part 40

1.1K 147 22
                                    

وای سلاممممممم .
بخدا من بعد از مدت ها تازه تونستم به یه فیلتر وصل شم و بیام آپ کنم .
الان سه تا فیک رو آپ میکنم منظورم مال شنبه و یکشنبه و دوشنبه است .
امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید و واقعا متاسفم که اذیت شدید واقعا نمیتونستم بیام .
............................................................................

پروازش برای امروز ساعت سه ظهر بود .
روی صندلی های سالن انتظار نشسته بود و منتظر بود تا اسم هواپیماش رو اعلام کنن که حس کرد سرگیجه ی بدی گرفته .
اهی کشید و دستش رو روی سرش گذاشت و اروم از روی صندلی بلند شد و هنوز یک قدم برنداشته بود که سرش گیج رفت و چندی بعد بی هوش روی زمین افتاد و دور تا دورش رو ادم های مختلفی گرفتن .
.
.
وقتی چشم باز کرد یک محیط کاملا شبیه بیمارستان رو دید ولی این یک کلینیک خصوصی بود .
نفس عمیقی کشید و اروم روی تخت نشست و ناگهان با صدایی اشنا مواجه شد : بالاخره به هوش اومدی ؟
نگاهش رو به شخص رو به رو که با روپوش سفید رو به روش ایستاده بود داد و با خودش فکر کرد که این صدا رو کجا شنیده که حرف بعدی مرد بهش فهموند : همون موقع که توی اتوبوس نشسته بودی میدونستم یه مشکلی وجود داره و میدونستم این مشکل خیلی شیرینه .
با اخم به مرد نگاه کرد و گفت : ببخشید .. من کجام ؟
مرد جواب داد : کلینیک زنان و زایمان .. توی فرودگاه بی هوش شدی .. چیزی یادت میاد ؟
سرش رو پایین انداخت و کمی فکر کرد . از روی صندلی بلند شده بود و بعدش سرش به شدت گیج رفت و بی هوش شده بود .
دوباره به مرد نگاه کرد و گفت : بله یادمه .. ولی مگه نباید الان توی بیمارستان باشم ؟
پزشک جواب داد : راستش من یه پزشک زنان و زایمانم و با نگاه کردن به مردهای گی و زنان به راحتی میتونم بفهمن که باردارن و حتی چند ماهشونه .
اخمی کرد و لب زد : ببخشید ؟
مرد ادامه داد : توی فررودگاه که بی هوش شدی من میخواستم ببرمت دکتر ولی یادم اومد که شما رو توی اتوبوس دیدم و حتی ازتون پرسیدم که حالتون خوبه یا نه ولی شما جواب ندادید و رفتید .. یادتون میاد ؟
سعی کرد دو روز پیش رو به خاطر بیاره و بله .. یادش اومد . مردی از پشت دستش رو روی شونه اش گذاشت و ازش پرسید حالش خوبه یا نه .
لب زد : من متاسفم بابت بی ادبیم ولی الان چرا توی این مطبم ؟
مرد لب زد : چون اگر می بردمت بیمارستان فکر میکردن سرطان داری .
فلیکس بی حوصله گفت : بله ؟
پزشک لب زد : قبلا کیسه گذاشتی توی شکمت ؟
اون مرد از کجا میدونست این موضوع رو ؟ با اخم لب زد : بله .
مرد گفت : بارداری .
با حرفی که شنید دستش شروع به لرزیدن کرد .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : مت ... متوجه منظورتون نمیشم .
مرد لب زد : دارم میگم بارداری .. موقعی که بی هوش بودی سونوگرافیت کردم و الان هفته ی دوازدهم بارداریت رو داری می گذرونی .
متعجب لب زد : چی ؟
پزشک گفت : الان سه ماهه که بارداری .. چطور تا الان نفهمیدی ؟ علائم نداشتی ؟
نگاهش رو از پزشک گرفت و یاد پر خوری هاش توی هتل افتاد .. بعد از هر وعده ای که میخورد بالا میاورد و فکر میکرد بخاطر معده ی عصبیشه ولی باردار بوده ..
