part 23

1.6K 224 138
                                    

از حموم در اومد و خطاب به هیونجین گفت : یادمه گفتی فقط کنار هم دراز میکشیم ولی این سومین باره که دارم میرم حمام .
هیونجین گوشیش رو روی تخت پرت کرد و به سمت فلیکس رفت .
فلیکس به سمت دیگه ی اتاق رفت و گفت : هسونجین تو رو به مسیح قسمت میدم دیگه کمر برام نمونده .
هیونجین خنده ای کرد و گفت : نگران نباش . نمیخوام باز انجامش بدم .. میخوام برم دوش بگیرم اماده شیم الان بنگیا میان .
فلیکس نفس عمیقی کشید و گفت : هوف خوبه .
هیونجین خنده ی بلندی سر داد و وارد حموم شد .
فلیکس با ربدوشامبر سفیدش روی تخت نشست و با داد گفت : هیونجین رمز گوشیت چیه ؟
هیونجین در رو باز کرد و گفت : برای چیته ؟
فلیکس با لبخند بهش نگاه کرد و گفت : میخوام از خودم عکس بگیرم .
هیونجین با خنده ی شیطانی گفت : 1997 .
و دوباره یه حمام برگشت .
فلیکس با خوشحالی رمز رو زد ولی با دیدن عکس بک گراند گوشی ، لبخند روی لباش خشک شد .
هیونجین و جیهون بودن که درحال بوسیدن لب های هم بودن .
اشک توی چشماش حلقه زد . نگاهش رو به در حموم داد و دوباره به بک گراند نگاه کرد .
هیونجین داشت توی ایینه به خودش نگاه میکرد که ببینه نیاز به اصلاح داره یا نه که یدفعه یاد بک گراند موبالش افتاد .
باعجله ربدوشامبرش رو تنش کرد و از حموم بیرون زد .
با بیرون اومدنش ، فلیکس نگاه خیسش رو بهش داد و با اوای پر از بغضی گفت : متاسفم برای خودم که با وجود تمام کارایی که باهام کردی هنوزم عاشقتم .
هیونجین مثل یک بچه که کار بد کرده باشه و الان رو به روی مادرش باشه ، سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت .
فلیکس از روی تخت بلند شد .
اروم به سمت هیونجین رفت و رو به روش ایستاد .
هیونجین سرش رو بالا اورد و با چشمایی که غم ازش میبارید به فلیکس نگاه کرد .
فلیکس دوباه نگاهش رو به بک گراند داد . بخاطر بیماری که جدیدا گریبانش رو گرفته ، کنترلش رو از دست داد و موبایل هیونجین رو به سمت دیوار پرت کرد .
هیونجین با تعجب به موبایل و بعد به فلیکس نگاه کرد و گفت : چرا اینکارو کردی ؟
فلیکس با داد گفت : خفه شووووو ... حالم ازت بهم میخوره اشغاله عوضییی .. دیگه نمی تونم وجود نحستو توی خونه تحمل کنم عوضی .
هیونجین با حرف هایی که شنید عصبانی شد . دستش رو بالا اورد تا سیلی محکمی که صورت فلیکس بنشونه که فلیکس سریع تر اقدام کرد و به هیونجین سیلی زد .
هیونجین با ناباوری سرش که خم شده بود رو به سمت فلیکس برگردوند .
فلیکس از حرص نفس نفس میزد و سعی میکرد اکسیژن رو وارد ریه هاش کنه و خودش رو از خفگی نجات بده .
هیونجین حق رو کاملا به فلیکس داد .
اگر خودش هم جای فلیکس بود و عکس بوسه ی رقیبش رو چه مرده و چه زنده روی بک گراند میدید عصبانی تر از الان فلیکس میشد .
به فلیکس نزدیک شد و دستش رو گرفت و با لحن اروم و دلربایی گفت : اروم باش عزیزم .. اروم باش ... حق با توعه من اشتباه کرد .. ببخشید فلیکس من .
با حرف های هیونجین کمی اروم گرفته بود ولی نمیخواست به روی خودش بیاره . با صدای بلندی گفت : میخوام برم بیرون .
هیونجین با مکث بهش نگاه کرد و گفت : باشه عزیزم الان اماده میشم ...
