part6

1.8K 234 131
                                    

روبه روی آیینه ایستاده بود و درحال نگاه کردن به خودش توی آیینه بود که مینهو از پشت بهش نزدیک شد و توی بغل گرفتش و سرش رو روی شونه اش جا داد.
جیسونگ لبخندی به چهره ی مهربون مینهو زد و گفت:چیزی شده؟
مینهو آروم بوسه ای روی گردنش گذاشت و گفت:کی قراره عاشقم بشی؟
جیسونگ سرش رو پایین انداخت و به دستای مینهو نگاه کرد.
آروم دستش رو پایین برد و روی دست مینهو گذاشت و از دور کمرش بازش کرد.
به سمت مینهو برگشت و گفت:دیر شد. مامان و بابا منتظرمونن.
و از جفتش رد شد.
مینهو نگاه غمگینی بهش انداخت و زید لب جوری که جیسونگ نشنوه گفت:اصلا عاشقم میشی؟
.................................................................................
با دیدن چشمای خشمگین و سرد فلیکس حس کرد دلش میخواد همه ی دنیارو نابود کنه.
آروم بهش نزدیک شد و گفت: یعنی میخوای بگی عاشقم نمیشی؟
فلیکس با نزدیکی هیونجین قلبش لرزید ولی به روی خودش نیورد و با لحن قاطعی گفت:نه .
هیونجین لبخندی زد و گفت:اگر شدی چی؟
فلیکس با جدیت و نگرانی بهش نگاه کرد و چیزی نگفت.
هیونجین بهش نزدیک تر شد و باعث شد فلیکس روی تخت بیوفته.
با افتادن فلیکس روش خیمه زد و گفت:اگر عاشقم شدی چی؟ولم میکنی؟خودتو شکنجه میکنی؟
فلیکس با چشمای تقریبا خمار نگاش میکرد و درحال فکر کردن درباره ی حرفای هیونجین بود.
همونطور که حرف می‌زد سرش رو پایین تر برد و میخواست لباش رو روی لبای فلیکس بزاره که در باز شد و خانم هوانگ وارد شد.
فلیکس نگاه با ترسش رو به هیونجین داد و محکم لبه های حوله اش رو گرفت و به سمت خودش کشید تا خانم هوانگ صورتش رو نبینه و پسر بودنش رو تشخیص نده.
هیونجین لبخندی بهش زد و آروم سرش رو بوسید و کامل خودش رو روی فلیکس دراز کش کرد .
سرش رو به سمت خانم هوانگ برگردوند و گفت:چی میخوای؟
خانم هوانگ با داد گفت:این هرزه پیش تو چیکار میکنهههه؟
با شنیدن کلمه ی هرزه لرزی به تنش افتاد و اشک توی چشماش جمع شد.
هیونجین با لرزش دستای فلیکس روی لبه ی یقه اش نگاه ناراحتی بهش انداخت و بوسه ای روی پیشونیش زد و لبخند آرامش بخشی بهش زد.
خانم هوانگ به سمت تخت یورش برد تا فلیکس رو از زیر هیونجین بیرون بکشه که با داد هیونجین همون قدم های جلد اومده رو عقب رفت.
هیونجین:یه قدم دیگه نزدیک شی پاهاتو میشکننممممم.
خانم هوانگ با تعجب گفت:هیونجین.
هیونجین کلاه حوله رو کامل سر فلیکس کرد . دست برد و پتورو از زیر پاهاشون در آورد و روی فلیکس کشید و از روش بلند شد و به سمت مادرش رفت.
از کلمه ی هرزه متنفر بود. داشت باخودش فکر میکرد که چرا؟چرا اون باید سرنوشتش اینطوری باشه؟ چرا باید توی بچگی پدر و مادرش رو از دست بده. چرا باید به تنها خواهرش تجاوز بشه؟چرا اون شخص باید دوست صمیمی پدرش باشه؟چرا باید توی سن ۲۰ سالگی تنها باشه؟ و در آخر چرا باید قلبش واسه پسر قاتل خواهرش بلرزه؟
به سمت مادرش رفت و گفت:حالا بگو چی میخوای؟
خانم هوانگ با اخم گفت: بهت گفتم امروز سالگرد ازدواج منو پدر....
هیونجین:خب تا اینجاشو که میدونم. خبر جدیدتو بگو.