حتی بزرگ شدن و جلو اومدن شکمش هم مربوط به بارداریش بوده .
نمیدونست بخاطر این بچه ای که سه ماه منتظرش بود خوشحال باشه یا ناراحت .
بچه ای که پدرش یه خیانت کار بود و مادرش اونو ول کرده بود .. اصلا میتونست تنها از پس بزرگ کردنش بر بیاد ؟
دستاش همچنان میلرزید و این پزشک رو به روش رو کمی می ترسوند .
اروم بهش نزدیک شد و خواست بگه که بچه کاملا سالمه که فلیکس با چشم های پر از اشک سرش رو بالا اورد و گفت : می .. میشه برام سقطش کنید ؟
متعجب اخمی کرد و گفت : چرا ؟
اب دهنش رو قورت داد تا بغضش رو فرو ببره ولی موفق نشد .
هقی زد و گفت : پدر این بچه دیگه وجود نداره و .. و من نمیتونم به تنهایی از پسش بربیام .
چقدر این حرفا و این گریه اون پزشک رو یاد دوست پسر و عشق سابقش مینداخت .
چقدر این حرفا یاداور اتفاقات بد بودن .
عصبی شده لب زد : واقعا روت میشه جلو بچه ای که تقریبا تمام اندام هاش شکل گرفته همچین حرفی بزنی ؟ روت میشه بگی نمیخواییش ؟ اون گوش داره .. تموم حرف های تویی که حکم مادرش رو داری ، میشنوه .. اگر به دنیا اومد میتونی توی چشمای معصومش نگاه کنی و بگی من یه زمانی میخواستم تو رو از بین ببرم ؟ پدرش وجود نداره ولی تو که هستی .. چرا خودتو وقف این بچه ی بی گناه نمیکنی ؟ اصلا چطوری تا الان متوجه بارداریت نشدی ؟ این بچه داره توی وجودت رشد میکنه بعد تو جلوی خودش میگی نمیخواییش ؟
سپس به سمت مانیتور رفت و صدای ضبط شده ی ضربان قلب جنین توی شکم فلیکس رو براش گذاشت و گفت : میدونی این چیه ؟
با شنیدن صدای ضربان قلب بچه اش ، هقی زد و ناخود اگاه دستش رو روی شکمش گذاشت .
اشکاش مدام پایین میریخت و واقعا از بچه ی توی شکمش شرم میکرد .. مگه اون خودش خواسته بود که به وجود بیاد ؟ این خواسته هیچ کس جز خود فلیکس نبود .. پس الان چطور میتونست بگه نمیخوادش ؟
دوباره هقی زد و با چشم های خیس به پزشک نگاه کرد .
مرد ادامه داد : این صدای ضربان قلب بچته .. میتونی به تپشش پایان بدی ؟ میتونی از بین ببریش ؟ میتونی با دستای خودت سند مرگش رو امضا کنی ؟
دوباره هق بلندی زد و سرش رو پایین انداخت .
چرا این پزشک اینقدر با احساساتش بازی می کرد .. چرا کاری می کرد که از عذاب وجدان خودشو بکشه ؟ هیونجین بس نبود چرا همه به یه نحوی میخواستن عذابش بدن ؟
دست های لرزونش رو نوازش وار روی شکمش کشید و خطاب به پزشک که هر ثانیه صدای تپش قلب رو پلی می کرد گفت : لطفا .. لطفا هق هق تمومش .. هق هق کنید .
پزشک نگاهی به پسرک بیچاره انداخت و با دیدن لرزش کل بدنش و صورت کاملا خیسش ، صدا رو قطع کرد و لب زد : هنوزم میخوای سقطش کنی ؟ این بچه ی بی گناهو ؟ بچه ای که الان روح توی وجودش دمیده شده رو ؟ با این سقط داری قتل انجام میدی .. بچه ات تشکیل شده و فقط باید منتظر رشد کردن و بزرگ شدنش باشی .. چرا میخوای از بین ببریش ؟ اصلا دلت میاد اینکار رو باهاش بکنی ؟
همانطور که سرش پایین بود با صدایی که به زور شنیده میشد گفت : ن .. نه هق هق .
