part 1

5.9K 374 60
                                    

دوباره صدای فریاد های سنگین پدرش و گریه ها وجیغ های
مادرش کلافه اش کرده بودن.
بی حال تر چیزی بود که بخواد صدای بلند اون مرد
هوسباز رو بشنوه،از روی میز کنار تخت سلطنتیش هدفون رو
برداشت و درحالی که باپاهای دراز و کمر تیکه زده به تاج
تخت لب‌تاپش رو روی پاهاش نگه داشته بود اون رو روی
گوشش گذاشت و گوشیش رو برداشت و آهنگ رو بابلند ترین
صدای ممکن پلی کرد و پخش شدن موسیقی باعث شد، دیوار
بلندی اطرافش بکشه. باصدای کوبیده شدن در به دیوار ،
باارامش سرش بالا اورد،دیگه به این تلنگر های پدرش عادت
کرده بود.
باعصبانیت شدیدی به سمت جیسونگ که با چشم های پر از
نفرت و گستاخ نگاهش میکرد اومد و هدفون رو از روی گوش
پسرش برداشت و باشدت زیادی به دیوار کوبید،جیسونگ از
این کار پدرش ترسید، ولی سعی کرد همچنان خونسرد
رفتار کنه که پدرش متوجه ترس او نشه.
اقای هوانگ: برای چی باز امار منو دادی پسره ی جاسوس؟
باگفتن این حرف و حرکات نامضون پدرش متوجه مستی
شدید اون شد و با آرامش به پدرش گفت
جیسونگ:بهتره بری بخوابی آقای هوسباز به اصطلاح
پدر ،خیلی مستی حالمو بهم میزنی.
بعد از زدن حرف سنگینش لب تاپ رو از روی پاهاش بلند
کردو روی تخت سفیدش گذاشت و پاهاش رو جمع کرد و از
تخت پایین اومد. دست هاش رو توی جیبش گذاشت تا
مشتش رو حروم این مرد عوضی نکند.
با چشمانی که رنگ خون گرفته بود به پدرش که کمی ازش
کوتاه تر بود خیره شد و گفت
جیسونگ:در اتاق سمت چپ.
و با دستش به سمت در اشاره کرد.
ولی از شانس بدش پدرش کنه تر از چیزی بود که همینجوری
ولش کنه و بره،
یقه ی بلوز مشکلی سم رو گرفت و گفت
اقای هوانگ:اگر فقط یکبار دیگه جاسوسی منو بکنی دیگه برام
مهم نیست از خونمی یانه اتیشت میزنم.میدونی که حالم از تو
و اون مادر اشغالت بهم میخوره ولی به خاطر منفعتم مجبورم
اون زنیکه رو نگه دارم پس توهم به خاطره مامان جونت
دهنتو ببند و با پول های منو مادرت خوشی کن.
با خشم هلش داد. جیسونگ روی تخت افتاد ولی آرنجش رو
تکیه گاه خودش کرد که به طور کامل روی تخت نیوفته و
پدرش ضعفش رو نبینه.
خم شد و دست هایش رو به پشتش حلقه کرد و گفت
اقای هوانگ:چیه نکنه ازم میترسی پسر کوچولو،تودیگه ۲۰
سالته بهتره مرد باشی چون قراره مثله خودم بارت بیارم
پسرم.
کمرش رو صاف کرد و بایک نیشخند ترسناک به سمت در اتاق
روانه شد ولی باصدای خنده ی بلندی دوباره برگشت و نگاه به
جیسونگ کرد.