خانم هوانگ نگاهی به فلیکس کرد و با صدای بلند گفت:امروز خانواده ی لی هم قراره بیان و تو قراره نامزدت رو ملاقات کنی.
با شنیدن اسم نامزد از دهن خانم هوانگ، اخمی کرد و پتو رو توی مشتش فشار داد.
هیونجین نگاهی به فلیکس کرد و گفت:خب که چی؟
خانم هوانگ با بدجنسی گفت:میخواستم اطلاع بدم که خودتو آماده کنی لباس قشنگی بپوشی.
هیونجین نیشخندی زد و گفت:باشه خودمون رو آماده میکنیم.
خانم هوانگ اخمی کرد و گفت:خودتونو؟
هیونجین سری تکون داد و گفت:من و دوست دخترم.
با شنیدن صدای هیونجین از خوشحالی لبش رو گاز گرفت و لبخندی زد. ولی سریع به خودش اومد و لبخند رو جمع کرد.
خانم هوانگ با صدای بلندی و جیغی گفت:هیونجیننن.
هیونجین انگشت کوچیکش رو توی گوشش کرد و گفت:وای راچل من.. تو مثله مامانم جیغ جیغ و نشیا عشقم باشه؟
به سمت فلیکس برگشت و با تکون خوردن پتو فهمید درحال تایید حرفشه.
با لبخند گفت: عاشقتم.
با شنیدن این حرف از هیونجین، یه دفعه ناراحت شد وتوی دلش گفت:کاش از ته دلت باشه هیونجین .
خانم هوانگ با داد گفت:اون هر...
هیونجین با داد بلند تر از خانم هوانگ گفت:هرزه خودتیییی.
خانم هوانگ دستش رو جلوی دهنش گرفت و با اشک از اتاق خارج شد.
هیونجین عصبی دستی توی موهاش کشید و به سمت فلیکس رفت. چون میدونست اون از شنیدن دوباره ی کلمه ی هرزه حالش بده.
آروم روی تخت به سمت فلیکس دراز کشید و از پشت بغلش کرد.
بوسه ای روی شونه اش زد و گفت:ترسوندمت؟
فلیکس آروم سری تکون داد و گفت:هیونجین....
هیونجین سرش رو از روی بالشت بلند کرد . آرنجش رو ستون دستش کرد و خودش رو بالا کشید و به فلیکس نگاه کرد
هیونجین:جانم؟
فلیکس به کمرش قوسی داد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و با صدای ارومی گفت:من واقعا هرز...
هیونجین:تمومش کن فلیکس.
لب پایینش رو گاز گرفت و اشکی ریخت.
هیونجین دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت .
دستش رو از زیر گردن فلیکس رد کرد و دست دیگه اش رو دور شکمش حلقه کرد و از پشت محکم بهش چسبید.
فلیکس بدون مخالفت توی بغل هیونجین آروم گرفت و چشماش رو بست.
(سه ساعت بعد)
با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد و به پسر معصوم توی بغلش که با آرامش خوابیده بود نگاه کرد.
بوسه ی آرومی روی شقیقه ی فلیکس گذاشت و از روی تخت بلند شد.
گوشیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
هیونجین:الو.
چان:سلام هیونگ خوبی؟
هیونجین:سلام. مرسی. توخوبی؟ سونگ خوبه؟
چان:اره عزیزم ما خوبیم. فلیکس خوبه؟
هیونجین آهی کشید و گفت:بد نیست.
چان با ناراحتی گفت:هیونجین لطفا.. لطفا مواظبش باش. اون خیلی ضربه خورده از این دنیا. اگر میخوای بهش ضربه بزنی.. لطفا اینکارو نکن. اون...
هیونجین:تمومش کن چان. من واقعا فلیکس رو میخوام.
چان:امیدوارم همینطور باشه که میگی.
هیونجین : حالا واسه چی زنگ زدی؟
چان:آهان... میگم فلیکس چیزی نیاز نداره براش بیارم؟
هیونجین:چرا چان داره. بشدت به کمکت نیاز دارم‌.
چان : چی نیاز داره بگو براش بیارم.
هیونجین:یه دست لباس زنونه ی مجلسی براش بیار.
چان با تعجب گفت:برای چیته؟
هیونجین:تو بیار کاریت نباشه. شب میفهمی.
چان:باشه. ولی امیدوارم کارت ضربه ای به فلیکس نزنه.
هیونجین: نه نگران نباش . حواسم بهش هست.