مرد لبخند محوی از منصرف شدن فلیکس زد و گفت : میخوای ببینیش ؟
اروم سرش رو بالا اورد و اب بینیش رو بالا کشید . به مرد رو به رو نگاه کرد و گفت : میشه ؟
لبخندش رو پر رنگ تر کرد و گفت : معلومه که میشه .. حتی میتونی صدای قلبش رو هم بشنوی .
هقی زده روی تخت دراز کشید و گفت : لطفا بهم نشونش بدید .
پزشک به سمت میز رفت و دستکش های پلاستیکی دستش کرد و روی صندلی کنار تخت نشست .
خطاب به فلیکس لب زد : تا من دارم دستگاه رو تنظیم میکنم دکمه های پیراهنت رو باز کن .
سری تکون داد و همون لحظه اشکی از چشمش چکید . اب بینیش رو بالا کشید و با دست های لرزون دکمه ها رو یکی یکی باز کرد و منتظر موند .
پزشک لبخند به لب اما جدی در کارش ، به طرف فلیکس برگشت و ژل رو روی قسمت پایینی شکمش ریخت و دستگاه رو روش فشرد .
با پیدا کردن بچه لبخندی زد و گفت : جنسیتش هم که مشخصه .
فلیکس با اخم گفت : چطور میشه ؟
پزشک لب زد : بعضی ها توی سه ماهگی متوجه میشن و بعضی ها هم توی چهار یا پنج ماهگی .. مال تو کاملا مشخصه که چیه .. الان سه روزی میشه که رفتی توی سه ماه .
متعجب و با چشم های پر از اشک گفت : ولی من بارها رفتم پیش دکتر .. اون میگفت من باردار نیستم .. الان سه ماهه که کارم همش همینه .
دستگاه رو کمی بیشتر فشار داد و گفت : الان سه ماهته و احتمالا مشکلی توی دستگاه وجود داشته .. حالا بیخیال میخوای بدونی جنسیتش چیه که براش لباس بخری ؟
چرا این حرف ها در عین زیبایی و کیوت بودنش برای فلیکس درد داشتن ؟ چرا همش توی فکر پدر به ظاهر بی رحم بچه بود ؟ و از همه مهم تر چرا الان ارزو داشت هیونجینش کنارش باشه و با هم صدای ضربان قلب اون کوچولو رو بشنون ؟
با ناراحتی و صورتی خیس لب زد : اره .
پزشک با ارامش و همانطور که به مانیتور نگاه میکرد لب زد : دوست داری چی باشه ؟
با یاد اوری حرف های هیونجین توی حموم که دوست داشت جنسیت بچه پسر باشه و اسمش رو بوهی بزارن ، اشکی ریخت و گفت : هیچ فرقی برام نداره .. فقط میخوام سالم باشه .
لبخندی زد و دندون های سفیدش رو برای فلیکس به نمایش گذاشت و گفت : سالم که هست .. جنسیتش هم یه پسر خوشگل و تپلیه .
این دیگه تیر خلاص بود ..
چرا همه چیز دست به دست هم داده بود تا فلیکس رو عذاب بده ؟
ساق دستش رو روی چشماش گذاشت و شروع به زدن هق های بی صدا کرد .
مرد متعجب بهش خیره شد ولی با خودش فکر کرد شاید بهتر باشه کمی تنهاش بزاره .
اروم از روی صندلی کناری بلند شد و با دستمال ژل رو شکم فلیکس رو پاک کرد و پتویی نسبتا کلفتی از توی اتاق مخفی خودش بیرون کشید و روی فلیکس انداخت و گفت : من همینجام هر وقت احساس کردی اروم شدی ، صدام بزن .. اگر نبودم از منشی بپرس .. اسمم سئو چانگبینه .
