میکرد میترسه برای چیزی خیلی زود دیر بشه...
ژیشو هه به بیرون از پنجره نگاه نکرد و سرش رو کمی به سمت زیو چرخوند. هنوز چهرهای رنگ پریده داشت اما از نظر روحی پرنشاط بود. چهره خندون و چشمهای درخشانش دقیقا مثل همون دوران نوجوونی بود و به نظر میرسید هرگز جایی نرفته.
دیگه هیچ چیز مهم نیست... فقط یه ضربه دیگه بهم نزن...
ژیشو هه لبه لباس زیو آی رو کشید و پرسید:«هدیهم چیه؟»
زیو سرش رو تکون داد:«ازم حرف نکش، به هیچ وجه قبل از تولدت نمیگمش...» کمی مکث کرد:«ولی اگه یه بوس بدی شاید بگم؟»
ژیشو برگشت و قوز کرد. رفتارش به هیچ وجه بد نبود، اما اونقدر ظریف و بانمک بود که خیلی ناز بنظر میرسید و لایق ستایش بود. زیو آی خندید:«خب تو طعمه رو نگرفتی، حالا حتی یه بوسم جواب نمیده.»
ژیشو هه جواب نداد، خسته بود و گلوکز پایین خونش باعث میشد تمام روز سرگیجه داشته باشه. وقتی خستگی همه وجودش رو گرفت حتی قدرت حرف زدن هم نداشت.
زیو آی کتش رو روی اون انداخت:«ما با عجله رفتیم، یادم رفت یه پتو با خودمون بیارم. یه لحظه همینجا بمون و سعی کن نخوابی. وگرنه خستهتر از خواب بیدار میشی و ممکنه سرما بخوری.» شاید این عادت شغلیش بود، زیو آی هنگام مراقبت از کسی مثل یه مرغ مادر رفتار میکرد.
ژیشو هه سعی کرد گوش بده اما خوابآلودگیش بیشتر میشد. چون نیمی از صورتش تو کت بزرگ فرو رفته بود به خواب رفت. زیو به آرومی صندلی ماشین ژیشو رو دراز کرد و در راه بازگشت به خونه سرعت ماشین رو کم کرد.
اگه میتونستن زودتر همدیگه رو ببینن، اجازه نمیداد کسی بهش صدمه بزنه. میتونستن یه سگ بزرگ نگه دارن، شبها تو امتداد دریاچه غربی بدوند و با هم بخندن و هیچ قولی درمورد زندگی بعدی ندن.
زیو آی به سختی از کسی متنفر میشد. به نظرش این کار هدر دادن تلاش و انرژی بود اما از اعماق قلبش از ونشو جیانگ تنفر داشت. مردک سرد، ناسپاس و خودخواهی بود! همه نوع کار حقیری انجام داد تا از پایین به بالا بالاها برسه. با این حال اونچه او در نهایت داشت، در مقایسه با داشتن معشوق در کنارش معنایی نداشت.
فقط یک موقعیت موقت، جیانگ عوضی... شانس دیگهای وجود نداره، بخششی وجود نداره...***
![](https://img.wattpad.com/cover/270534053-288-k323177.jpg)
YOU ARE READING
The Decade of Deep Love (Persian Translation)
Romanceاسم رمان: ده سال عشق عمیق (ده سالی که تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم) The Decade of Deep Love (The 10 Years I Loved You the Most) نویسنده: Wuyiningsi 无仪宁死 مترجم: Rozhin_hl , black_rose_2002 ژانر: Adult, Mature,Romance,School Life, Slice Of Life...