فقط تو از این چیز میزای دخترونه برام بیار.
چان:باشه تا یک ساعت دیگه میرسونم به دستت.
هیونجین:مرسی.
چان :خواهش. کاری نداری؟
هیونجین:نه.. اهان راستی چان.
چان:بله؟
هیونجین:فلیکس فهمید من میدونم که پسره.
چان با تعجب گفت:از کجا؟
هیونجین با به یاد آوردن حمام دونفرشون لبخندی زد و گفت:دیگه. فقط میخواستم تو هم بدونی و دیگه نگران نباشی.
چان :باشه. مواظب فلیکس باش. هیونجین دارم بهت گوشزد میکنم مواظبش باش.
هیونجین اخمی کرد و گفت:باشه دیگه. هرچی نباشه سی سالمه. خودم بلدم واسه زندگی تصمیم بگیرم و از عشقم مراقبت کنم.
چان:هیون تو مطمئنی که این عشقه و یه هوس نیست؟
هیونجین: اره مطمئنم.
چان:از کجا اینقدر مطمئنی؟
هیونجین:از اونجایی که وقتی میبینمش دلم میلرزه با خنده هاش خندم میگیره. با گریه هاش گریه میکنم. وقتی کسی اذیتش میکنه دلم میخواد یه مشت بکوبونم توی دهنش. اینا عشق نیست؟
چان اخمی کرد و گفت:منو سونگ نزدیک هفت ساله با همیم. هیون. ولی هیچ کدوممون اینطوری نیستیم.
صد در صد داشت دروغ میگفت و قصدش فقط دور کردن هیونجین از فلیکس بود. اصلا باورش نمیشد که یه دفعه هیونجین، اون پسر خودخواهی که فقط خودش رو میبینه یه دفعه عاشق فلیکس بشه.
هیونجین با داد گفت:پس بهتره توی رابطتون تجدید نظر کنید.
چان با داد گفت:خفه شو.
هیونجین هم متقابلا داد زد:خودت خفه شو. لباس یادت نره.
چان با خنده ای گفت:خاک تو سرت. یادم نمیره احمق.
هیونجین هم لبخند دندون نمایی زد و گفت:برو به سونگ برس.
چان:باش. توهم برو مواظب فلیکس باش. هیونجین پارت میکنم اگر فلیکس ۱گرم ورزن کم کنه.
هیونجسن خنده ای کرد و گفت:تو برو فعلا سونگو پاره کن.. بعدا راجبش حرف میزنیم.
چان با داد گفت:خفه شو.
هیونجین قهقه ای زد و گفت:باشه. کاری نداری. باید برم.
چان لبخند مهربونی زد و گفت:نه .. مواظب فلیکس من باش.
میدونست هیونجین وقتی روی یه چیزی احساس مالکیت کنه، دیگه ازش دل نمیکنه. واسع همین تصمیم گرفت کمی حرصش بده.
هیونجین با (م) مالکیت آخر فلیکس با داد گفت:خفه شو. اون فقط ماله منه اشغال.  برو به سونگمینت برس نکبت.
چان قهقه ای زد و گفت:باشه .. خدافظ.
هیونجین با اخم گفت:برو گمشو نبینمت.
چان خنده ای کرد و قطع کرد.
درسته که با هم تند حرف میزدن ولی اون دوتا دوستای خیلی صمیمی بودن و چان اعتماد کاملی به هیونجین داشت.
با قطع کردن چان، اخمی کرد و ادای چان رو در اورد:مواظب فلیکس من باش. زهرمار نکبت بیشعور. فلیکس فقط ماله منه.
به سمت اتاقش برگشت و آروم در اتاق رو باز کرد.
با دیدن فلیکس که روی تخت نشسته بود و تمام صورتش پر از عرق بود و داشت میلرزید، سریع به سمت تخت دوید و گفت:فلیکس.. چیشده؟
با دیدن هیونجین که دستپاچه جفتش نشسته بود، اشکی از گوشه ی چشمش چکید .
آروم روی تخت چار دست و پا شد و به سمت هیونجین رفت و با رسیدن هیونجین به تخت ، روی زانوهاش بلند شد و دستش رو پشت گردن هیونجین انداخت و توی بغلش جا گرفت.
هیونجین تعجب کرد ولی سریع به خودش اومد و محکم دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد.
حرف دیگه ای رد و بدل نشد و هیونجین منتظر شد تا خود فلیکس به حرف بیاد.