و سپس از اتاق خارج شد .
فلیکس توی اون شرایط اینقدر حالش بد بود که اصلا نتونست به اسم اشنایی که به گوشش خورده بود حتی فکر هم بکنه چه برسه به یاد اوریش .
به پهلو چرخید و دستش رو روی شکم برامده اش گذاشت و گفت : منو ببخش عزیزم که ازت استقبال نکردم هق هق .. ببخشید که میخواستم تنها یادگاری هق هق همه ی زندگیم رو از بین ببرم .. ببخشید که اینقدر بابای بدیم زندگی باباهق هق .. ممنونم که اومدی توی زندگیم همه کسم .. اگر تو هم نبودی من دیوونه میشدم هق هق بوهی بابایی هق هق .. پسرم .. زندگی من .. همه کس من .. عشق من و وجود من تویی عزیزدلم هق هق .. بهت قول میدم جوری بزرگت کنم و بهت عشق بورزم  هق هق که .. که هق هق هیچ وقت جای خالی هیونجین رو حس نکنی ولی با تنهایی خودم چیکار کنم ؟هق هق.. هومم ؟ هق هق توهم میتونی جای اونو برام بگیری ؟ هق هق .. میتونی بشی یکی شبیه به هیونجین که هر وقت دلم براش تنگ شد تو رو ببوسم ؟ هق هق ..میتونی بابایی؟ هق هق .. خیلی دوستت دارم عشق من .. خیلی .
.
.
از موقعی که فهمیده بود فلیکس از کره رفته دیوونه شده بود .
برگشته بود به خونه ی خودش و فلیکس و روی تخت دراز کشیده بود و یکی از پیراهن هایی که فلیکس زیاد میپوشید رو توی بغلش گرفته بود و همش بوش میکرد .
چقدر دلش برای حس کردن تن فلیکس بین دستاش تنگ شده بود .
سه یا چهار روزی میشد که ندیده بودش و این موضوع داشت دیونه اش میکرد .
پیراهن رو به بینیش فشرد و عمیق بویید و بوسه ای روش زد که صدای زنگ در به صدا در اومد .
چرا ولش نمیکردن و نمیذاشتن راحت باشه ؟
اروم از روی تخت بلند شد و نگاهی به عکس تمام وسایل فلیکس که روی تخت بودن انداخت .
لبخندی زد و گفت : بوی اینا به زودی میره فلیکس .. میشه تا اونموقع خودت برگردی پیشم ؟ میشه زندگی من ؟
اشک پشت پلک هاش جمع شد .
سرش رو بالا گرفت تا اشکاش پایین نریزه و بیشتر از این بقیه رو عصبانی و اذیت نکنه .
با زنگ خوردن دوباره ی در خونه ، از اتاق خارج شد و به سمت در ورودی رفت .
از داخل ایفون نزدیک در نگاهی به چهره ی نگران مینهو و چان انداخت و بدون هیچ حرفی در رو زد تا بیان بالا .
مینهو با نگرانی لب زد : چان بیا در باز شد .
چان با عجله به سمتش دوید و لب زد : این پسره تا دیونه نکنه منو ول کن نیست .. به مسیح فکر کردن بلایی سر خودش اورده .
مینهو سری تکون داد و گفت : منم همینطور .
و سپس با هم به سمت ورودی دویدن .
هیونجین بی اهمیت در رو تا اخر باز کرد و روی اولین مبلی که همیشه فلیکس روش می نشست ، نشست و چشماش رو بست و سرش رو به پشتی تکیه داد .
چان و مینهو همزمان با هم وارد خونه شدن و حواسشون به در اوردن کفشاشون نبود که هیونجین با شنیدن صدای برخورد کفی کفش ها با سرامیک ها لب زد : فلیکس از ورود با کفش خوشش نمیاد .. لطفا دربیارین .
چان و مینهو اول به هیونجین و بعد به هم نگاه کرد و عقب گرد کردن و کفشاشون رو در اوردن .