باخشمی که باعث لرزیدن تنش شد گفت
اقای هوانگ:توعه حروم زاده به چی میخندییییی؟
جیسونگ توجهی به عصبانیت اون نکرد و گفت
جیسونگ: به خنگی تو
پدرش چشم هاش رو ریز کرد و دستش رو روی پهلوها
گذاشت و گفت
اقای هوانگ: چی؟
جیسونگ با آرامش و لبخند از روی تخت بلند شد و به سمت
پدرش رفت و باگستاخی توی چشمای پر از خون پدرش زل زد
و گفت
جیسونگ:گفتم که به خنگی تو
ناگهان حس کرد که گوشش داره آتیش میگیره و تا به خودش
اومد متوجه اولین توی گوشی که پدرش بهش زده بود
شد،خنده ی بدی کرد که باعث شد پدرش عصبی تر بشه و از
اتاقش خارج بشه.با فکر اینکه اون مرد دیگه توی اتاقش نمیاد
به سمت در رفت تا در رو ببنده،قبل از بسته شدن در پدرش به
بایک شلاق بزرگ به اتاقش یورش برد و باتک خنده ای به
پسرکش گفت
اقای هوانگ:حالا بهت نشون میدم خنگ کیه
واولین ضربه ی شلاق رو به ساق پاهاش زد که باعث زانو زدن
جیسونگ جلوی پاهاش شد .
درد زیادی رو تحمل میکرد ولی جلوی در اومدن صداش و
ریختن اشکاش رو گرفت .
پدرش خنده ی شیطانی کرد و پشت سرش رفت و ضربه ی
دیگه ای به کمر سفیدش زد که باعث شد قوسی به کمرش بده
و دیگه نتونه جلوی ریختن اشکاش رو بگیره.
پدرش خوشحال از اینکه تونسته اشک پسرش رو در بیاره
بازهم خندید و لگدی به پهلوی جیسونگ زد ، بخاطره شدت
ضربه کنترلش رو از دست داد و با سر روی زمین سقوط کرد
ولی اون مرد عوضی صدمه دیدن پسرش براش مهم نبود ،
صورتش از اشک و عرق خیس بود که متوجه گرمایی روی
صورتش شد.
فهمیدن اینکه خونه براش سخت نبود . معلومه با این برخورد
سرش به زمین باید خونریزی میکرد.
توی فکر خونریزی و دردهای در اثر شلاق بود که پدرش محکم
موهاش رو چنگ زد و به سمت خودش کشید و گفت
اقای هوانگ:حالا یاد گرفتی که با پدرمهربونت چطوری حرف بزنی پسر عزیزم.
وباخشم سرش رو به عقب هل داد و جیسونگ:بی جون روی
زمین افتاد و بی صدا شروع به گریه ‌کرد.پدرش بهش پشت
کرد و گفت
اقای هوانگ:الانم تن لشتو بلند کن و برو دوش بگیر نمیخوام
پسر ارباب این خونه با ورود خدمتکارای جدید اینقدر کثیف
باشه وبایک نیشخند برگشت و گفت
اقای هوانگ:راستی خودتم آماده کن قراره هفته ی بعد نامزدتو
ببینی.البته نامزد که چه عرض کنم قراره فقط واسه منفعتم با
اون خانواده وصلت داشته باشم و اینم بدون که این اختیاری
نیست و اگر تن به ازدواج باهاش ندی خیلی راحت و بدون
توجه به سودی که اون مادر احمقت بهم میرسونه میکشمش
حالا اگر میتونی مخالفت کن.
دوباره روش رو برگردوند و با قهقه از اتاق خارج شد و
جیسونگ رو توی تاریکی افکارش تنها گذاشت.
هنوز باتنی پر از عرق و غرق در خون بی جون روی زمین بود
و گریه میکرد ، صدای مادرش رو شنید که با گریه بهش نزدیک
شد و جفتش زانو زد و گفت
خانم هوانگ: کار اون مرد عوضی درسته؟ حسابشو
میرسم. بلند شد که سراغ اون مرد بره ولی باحس دستای
لرزون پسرش روی دستش آرام گرفت.به سمت پسر بی جانش
بر گشت.