فلیکس با داد گفت : میخوام تنها باشم .. نمیخوام چند ساعت ببینمت .
هیونجین مکث طولانی مدتی کرد ولی چند لحظه بعد گفت : باشه برو .
فلیکس با عجله به سمت کمد رفت . پیراهن سفید و شلوار لی پوشید .
به سمت صندلی رو به روی دراور رفت . کت بلند هیونجین رو تنش کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد .
هیونجین با عجله از اتاق بیرون زد . قبل از رسیدن فلیکس به پایین پله ها دستش رو گرفت و گفت : فقط 3 ساعت فلیکس . بعدش باید برگردی توی اغوش من .. با اقای سونگ هم برو .
فلیکس بدون حرف زدن دستش رو کشید و به سمت درب خروجی رفت .
اقای سونگ که تمام مدت شاهد این اتفاق بود ، احترامی به هیونجین گذاشت و با حرکت سر هیونجین دنبال فلیکس راه افتاد .
با بیرون زدن از خونه ، قدم هاش رو به سمت فلیکس تند کرد و بازوش رو اروم کشید و گفت : ارباب جوان ؟
فلیکس با چشم های خیس به سمتش برگشت . اقای سونگ اهی کشید و سر فلیکس رو روی شونه اش فیکس کرد .
فلیکس دستاش رو دور کمر اقای سونگ انداخت و شروع به حرف زدن کرد : من خودم هق هق دیدم .. بک هق گراند گوشیش هق هق بوسه ی خودش هق هق و جیهونش هق هق بود .. اون هق هق منو فقط بخاطر هق هق جیهون میخواد هق هق .. حالم هق هق ازش بهم می خوره هق هق .
اقاس سونگ دستش رو روی سر فلیکس نوازش وار کشید و گفت : بزارید راجب اقای جیهون براتون توضیح بدم ارباب جوان .
فلیکس سرش رو به سرعت بالا و پایین کرد و گفت : همه چیزو بهم بگو .
اقای سونگ فلیکس رو از بغلش خارج کرد و با گرفتن دستش اون رو روی یکی از صندلی هایی که توی پارک نزدیک شون بود نشوند .
با صدای ارومی گفت : این حرف ها باید بین خودمون بمونه قربان .
فلیکس اب بینیش رو بالا کشید و گفت : میمونه .
اقای سونگ اهی کشید و گفت : حدود 15 سال پیش که هنوز ارباب جوان نرفته بودن خارج ، با جیهون که پسر یکی از سهام دار ها بود اشنا شد .
ارباب تا اون زمان هیچ کس رو در حد خودش نمیدونست و با هیچ کس قرار نمیذاشت . جیهون با هر ترفندی که بود هیونجین رو به سکس با خودش عادت داد جوری که در روز بیشتر از 18 باز سکس میکردن .
ارباب معتاد سکس شده بود نه جیهون .
من بار ها بهش گفت این علاقه نیست و شهوته که تو به جیهون داری ولی قبول نمیکرد و میگفت که من عاشق جیهونم .
خلاصه اینکه رابطه اشون روز به روز بیشتر و نزدیک تر شد تا جایی که جیهون روی مغز ارباب کار کرد ونصف سهام شرکت هیونجین که توی خارج بود رو به نام خودش زد .
بعد از اون حدود یک ماه غیب شد . ارباب از لحاظ روحی خیلی داغون شده بودن و مثل دیونه ها دنبال جناب جیهون گشتن ولی هیچ اثری ازش نبود .
ارباب افسرده شد بخاطر همین اقای هوانگ و همسرش یعنی نامادری هیونجین اونو به خارج فرستادن تا هم به منافع خودشون برسن و هم هیونجین رو از جیهون دور کنن .
هیونجین فکر میکرد اون ها صلاحش رو میخوان ولی یک سال بعد از رفتنش به امریکا فهمید که جیهون تمام مدت پیش پدرش و اقای لی بوده .
ارباب با اولین پرواز به کره برگشت ولی کار از کار گذشته بود و اقای جیهون رو کشته بودن ..
فلیکس با جدیت گفت : چطوری کشتنش ؟ و چرا ؟
اقای سونگ با اخم گفت : هیچ کس دلیل ایم مرگ رو نفهمید .. از پا اویزونش کرده بودن و بهش اب و غذا نداده بودن . اونم از تشنگی و گرسنگی فوت کرد .