چان اروم روی مبل پیش هیونجین نشست و گفت : خوبی ؟
لبخند محوی زد و گفت : اگر سونگمین از پیشت رفته بود و ازش خبری نداشتی حالت خوب بود ؟
مینهو با اخمی از روی ناراحتی جلوش زانو زد و گفت : نگران نباش هیونجین ... فلیکس بدون تو نمیتونه اون برمیگرده ..
بازم لبخندی زد و گفت : اون فکر میکنه من خیانت کردم .. واسه همین رفت .. بارها بهم گفته بود از تنهایی و خیانت متنفره .. اون منو تنها گذاشت ..
سپس چشماش رو باز کرد و لب زد : من باید باعث و بانی این جدایی رو نابود کنم .. ولی به موقعش  ..
چان ترسیده لب زد : میخوای چیکار کنی هیون ؟
لبخندش رو خورد و گفت : اون هرزه فلیکس منو ازم گرفت ... منو توی ارزوی داشتن بچه گذاشت .. من دوباره تنها شدم ولی اینبار باعشقی متفاوت از یه هوس دیرینه .. فلیکس زندگی من بود و هست و خواهد بود .. حتی اگر بی جا قضاوتم کرده باشه .. حتی اگر ولم کرده باشه و بی هیچ حرفی رفته باشه .. اون همه چیز منه .. قلب این خونه فلیکسه .. این خونه و تموم خونه های این شهر با وجود فلیکس شادی و نور رو توی خودشون حس میکنن .. میخوام بکشمش .. میخوام با دستایی که عشقمو توی بغل میگرفتم خفش کنم .
مینهو و چان با تعجب به هم نگاه کردن .. هیونجین داشت نقشه ی قتل دوست پسر سابقش رو میکشید ؟ نه .. نباید این اتفاق میوفتاد .پس مینهو لب زد : دوست داری وقتی فلیکس برگشت با یه قاتل رو به رو بشه ؟ تا حالا به این فکر کردی اگر برگرده و ببینه تو قاتل شدی ایا حاضره باهات بمونه ؟ نه هیونجین اینبار به خاطر قاتل بودنت ولت میکنه .. پس بگرد دنبال یه راه درست برای انتقام نه این راه احمقانه .
چشماش رو بست و همانطور که لبخند به لب داشت ، از گوشه ی هر دوتا چشمش اشکی چکید .
اروم لب زد : به مسیح قسمتون میدم .. کمکم کنید عشقمو برگردونم پیش خودم .. لطفا .
.
.
چهار ماه بعد به سرعت نور گذشت .
توی این مدت فلیکس مدام با چانگبین در ارتباط بود و احوال پسرش رو ازش می پرسید .
امروز روزی بود که تمام وسایلی که سفارش داده بود به دستش می رسید و خیلی خوشحال بود .
توی این چهار ماه اگر چانگبین نبود نمیدونست میتونست از پس زندگیش بربیاد یا نه چرا که خونه ی 60 متری که الان داشت توش زندگی میکرد رو اون براش پیدا کرده و تمام وسایل رو هم خودش خریده بود البته با پول فلیکس .
توی این مدت بارداریش ، تمام خرید های خونه رو چانگبین براش انجام میداد چون خود فلیکس خجالت میکشید که با این شکم بزرگ از خونه بیرون بزنه .. نه تنها خجالت بلکه نگاه های خیره ی بقیه هم به شدت ازارش میداد .
با تموم شدن فیلم مورد علاقه اش ، به سختی تکیه اش رو از راحتی گرفت و کشون کشون خودش رو به لبه ی مبل رسوند تا بلند بشه که یک دفعه پسرش چنان لگدی بهش زد که از درد ، جیغ بلندی کشید : اهههه .. بابایی اروم باش .
ولی دوباره ضربه ی دومی نصیبش شد که از اولی کمی اروم تر بود .
دستش رو روی شکمش کشید و شروع به حرف زدن کرد : بیدارت کردم پسرم ؟ ببخشید عزیزم .. میخواستم برم یه چیزی بیارم بخوریم .. اگر میدونستم بیدار میشی گرسنگی رو تحمل میکردم عروسکم ..