جیسونگ آرام از روی زمین بلند شد و نشست و به مادرگفت
جیسونگ: من خوبم، حالم خوبه ، باتو کاری نکرد؟
مادرش باشنیدن صدای پربغض پسرش قلبش درد گرفت و
باچشمای پراز اشک و بغض دستش رو روی گونه ی پسرش
گذاشت و نوازشش کرد و گفت
خانم هوانگ: نه پسرک بیچاره ی من، نه عزیزم
و پسر بی جونش رو توی بغل گرفت و موهایش رو نوازش
کرد و شروع به گریه کرد، جیسونگ بالرزیدن تن مادرش در
آغوشش متوجه گریه های اون زن شد و بازوهایش رو دور کمر
باریک مادرش قفل کرد و سرش رو روی شونه های لاغر و
استخوانی مادرش گذاشت .
بابغل کردن مادرش حس آرامشی داشت ولی طولی نکشید که
یکی از خدمتکارا اومد توی اتاقش و گفت خانم خدمتکارای
جدیداومدن لطفا بیایید .
خانم هوانگ آرام از آغوش فرزندش بیرون اومدو باگریه گفت
خانم هوانگ: پسرکم من میرم پایین.
جیسونگ برای آرام کردن مادرش سرش رو به نشونه ی تایید
تکان داد و دست هاش رو از دور کمر مادرش باز کرد و
روی صورتش گذاشت و اشک های مادرش رو پاک کرد و گفت
جیسونگ:نگران نباش مامان عزیزم، به خاطر توهم که شده تمام سختی هارو تحمل میکنم.
لبخند کوچیکی روی لباش نشست. مادرش با دیدن صورت
معصوم پسر و موهای مشکی خیسش اشک دوباره مهمون
چشماش شد و باصدای بلند خدمتکار شخصی جیسونگ رو
صدا زد.
خدمتکار سریع خودش رو به اتاق اربابش رسوند و خطاب به
خانم خونه گفت
خدمتکار:بله خانم
مادرش بالاخره چشمانش رو از صورت زیبا و پر از خون
پسرش گرفت و گفت
خانم هوانگ: زخم هاش رو پانسمان کن و کمکش کن بیاد پایین.
خدمتکار سرش رو به نشونه ی احترام خم کرد و خانم
هوانگ به زور دستاش رو از دست های سرد پسرش جدا کرد و
از پله ها پایین رفت.
با پایین رسیدن خانم هوانگ همه خدمتکار ها به صف شدن و
احترام گذاشتن.
خانم هوانگ با جدیت گفت
خانم هوانگ:خوب امیدوارم کارا تونو بهتون گفته باشن پس
معطل نکنین و برید به کاراتون برسید.
تمام خدمتکارا یکصدا گفتن چشم خانم
بارفتن خانم هوانگ به سمت اتاق مشترک خودش و همسرش
دوباره خدمتکارها احترام گذاشتن و بعد از اون،
همه به کارهای خودشون مشغول شدن.
.
.
.
روی کاناپه منتظر خواهرش نشسته بود.امروز خواهرش یک
شغل جدید پیدا کرده بود و پسرک موطلایی از این بابت
بسیار خوشحال بود.
باشنیدن صدای در به سمتش برگشت و باخوشحالی از روی
کاناپه ی مشکی وسط هال بلند شد و به سمت در دوید.
تا خواهرش در رو باز کرد باذوق توی بغلش پرید و گفت
فلیکس:راچل، کار چطور پیش رفت؟
خنده ی ریزی کرد و خواهرش هم متقابلا بغلش کرد و گفت
راچل:خوب بود،ولی ببین چی خریدم واست
باذوق از بغل خواهرش بیرون اومد و پلاستیک رو از دستش
گرفت و بازش کرد و بادیدن مرغ سوخاری های توش شروع
به بالا و پایین پریدن و جیغ زدن کرد.
راچل از دیدن شور و شوق فلیکس خیلی خوشحال بود ولی
به خاطر همسایه ها باید آرومش میکرد، پس گفت
راچل:برو بریزشون توی بشقاب و میز رو بچین تامنم لباسامو
عوض کنم و بیام
دستی توی موهای بلند فلیکس کشید و بهمشون ریخت و از
کنارش رد شد و به سمت اتاقش رفت.