فلیکس تکیه اش رو از صندلی گرفت و اه بلندی کشید .
نگاهش رو به جاده داد و همون لحظه بچه ی 4 ساله و بستنی به دستی رو دید که داره به طرف پارک میدوه .
فلیکس با لبخند بهش نگاه کرد ولی با دیدن ماشین بار بری که داشت به بچه نزدیک میشد و همش بوق میزد ، از جاش بلند شد و به سمتش دوید .
اقای سونگ با داد گفت : ارباب جواننننن ؟
کودک با دیدن ماشین که داشت بهش نزدیک میشد ، با ترس وسط خیابون ایستاد و با چشم های خیس بهش نگاه کرد .
دیگه هیچ امیدی به ادامه ی زندگیش نداشت . بستنی از دستش افتاد و از ترس چشم هاش رو بست .
ماشین فقط 5 متر با بچه فاصله داشت و نتونست خودش رو کنترل کنه .
فلیکس بدون توجه به داد های اقای سونگ وسط خیابون پرید .
بچه رو به سرعت توی بغلش کشید و خودش رو جوری پرت کرد که بچه توی بغلش کاملا پنهان شد و کتف خودش محکم به جدول های کنار خیابون خورد .
راننده به سرعت پاش روی ترمز گذاشت و از ماشین پیاده شد .
اقای سونگ پا تند کرد و به فلیکس نزدیک شد . با ترس اسمش رو صدا زد : اربابب .
کودک تمام مدت ساکت بود و فقط به لرزش های بدن فلیکس توجه میکرد .
جونگین که تمام مدت با شوک داشت به صحنه ی کشته شدن بچه اش نگاه میکرد ، با صدای داد اقای سونگ به خودش اومد و به سمت دخترش دوید .
فلیکس با وجود درد شدیدی که توی کتفش پیچیده بود ، دستای محکم شده اش رو از دور بچه باز کرد و اروم و به کمک اقای سونگ از روی اسفالت تمیز بلند شد .
نگاهش رو به صورت خیس بچه داد و گفت : خوبی عزیزم ؟
جونگین به فلیکس رسید . بدون نگاه کردن به منجی دخترش ، اون رو از دست فلیکس اروم بیرون کشید و شروع به بررسی بدنش برای سالم موندن کرد ..
با چشم های خیس و صدای پر از بغضی گفت : چرا دست بابا رو ول کردی ؟ اگر اتفاقی واست میوفتاد من باید چیکار میکردم ؟ هاااا ؟
کوچولو دستش رو روی صورت جونگین گذاشت و اشکاش رو پاک کرد و گفت : ببشید بابایی .. نالا دیته دشتو ول نمیتونه . ( ببخشید بابایی .. نارا دیگه دستت رو ول نمیکنه .)
جونگین محکم دخترش رو توی اغوش گرفت و موهای مشکی و دو گوشی شده اش رو نوازش کرد .
بعد از گذشت دقیقه ها نارا رو از بغلش خارج کرد و به سمت منجی دخترکش برگشت .
با دیدن فلیکس و اقاس سونگ که با تعجب نگاش میکرد ، چشماش از حدقه بیرون زد .. توی دلش گفت : پس تو دخترم رو نجات دادی .
فلیکس با تعجب گفت : ت .. تو بچه داری ؟
جونگین نارا دوباره توی اغوش گرفت و گفت : متاسفم .
فلیکس با درد شدیدی که توی کتفش میپیچید ، لبخندی زد و گفت : میای بریم حرف بزنیم ؟
جونگین نگاهش رو بالا اورد و روی صورت فلیکس ثابت کرد . با دیدن لبخند پر مهر و چشم های خیسش گفت : من بهت خیلی ظلم کردم ولی تو دختر منو نجات دادی ... چطوری دیگه میتونم توی چشمات نگاه کنم ؟
فلیکس دست سالمش رو بالا اورد و روی شونه ی جونگین گذاشت و گفت : با دعوت کردنم به یه کافه که اون ور خیابونه ..
نگاهش رو به نارا داد و گفت : بستنی این خانوم کوچولوی خوشگلم که افتاده .. پس میتونیم بازم براش بخریم .

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now