همونطور که حرف میزد ، یه دستش رو روی دسته ی مبل گذاشت و دست دیگه اش رو روی تکیه گاه و به ارومی و البته بسیار سنگین از روی مبل بلند شد و گفت : امروز قراره سرویس خواب و کمدهای ابی رنگ کیوتت رو بیارن .. تازه قراره تمام لباس هاییم که برات سفارش دادم رو بیارن .. میدونستی یک ست روهمی ابی برات خریدم ؟ خیلیییی خوشگله دقیقا مثل خودت .. تازه وسط لباستم یک عروس خرسی کیوته .. دوسش داری ؟ اهان راستی امروز عروسکاتم میرسن .. نمیدونی چقدر پول بابت این وسایل دادم ولی فدای دستای کوچولوت عزیزدلم .. برای تو خرج نکنم برای کی خرجشون کنم پس ؟ هوم ؟
زیر گاز رو روشن کرد و ظرف غذایی که از دیشب اماده کرده بود رو روی گاز گذاشت و همزمان یک دستش رو به کمرش گرفت و دست دیگه اش رو روی شکمش گذاشت و به سختی روی صندلی پشت اپن نشست .
جدیدا بخاطر بزرگ شدن شکمش به سختی نفس میکشید و حتی از ترس نیمه نشسته میخوابید تا یه وقت پسرش خفه نشه .
چرخی روی صندلی زد و نگاهی به ظرف انداخت و وقتی دید هنوز کاملا گرم نشده ، دوباره با پسرش حرف زد : میدونی الان چهار ماهه که از بابای بی معرفتت خبری ندارم .. نمیدونم دنبالم میگرده یا نه .. احتمالا تا الان بقیه بهش گفتن که من از کره رفتم ولی من نرفتم که .. فقط یه محله از خونه ای که توش با خانواده ام زندگی میکردم ، پایین تر اومدم .. بابایی نمیدونه تو وجود داری بوهی .. راستی فکر کنم این هزارمین باره که دارم میگم ولی بابایی اسم تو رو انتخاب کرده .. من که خیلی دوستش دارم میدونی چرا ؟
کمی مکث کرد و همون لحظه لگدی از طرف پسرش به شکمش وارد شد و بهش فهموند که جنین توی شکمش داره به حرفاش گوش میکنه .
خنده ی ریزی کرد و گفت : چون ترکیب اسم منو باباییه .. اسم من توی شناسنامه یونگ بوکه .. میدونستی پسرم ؟ معلومه که نمیدونستی . پس یعنی اینکه بو رو از اسم من برداشته و هی هم که از اول اسم خودش که هیونجینه .. قشنگه نه ؟
و دوباره لگدی نصیبش شد .
با ذوق خنده ای کرد و گفت : من به فدای پاهای کوچولوت عزیزدلم ..
همونطور که مشغول قربون صدقه رفتن بود ، موبایلش زنگ خورد .
اروم از روی صندلی بلند شد و به طرف موبایل رفت و با دیدن شماره ی خدماتی که قرار بود وسایل بوهی رو بیاره ، لب زد : وسایلت رو اوردن بابایی .
و سپس ایکون سبز رو زد : بله ؟
اقای کیم : سلام اقای لی .. امیدوارم حالتون خوب باشه ... وسایل رو اوردیم اگر میشه در رو بزنید .
فلیکس که با اقای کیم توی این مدت به شدت صمیمی شده بود و اون مرد از بارداری فلیکس کاملا اطلاع داشت ، خوشحال لبخندی زد و گفت : الان براتون باز میکنم .
اقای کیم لبخندی زد و تماس رو پایان داد و منتظر باز شدن در موند و طولی نکشید که در توسط فلیکس باز شد .
چند کارگر از توی ماشین باربری 12 متری ، وسایل رو بیرون کشیدن و یکی یکی و با ارامش وارد خونه ی فلیکس شدن .