فلیکس هم خوشحال تر از قبل به سمت اشپز خونه ی بزرگ
رفت و مشغول چیدن میز شد.
بعد از چیدن میز، یکی از صندلی ها رو کشید و روش نشست
و منتظر راچل عزیزش موند.
راچل به سمت اشپز خونه اومد و صندلی رو کشید و رویش
نشست و به فلیکس نگاه کرد که با دهن پراز بزاق داره به مرغ
ها نگاه میکنه خنده ی ریزی کرد و به فلیکس گفت
راچل:بخوریم؟
فلیکس باذوق دستاش رو بالا گرفت و گفت
فلیکس:بخوریممممممممممم
راچل از کیوت بودن داداش کوچکش خنده ی کوچکی کرد و
گفت
راچل: لیکس زود بخور که شب باید زود بخوابیم من صبح
زود باید برم سرکار.
فلیکس با لپ های پر از غذا سرش رو بالا گرفت و به صورت
خوش‌چهره ی خواهرش نگاه کرد و سرش رو باشدت بالا
وپایین کرد.
بعد از خوردن غذا میز رو جمع کردند و هردو باگفتن یک شب
بخیر و یک بوسه روی گونه از هم جدا شدندو به اتاق هاشون
رفتن.
(ساعت ۶ صبح)
باصدای آلارم گوشیش از خواب بیدار شد و متوجه صدایی از
توی آشپزخونه شد،اولش ترسید ولی بعد یادش اومد که
خواهرش بهش گفته بود که صبح زود باید بره سرکار . به
شوق دیدن خواهرش قبل از رفتن، سریع از روی تخت
سفیدش که گوشه ی اتاق بود بلند شد و در اتاقش رو باز کردو
به سمت دستشویی رفت.
بعد از زدن مسواک و شست و شوی صورتش از دستشویی
بیرون اومد و به سمت اشپز خونه رفت ولی اثری از خواهرش
نبود.
خیلی ناراحت شد و به اتاقش برگشت، نمیدونست چرا ولی
حس میکرد امروز آخرین روزیه که خواهرش رو میبینه.
.
.
.
مشغول کار کردن در خانه ی آقای هوانگ بود که متوجه شد یه چیزی درست نیست .
چرا کسی توی خونه نبود .
میدونست که خانم هوانگ شرکت است و ارباب جوان اون
خونه دانشگاه ولی پس بقیه ی خدمتکار ها کجا بودن؟
بیخیال افکارش شد و دوباره شروع به تمیز کردن کرد.
به سمت اتاق کار آقای هوانگ رفت ومیخواست در بزنه ولی
یادش اومد که اون خونه نیست پس در رو باز کرد و وارد اتاق
شد. ولی ناگهان شکه شد و گفت
راچل:ببخشید آقای هوانگ نمیدونستم خونه اید ببخشید ببخشید.
بااینکه سرش پایین بود ولی متوجه نزدیک شدن اون مرد شد
و کمی عقب عقب رفت تاجایی که به در خورد. اون مرد بی
شرم اونقدر جلو اومد که دخترک رو بین خودش و در قرار
داد و گفت
اقای هوانگ: پس چطوره برام جبرانش کنی .
در حالی که مشغول نوازش صورت بی عیب دختر با پشت
انگشتش شد گفت
اقای هوانگ:از دیروز که صداتو شنیدم به این فکر میکردم که
چقدر این صدای نازک و نازت واسه ناله مناسبه.پس بهتره
وقت و تلف نکنیم.
راچل باتعجب و ترس توی چشمای پراز شهوت مرد نگاه کرد و
تازه فهمید که خالی بودن خونه کار اون مرد بی شرمه .