فلیکس:هیونجین.
هیونجین همانطور که موهای نرم و ابریشمیش رو نوازش میکرد گفت:جونم.
فلیکس با صدای پر از بغضی گفت:خواب راچل.. هق هق رو دیدم.. اون ازم کمک میخواست.. ولی من توی یه قفس زندانی شده بودم و نمیتونم برم کمکش کنم. هیونجین ... هیونجین من کنارش نبودم... باهاش خداحافظی نکر..هق هق..دم... دلم براش تنگ شده.
هیونجین اشکی از گوشه ی چشمش چکید و محکم فلیکس رو به خودش چسبوند و گفت:فلیکس چی آرومت میکنه؟اوم؟بگو همونو انجام میدیم.
فلیکس با عصبانیت از توی بغلش بیرون اومد وگفت:همش تقصیر توعههههههه... اگر تو نمیومدی و نبودی من الان داشتم انتقام رو می‌گرفتم از اون پدر قاتلت... حالم از همتون بهم میخورهههههه.
هیونجین بهش لبخندی زد و گونه ی خیسش رو نوازش کرد و گفت:اگر کمکت کنم از بابام انتقام بگیری آروم میشی؟
فلیکس لحظه ای آروم شد و با چشمای اشکی به هیونجین خیره شد.
فلیکس:چی؟
هیونجین آروم بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت:من کمکت میکنم تا از پدرم انتقام بگیری. از همین امشبم شروع میکنیم. ولی هرچی من گفتم باید گوش کنی خب؟
فلیکس از روی تخت بلند شد و رو به روش ایستاد و گفت:چطوری بهت اعتماد کنم؟تو پسر همون پدری.اگر مثله پدرت ازم سواستفاده کنی چی؟
هیونجین به خاطر تفاوت قدیش با فلیکس لبخندی زد و سرش رو پایین آورد و گفت:اگر میخواستم سواستفاده کنم میرفتم توی بار ها و فاحشه خونه ها... در ضمن من توی هیچ کدوم از مراحل زندگیم به کسی نگفتم که باهام دوست بشه و عاشقشم. ولی به تو میگم. من عاشقتم فلیکس. خیلی دوست دارم بیشتر از هرکسی توی کل دنیا.. دوست پسرم باش.. عاشقم شو... مال من شو. میخوامت.
فلیکس با چشمای پر از وهم بهش نگاه کرد و هیونجین بی اعتمادی رو توی چشماش دید و البته بهش حق میداد.
..................................................................................
همونطور که ساعت گوچیش رو می‌بست با داد سونگمین رو خطاب کرد و گفت:سونگمینم... بریم عزیزم دیر شد.
سونگمین با عجله از توی اتاق بیرون اومد و گفت:بریم.
چان لبخندی زد و سرش رو بلند کرد ولی با دیدن یقه ی باز سونگمین اخمی کرد و به سمت سونگمین رفت و گفت:عزیزم حس میکنم امروز زیاد با لباس هماهنگ نیستی.
دوتا از دکمه هاش رو بست و گفت:اینطوری بهتر شد. این سفیدی ها و خوشگلی ها ماله منه.
سونگمین لبخندی زد و گفت:حسود.
چان لباش رو جلو انداخت و گفت:اره من حسود باشه.
سونگمین لبخندی زد. به سمت چان برگشت و دو تا دستش رو روی گونه اش گذاشت و بوسه ای روی لباش گذاشت و گفت:عاشقتم لعنتی.
چان لبخند دندون نمایی زد و گفت:منم همینطور. بریم؟
سونگمین:بریم.
.
وارو پارکینگ شدن. چان در رو برای سونگمین باز کرد و سونگمین با یه بوسه روی لبش ازش تشکر کرد و وارد شد.
چان لبخندی زد و در رو بست و به سمت صندلی خودش رفت.
تا وارد شد سونگمین با داد گفت:راستی چانننننننننن. لباسای فلیکس.
چان کمی پرید ولی سریع به خودش اومد و گفت:سونگ ترسیدم. لباسارو دادم آقای بانگ بهشون برسونه.
سونگمی نفس راحتی کشید و به رو به رو نگاه کرد و گفت: اخه ترسیدم.
چان لبخندی زد و گفت:من بیشتر.
و با هم شروع به خندیدن کردن.
توی ماشین دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد. تنها هر از گاهی چان نگاهی به سونگمین میکرد و سونگمین هم بخاطر این توجهش با لبخند جوابش رو میداد.