فلیکس خوشحال ، پالتوش رو دور بدنش پیچید و در رو کاملا باز کرد و کارگر ها رو راهنمایی کرد که هر کدوم از وسایل رو کجا بزارن و البته که تخت بوهی رو پیش تخت دونفره ی خودش میذاشت .
اقای کیم با دیدن ذوق فلیکس ، لبخند دندون نمایی زد و گفت : سلام اقای لی حالتون چطوره ؟
فلیکس با لبخند به سمتش برگشت و گفت : اوه سلام اقای کیم .. متاسفم خیلی برای وسایل ذوق داشتم یادم رفت سلام کنم .
اقای کیم خنده ای کرد و گفت : درک میکنم .. خواهر چانگبین هم وقتی که این وسایل رو برای بچمون خریدیم شبیه تو بود .
فلیکس با لذت خندید و دقیقا همون لحظه بود که کارگری نوجوون به سمتش اومد و گفت : ببخشید اقا ؟
فلیکس با لبخند بهش نگاه کرد و گفت : جونم ؟
پسرک لب زد : فکر کنم غذاتون داره میسوزه .
لبخندش رو خورد و گفت : اوه ممنونم عزیزم .
پسرک با خوشحالی لبخندی زد و با دستور اقای کیم شروع به بردن عروس های بوهی کرد که نزدیک 200 تا بودن  .
فلیکس با یه معذرت خواهی از اقای کیم جدا شد و به سمت اشپزخونه رفت .
زیر غذاش رو خاموش کرد و دوباره به طرف اتاق بوهی حرکت کرد .
چند ساعتی طول کشید تا کل اتاق چیده بشه ... پنج کمدی که خریده بود ، گوشه های کاغذ دیواری های عروسکی رو پوشونده بودن و استخر توپ هاش وسط اتاق قرار گرفته بود و بیش از 500 تا توپ با سایز و رنگ های متفاوت درونش جا خوش کرده بودن .
ساک ابی رنگش گوشه ی اتاق و 45 کیسه ی لباساش ، نزدیک کمد ها و منتظر باز شدن توسط فلیکس و چیده شدن داخل کمد ها بودن .
50 کیسه ی عروسک هاش هم کنار لباس ها بودن و نیاز به باز شدن و پر کردن دور تا دور تخت و کمدها داشتن .
با خوشحالی نگاهی به لوستری که یکی از کارکنا داشت به سقف اویزون میکرد ، کرد و با اتمام کار مرد لبخندی زد و لیوان شربتی دستش داد و گفت : ممنونم اقا .
مرد لبخندی زد و گفت : چانگبین شی به من و زنم خیلی لطف کردن .. این در برابر کاری که ایشون کردن هیچی نیست .
با لبخند سری تکون داد و از چارچوب کنار رفت تا مرد از اتاق خارج بشه .
نگاهی دوباره به تمام وسایل انداخت و وقتی مطمئن شد همه چیز عالیه ، از اتاق پسرش بیرون رفت و به سمت اقای کیم قدم برداشت .
اقای کیم با دیدن فلیکس ، لیوان خالی از شربت رو روی میز گذاشت و گفت : خب همه پچیز درست بود ؟
با لبخندی که حتی یه لحظه هم از روی لباش پاک نمیشد گفت : بله .. واقعا ممنونم ازتون .
اقای کیم لبخندی زد و گفت : خب ما دیگه رفع زحمت میکنیم ممنون بابت شربت .
سری تکون داد و گفت : ممنونم که اینقدر زحمت کشیدید .
اقای کیم با لبخند سری تکون داد و همراه با تمام کارگرهاش از خونه بیرون زد و از اونجایی که فلیکس قبلا پول رو حساب کرده بود پس دیگه نیازی به موندن بیشتر نداشتن .
وقتی ماشین راه افتاد و از کوچه خارج شد ، در رو بست و وارد خونه شد .
پالتوش رو در اورد و روی دسته ی مبل انداخت و به سمت اتاق بوهی رفت .