با حس لبای اون مرد عوضی روی لباش رشته ی افکارش پاره
شد و شروع به تقلا کرد. ولی فایده ای نداشت.
.
.
.
به خاطره سکس وحشیانه ی اون مرد بشدت خونریزی کرده
بود و بدنش به خاطره ضربات شلاق پر از خون بود و
صورتش پر از عرق وچشماش پر از اشک.
باحس نفسای هوانگ روی صورتش شروع به گریه کرد و گفت
راچل: خیلی اشغالی. خیلییییی ازت شکایت میکنم
ولی باخنده ی مرد هوسباز مواجه شد و هوانگ بهش گفت
اقای هوانگ:مگه تو قراره زنده بمونی که ازم شکایت کنی .
ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود و فقط صورت خندون
فلیکس جلوی چشماش بود ولی باحس درد شدیدی توی پهلوی
به خودش اومد و تازه فهمید که اون مرد علاوه بر یک عوضی
هوسباز، یک قاتل هم هست.
خون زیادی به خاطر چاقویی که توی پهلوی زده شده بود از
دست داده بود ودیگه جونی نداشت.
باشنیدن قهقه ی مرد عوضی و بسته شدن در، دوباره
صورت داداش کوچولوش جلوش ظاهر شد و بادهنی پر از
خون و چشمای پر از اشک گفت
راچل:منو ببخش لیکسی من.ببخشید که تنهات میذارم
به سرفه افتاد و بایک نفس عمیق چشماش بسته شد و قطره
ی اشکی از چشمای کشیده اش جاری شد و نفسش برای
همیشه قطع شد.
بعداز خداحافظی با دوستاش باکلی ذوق و شوق از حیاط
بزرگ مدرسه بیرون زد و توی ایستگاه اتوبوس نشست. منتظر
اتوبوس بود، سرش پایین بود و با سنگ ریزه های زیر پاش
بازی می‌کرد و دل توی دلش نبود تا خواهرش رو ببینه و
در باره ی نمره ی ریاضی باهاش صحبت کنه.
توی افکارش غرق شده بود که با صدای ترمز اتوبوس به
خودش اومد و سریع وارد اتوبوس شد ، روی یکی از صندلی
های خالی کنار پنجره نشست و بیرون رو نگاه میکرد.
.
.
.
.
بعد از خارج شدن از اتاقی که دختر جوان داخلش مرده بود با
خیال راحت به سمت دستشویی رفت و شروع به شستن خون
های خشک شده روی دستاش کرد. باشنیدن در متوجه اومدن
همسرش به خونه شد. تابی به چشم هاش داد و از نفرت و
خشم نفس عمیقی کشید و شیر آب رو بست. دستاش رو که
هنوز آغشته به خون راچل بود با حوله ی کنار روشو خشک
کرد و دستی توی موهای جوگندمی کشید و از دستشویی
خارج شد. به سمت همسرش رفت و بالحن تمسخر امیزی گفت
اقای هوانگ:چی شده به این زودی برگشتی؟ نکنه دلت واسه شوهر عزیزت تنگ شده خانم هوانگ
باشنیدن صدای مردونه و بم همسرش سرش رو برگردوند و
باخنده ای از روی نفرت گفت
خانم هوانگ:هه در باره ی کدوم شوهر حرف میزنی آقای هوانگ؟ چرا به جای شرکت توی مراسم کاندیدای رئیس جمهورییت توی خونه نشستی شوهر هوسباز؟
آقای هوانگ از لحن پر نفرت و بیخیال همسرش عصبانی شد.
با قدم های بلند و سریع به سمت همسرش رفت تا شاید بتونه
کمی از عصبانیتش رو از طریق زدن اون کم کن .
خانم هوانگ از ترس نزدیک شدن اون مرد روانی به خودش
چند قدمی عقب رفت و روی کاناپه افتاد .