.
بلاخره به خونه‌ی هوانگ بزرگ رسیدن. از ماشین پیاده شد و در رو برای سونگمین باز کرد. سونگمین لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. چان در رو بست .
دست سونگمین رو گرفت و به سمت در اصلی رفتن.
رسیدنشون به در اصلی مصادف شد با پارک شدن همزمان ماشین لی مینهو همسرش و خانواده ی لی.
با پیاده شدن جونگین، چان اخمی کرد .
سونگمین که چان رو دید دستش رو روی دستش گذاشت و آروم گفت:چان.
چان گوشیش رو از توی جیپش در آورد و شماره‌ی هیونجین رو گرفت .
بعد از سه تا بوق جواب داد:الو چان؟
چان:بیا پایین زود باش.
و بعد گوشی رو قطع کرد.
هیونجین متعجب به گوشیش نگاه کرد.
با عجله به سمت خدمتکار مورد اعتمادش رفت و گفت:خب آماده اش کنید. الان میام.
آقای سونگ احترامی گذاشت و گفت:چشم قربان.
هیونجین به سمت محوطه ی حیاط رفت و با دیدن چان و سونگمین لبخندی زد و به سمتشون رفت.
ولی با دیدن پشت سر اون دوتا و دیدن جونگین اخمی کرد.
به سمت چان رفت و گفت:سلام.
چان به سمتش برگشت به اخم گفت:سونگ برو تو.
سونگمین خواست حرفی بزنه که چان با عصبانیت گفت:سونگ برو تو . لطفا عزیزم.
سونگ احترامی به عنوان سلام هیونجین کرد و از جفتش رد شد و وارد خونه شد.
هیونجین به چان نگاهی انداخت و گفت:چی شده؟
چان با عصبانیت دستش رو سمت جونگین گرفت و گفت:این چیه؟
هیونجین با اخم به جونگین نگاه کرد و گفت:آدم. چیه؟
چان با اخم گفت:اینجا چیکار داره؟ مگه توعه اشغال نگفتی عاشق فلیکسی پس این پسر اینجا چی میخواد.
هیونجین اخمی کرد و گفت:هنوزم میگم عاشق فلیکسم. این پسر من کسیو نمیبینم. من اصلا اونو آدم حساب نمیکنم.
چان نیشخند عصبی زد و گفت:خودتو خر کن اشغال... برو فلیکس رو بیار میخوام ببرمش.
گوشیش رو در اورد و شروع به گرفتن شماره ی سونگمین کرد.
هیونجین عصبی گوشی رو ازش گرفت و گفت:داری چه غلطی میکنی؟
چان عصبی دستی توی موهاش کشید و خواست چیزی بگه که صدای آقای لی بلند شد.
آقای لی:به به.. سلام.. چطوری چان؟ خوبی هیونجین و البته داماد آینده ی من؟
چان با اخم جواب داد:خوبم.
هیونجین هم گفت:هاهاها داماد آینده؟
آقای لی با لبخندی از روی خشم گفت:بله.. داماد.
هیونجین نزدیک آقای لی شد که چان از پشت بهش نزدیک شه تا یه وقت هیونجین دست از پا خطا نکنه.
هیونجین:داماد آینده ات یه سگه وفاداره نه من آقای لی... سگای زیادی هم که اطرافت داری پس بدش به یکی از اونا نه منی که خودم دوست دختر دارم.
جیسونگ جلو اومد و گفت:هیونگ...
هیونجین بدون گرفتن نگاهش از اون پیرمرد، منتظر ادامه ی حرفش موند.
جیسونگ:هیونگ... بهتره بریم داخل..
هیونجین بعد از حرف جیسونگ لبخندی زد و گفت:بفرمایید.
و از جلوی آقای لی کنار رفت.
آقای لی با درست کردن کرواتش به همراه همسرش وارد شدن.
جونگین با رسیدن به هیونجین بهش نگاهی انداخت و گفت:دوست دختر؟ اونم تو؟ تو که گی بودی. پس چی شد؟
هیونجین دستش رو توی موهاش کرد و هوف عصبی کشید و خطاب به مینهو با داد گفت:بیا این داداشت و ببرش تا به گاش ندادم.
مینهو با اخم سمت جونگین رفت. دستش رو گرفت و به سمت داخل کشیدش .