با خوشحالی دستی روی شکمش کشید و گفت : پسرم نظرت چیه لباسات رو بچینیم توی کمدا ؟
کوچولوی توی شکمش لگد کوچولویی بهش زد و باعث شد فلیکس با ذوق قربون صدقه اش بره : قربون پاهای کوچولوت عزیزدلم .. نفس بابایی .. همه کس من ..
سپس اروم نشست و نفس عمیقی کشید . اولین کیسه رو به ارومی باز کرد و تمام لباس های پسرش رو روی زمین ریخت .
با ذوقی بی نهایت به لباس ها نگاه کرد و گفت : بوهی .. اینا رو فقط به عشق تو خریدم امیدوارم ازشون خوشت بیاد عزیزدلم .
از توی کیسه چوب لباسی های بچگانه ای که خریده بود رو برداشت و چسب دورش رو باز کرد .
بعد از اون دونه به دونه لباس های بیرون رو روی چوب لباسی ها گذاشت و به رخت اویز توی کمد ها وصل کرد .
با اتمام کارش ، کیسه ی بعدی که مربوط به لباس های توی خونه ایش بودن و نزدیک 15 کیسه بود رو باز کرد و تمامشون رو مرتب و منظم تا کرد و توی کشو ها و کمد ها طبقه بندی کرد .
بعد از اون سراغ 20 کیسه ی بعدی رفت و همانطور که به زور نفس میکشید گفت : هوا توی کره خیلی سرده واسه همین تا جایی که میتونستم برات لباس گرم خریدم .
کاپشن و هودی های ست با شلواراشون رو به چوب لباس های عروسکی وصل کرد و توی کمد خالی گذاشت .
فقط 4 کیسه لباس دیگه مونده بود ولی از اونجایی که شب شده بود و به شدت گرسنه و خسته بود ، به بعد موکول کرد و به زور از روی زمین بلند شد .
کمرش به شدت درد گرفته بود و پایین شکمش تیر می کشید .
اهی کشید و یه دستش رو به کمرش گرفت و دست دیگه اش رو زیر شکمش گذاشت لنگ زنون و پنگوینی به سمت سالن رفت .
برای دومین بار ظرف غذا رو روی اجاق گذاشت تا گرم بشه .
بعد از گرم شدنش ، از روی گاز برش داشت و روی اپن گذاشتش .
قاشقی از توی جا ظرفی برداشت و وارد خورشت کیمچی کرد .
اولین قاشق رو که خورد ، یاد هیونجین افتاد .
کار هر شبش همین بود ..
از اونجایی که شبا هیچ کاری نداشت که انجام بده ، یاد هیونجین میوفتاد و اشکاش روی گونه اش سرازیر میشد .
غذا رو با وجود بغض شدیدی که گلوش رو فشار می داد ، قورت داد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد .
سپس قاشق دوم رو خورد ولی بازم اشکاش اجازه ی قورت دادن رو بهش نمیدادن .
پس قاشق رو توی ظرف رها کرد و سرش رو بین دستاش گرفت و شروع به گریه کردن و حرف زدن کرد : چرا نیستی تا باهم لباس و وسایل بوهی رو بچینیم عوضی هق هق .. دلم برات تنگ شده هیونجین .. هق هق .. اصلا توی این چهار ماه جای خالی منو حس کردی ؟ هق هق .. خیلی دلم برات تنگ شده هیونجین .. هق هق .. خیلی خیلییی .. هق هق .. هق هق .
همونطور که گریه میکرد ، لگدی از پسرکش به شکمش وارد شد و باعث شد از درد به جلو پرت بشه .
عصبی شده لب زد : بوهی اروم باش .
ولی به سرعت از لحن خشنی که به اعتقاد خودش کوچولوش رو ازار داده ، دلش گرفت و زمزمه کرد : ببخشید بابایی .. ببخشید یادگاری هیونجین من .



........
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید .
شرط برای آپ پارت بعد ۷ کا

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now