دست راستش رو بلند کرد و میخواستم با شدت زیاد توی
صورت همسرش بکوبه که صدای باز شدن در خونه نظرش رو
جلب کرد. نگاهی به در باز شده انداخت و با دیدن جسم
نحیف پسرش خیالش راحت شد و دوباره با چشم های قرمز
به همسرش نگاه کرد ، یقه ی بلوز سفید همسرش رو گرفت و
باشدت زیادی به سمت خودش کشید و سرش رو توی گردن
همسرش کرد و بوسه ای رو گردن سفیدش گذاشت.
بعد از گذاشتن بوسه سرش را از گردن همسرش در آورد و
لباش رو نزدیک گوش همسرش برد و گفت
اقای هوانگ:ایندفعه به خاطره پسر مزخرفه بیخیالت میشم ولی دفعه ی بعدی ببخشی در کار نیست همسر عزیزم.
با فشار دستش روی سینه ی همسرش ، اون رو به عقب هل
داد و باعث تکیه خانم هوانگ به پشتی کاناپه شد.
خانم هوانگ با چشمان پر از اشک به همسر ظالمش نگاه کرد و
با حالت زمزمه واری که فقط همسرش بشنوه گفت
خانم هوانگ:ازت متنفرم هوانگ. ازت متنفرم.
آقای هوانگ دوباره سرش رو جلو برد و نزدیک همسرش شد و
صورت همسرش که پایین بود رو بایک ضربه ی مشت به چونه
اش بالا اورد. از صدای برخورد دندونای همسرش بهم ذوق
کرد.
بافاصله ی چند میلی متری که باهاش داشت بهش گفت
اقای هوانگ:ولی میدونی که من عاشقتم.اونم نه عاشق خودو اخلاقت عزیزم. عاشق بدن سفیدتم.
بعد از گفتن حرفش فضای خالی بین لبهاشون رو از بین برد و
وحشیانه شروع به لمس لب های صورتی و درشت زنش کرد.
.
.
بعد از گذراندن یک روز سخت توی دانشگاه تحمل دیدن دوباره
ی پدرش نداشت ولی چه میشه کرد باید برمی‌گشت خونه تا
لباسی که برای نامزدیش براش دوخته بودن رو پرو کنه.
خوشحال بود؟ نه ، اصلا خوشحال نبود چون دوست نداشت
توی سن ۲۰ سالگی مسئولیتی به این بزرگی رو روی دوشش
بندازن و بد تر از همه این بود که کسی که قرار بود نامزدش
بشه پسری بود که به اندازه ۱۰ سال همبازیش و رفیقش بوده.
از علاقه ی مینهو به خودش خبر داشت و میدونست
مینهو از این ازدواج راضیه، ولی آیا کسی به نظر جیسونگ
اهمیت میداد؟
با همین افکارش وارد خونه شد و تا در رو پشت سرش بست
متوجه صدایی که توی کل خونه پیچیده شده بود شد.
نه امکان نداشت پدرش بعد از سالها مادرش را ببوسد .پس
این صدای چی بود؟
کمی جلوتر رفت و با دیدن چشمای نیمه باز پدرش و کروات
شل شده اش ، روی مادرش است و خیس لبای مادرش رو
میبوسه .
انتظار دیدن این صحنه رو نداشت و بسیار شوکه شد .
برای اینکه صدایی از تعجب ایجاد نکنه دستش رو روی دهنش
گذاشت و با قدم های تند ولی بی صدا به سمت پله ها رفت.
آقای هوانگ متوجه پسر معصومش شده بود ولی خوب
نمیتونست جلوی شهوتش رو بگیره و روی کاناپه مشغول
عشق بازی با همسرش شد. هرچند همسرش تقلا میکرد ولی
زور این مرد هوسباز رو نداشت و بالاخره آروم گرفت.
باخنده وارد اتاقش شد و خوشحال بود که بالاخره رابطه ی
پدرو مادرش داره خوب میشه ولی رازی که پشت این عشق
بازی بود رو هیچ وقت نفهمید.
.
.


طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now