جیسونگ لبخندی به برادرش تحویل داد و به سمت خونه قدم برداشت.
هیونجین عصبی به چان گفت :برو داخل میخوام تنها باشم.
چان بدون هیچ حرف اضافه ای وارد شد .
همونطور داشت توی حیاط قدم میزد که صدای گوشیش بلند شد.
بدون نگاه کردن به اسم جواب داد و گفت:بله؟
آقای سونگ:قربان آماده هستن.
هیونجین لبخندی گفت:الان میام.
وگوشی رو قطع کرد .
از پایین به پنجره ی اتاقش نگاه کرد و با دیدن سایه ی فلیکس روی پنجره گفت:چی کار کردی با قلبم که حتی اسمتم باعث ارامشمه؟
لبخندی زد و با عجله وارد خونه شد.
بدون توجه به مهمانها و صدای مادرش به سمت راه پله ها رفت و وارد اتاقش شد.
در رو باز کرد .
با دیدن فلیکس که با یه لباس پرنسسی کوتاه مشکی و قرمز و کلاه گیس مشکیش که صورتش رو از همیشه سفید تر نشون میداد و پاهای سفید و باریک که توی جوراب شلواری مشکی قائم شده بود و کفشای پنج سانتی مشکیش، حس کرد قلبش توی دهنش.
فلیکس خجالت زده از نگاه خیره ی هیونجین، سرش رو پایین انداخت .
هیونجین به بانمکیش لبخندی زد و آروم وارد اتاق شد.
آقای سونگ خواست چیزی بگه که هیونجین گفت:برین بیرون.
آقای سونگ از نگاه خیره ی اربابش و هل شدنش خنده ای کرد ولی سعی کرد جلوش رو بگیره پس گفت:چشم قربان.
و با دست به هیچ خدمتکارا دستور داد که خارج بشن و خودش هم پشت سر اونا از اتاق خارج شد.
همچنان به فلیکس خیره بود و سر جاش ایستاده بود.
فلیکس آروم سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.
آروم از روی تخت بلند شد و گفت:نم...نمیخوای..چیزی بگی؟
هیونجین همچنان خیره به نزدیک شدن فلیکس نگاه میکرد .
رو به روی هیونجین ایستاد و منتظر حرفی از جانب هیونجین شد.
قلبش به تپش افتاده بود و برای اولین بار توان حرف زدن نداشت.
خیلی آروم دستش رو روی گونه ی فلیکس کشید و با لحن نامطمئنی گفت:میذاری ...ب..ببوسمت؟
فلیکس تعجب کرد ولی به طرز عجیبی خودش هم دلش این بوسه رو میخواست.
دلش می‌خواست هیونجین لب های آغشته به بالم توت فرنگی رو بمکه و بخوره.
کمی توی چشمای لرزون هیونجین نگاه کرد و آروم چشماش رو بست و منتظر برخورد لبای هیونجین با لباش شد.
از حرکت فلیکس خوشش اومد .
لبخند ارومی زد . دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و با دست دیگه اش سرش رو ثابت کرد.
آروم سرش رو خم کرد و لباش رو به لبای فلیکس نزدیک کرد
به یک سانتیش که رسید چشماش رو بست و بیشتر نزدیک شد .
لب بالای فلیکس بین دو لبش قرار گرفت و یه برخورد کوچیک داشتن .
هیونجین خودش رو نزدیکتر کرد و سعی کرد بوسه ی آرومی رو شروع کنه که در اتاقش باز شد.
فلیکس سریع عقب کشید و دستش رو روی لباش گذاشت.
هیونجین با عصبانیت به سمت در برگشت و با دیدن چان اوفی کشید و گفت:چان این اتاق در دارههههه.
چان لبخندی زد و گفت:فلیکس... این به اون در که نذاشتی من سکس کنم.
فلیکس اولش تعجب کرد که چان از کجا میدونه که هیونجین سمتش رفت و دستش رو پشت کمرش گذاشت و رو به روی چان قرارش داد و گفت:هی چان. نظرت راجب عشقم چیه؟
فلیکس با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت:هیون..هیونگ..
چان به سمتش اومد و محکم بغلش کرد. دلم برات تنگ شده بود پسر.
همون لحظه هیونجین حس کرد دلش میخواد چان رو خفه کنه.
یه حسی بهش دست داده بود و این حق رو به خودش میداد که فقط خودش میتونه فلیکس رو لمس کنه.
با بالا اومدن دستای فلیکس و نشستن دستاش دور کمر چان، هیونجین عصبی پاشو روی زمین کوبید و به سمت در رفت.
فلیکس که متوجه حالت هیونجین شد سریع از توی بغل چان بیرون اومد و به سمت هیونجین دوید.
وقتی بهش نزدیک شد آروم گفت:هیونجین.
هیونجین با لحن فلیکس حس کرد تمام دنیارو بهش هدیه دادن.
به سمتش برگشت و منتظر فلیکس موند.
فلیکس با خجالت سمتش رفت و گفت:نمیخوای کار نیمه تموممون رو تموم کنیم؟
هیونجین نگاهش رو از چشماش به لباش داد .
بعد دوباره سرش رو بالا آورد و منتظر بود تا فلیکس بهش بفهمونه که درست فکر کرده.
فلیکس آروم سرش رو تکون داد.
هیونجین نگاهی به چان انداخت . چان نیشخندی زد و گفت:خوب دل فلیکس مارو بردیا.
هیونجین نگاه عاشقانه ای به فلیکس کرد و گفت:اون دل منو برده. من هنوز خیلی راه دارم.
فلیکس نگاهی به هیونجین انداخت و لبش رو آروم گاز گرفت.
هیونجین با یه دست سرش رو گرفت و با دست دیگه اش دور کمرش رو گرفت و محکم به سینه اش چسبوندش.
چان نیشخندی به هیونجین زد و زیر لب گفت:من میرم پایین.
هیونجین پلک ارومی زد و آروم سرش رو تکون داد.
چان از اتاق خارج شد و آروم درو پشت سرش بست و بالبخند از پله ها پایین رفت.
بعد از رفتن چان از توی بغل هیونجین بیرون اومد و توی چشماش نگاه کرد.
هیونجین آروم برگردوندش و به سمت دیوار بردش.
کاملا به دیوار چسبید و منتظر هیونجین موند.
طعم لبای هیونجین خیلی براش عالی بود و دلش میخواست ایندفعه بیشتر از قبل بچشه.
هیونجین بیشتر از این منتظرش نذاشت و کامل بهش چسبید و یه پاش رو لای پای فلیکس کرد.
بخاطر کفش پنج سانتی که پوشیده بود قدش بلند تر شده بود و این کار رو واسه هیونجین آسون میکرد.
ایندفعه دیگه آروم به سمت لبای فلیکس نرفت و یه دفعه و خیلی سریع لبش رو روی لبای فلیکس گذاشت و هردوتا لب فلیکس رو بین لباش گرفت و جوری مکید که انگار فردایی وجود نداره.
فلیکس شوکه شد و سرش به دیوار چسبید.
هیونجین دیگه توی خودش نبود. سرش رو کج کرد و لب پایین فلیکس رو به دهن گرفت و مکید.
مجال همکاری به فلیکس رو نمی‌داد.
آروم زبونش رو روی لبای فلیکس کشید. فلیکس تنها کاری که توی این بوسه تونست انجام بده این بود که دستش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد .
با زنش زبون هیونجین، لباش رو از هم باز کرد.
با باز شدن دهنش، هیونجین زبونش رو وارد دهن فلیکس کرد و شروع به چرخش توی دهنش کرد.
فلیکس نفس کم آورده بود و نیاز به تنفس داشت.
آروم ضربه ای به سینه ی هیونجین زد و با دماغ شروع به تند نفس کشیدن کرد.
درسته که از لبای فلیکس سیر نشده بود ولی بخاطر کمبود اکسیژن از لباش دل کند و محکم فلیکس رو توی بغل گرفت و گفت:نمیتونم ازت جدا بشم.
فلیکس هم دستاش رو محکم دور گردن هیونجین حلقه کرد و گفت: بیا بریم پایین.
هیونجین ازش جدا شد و آروم بوسه ای روی لب پایینش زد و گفت:هرکاری که گفتم باید انجام بدی. ممکنه زیاد حرف بخوری. پس لطفا بخاطر من تحمل کن باشه؟
فلیکس مکثی کرد و گفت : باشه




های.
امیدوارم از این پارت هم لذت ببرید .
ووت و کامنت رو لطفا یادتون نره.
من یه عمل جراحی داشتم واسه همین طولانی شد ببخشید.
لطفا بانظراتتون خوشحالم کنید . ممنونم.🥰😍🤩😇

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now