part13

1.5K 229 73
                                    

های کیوتی هااااا.
امروز تولدمه و طبق قرارمون میخوام براتون آپ کنم.
نظر و ووت یادتون نره لطفااااا ممنونم.
میدونید شماها میخونید و دنبال میکنید ولی ووت نمی‌دید اخه چرا؟😥😥😞😞
حالا بیخیال لذت ببرید لطفا و مرسی که دنبال میکنید طلسم رو.
😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇
روی مبل نشسته بود و هنوز درگیر حرفای چان بود که آیفون خونه اش زنگ خورد.
با استرس از روی مبل بلند شد و به سمت آیفون رفت با دیدن چهره ی عصبانی چان، دستاش با لرزش به سمت آیفون رفت و در رو براش باز کرد.
بعدشم سریع به سمت اتاق خانم هوانگ رفت و در زد و سریع وارد شد:لطفا لطفا.. از اتاق بیرون نیایید.. حتی اگر کار منو چان به کتک کاری کشید .
خانم هوانگ سری به نشونه ی باشه تکون داد.
فلیکس لبخندی از روی استرس زد و از اتاق خارج شد.
بعد از خروج از اتاق به سمت درب ورودی رفت.. تا در رو باز کرد چان دقیقا روبه روش قرار گرفت.
با دیدن صورت اخمو چان ، استرسش بیشتر شد و گفت:سلام هیونگ.. بیا تو.
چان فلیکس رو کنار زد و وارد خونه شد.
فلیکس نفس عمیقی کشید و در خونه رو بست.
چان روی مبل نشست و آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و منتظر فلیکس موند.
فلیکس به سمت چان رفت و گفت:چی میخوری برات بیارم هیونگ؟
چان :هیچی..فقط بیا بشین.
فلیکس:نه هیونگ اینطور....
چان با داد گفت:گفتم بشینننننن.
فلیکس با مکث به سمت مبل روبه روی چان رفت و روش نشست.
چان به مبل تکیه زد و چندتا نفس عمیق کشید تا آروم بشه.
فلیکس همچنان بهش نگاه میکرد و منتظر حرف زدنش بود
چان که حس کرد یکم آروم شده به فلیکس نگاه کرد و آروم گفت:تو.. تو با هیونجین خوابیدی؟
لرز بدی به تن فلیکس افتاد. سکوت کرد و تصمیم گرفت حرفی نزنه.
چان با سکوت فلیکس عصبی شد و اینبار بلند تر تکرارش کرد:فلیکس.. تو... با.. هیونجین.. خوابیدی یا نه؟
کلماتش رو جدا جدا ادا کرد تا حداقل آروم بشه .
فلیکس نگاهی به چان انداخت و بازم سکوت کرد.
چان ایندفعه داد بلندی کشیدی:خوابیدی یا نه لعنتیییییی؟
فلیکس از ترس پرید ولی آروم سرش رو تکون داد و گفت:اره.
چان چشماش رو روی هم فشار داد و دوباره سکوت کرد.
فلیکس از سکوتش ترسید و فهمید که این آرامش قبل از طوفان پس آروم گفت:هیونگ.. گوش کن.. من...من توی اون شرایط توی حال خودم نبود...
چان توی حرفش پرید:کِی؟
فلیکس:چی؟
چان عصبی شد و دوتا دستش رو روی مبل کوبید و گفت:میگم چه زمانی باهاش خوابیدیییییی؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و گفت:شب سالگرد ازدواج خانم و آقای هوانگ.
چان دیگه چیزی نگفت و فقط با دریایی از اشک به فلیکس نگاه کرد و آروم صداش زد:فلیکس .
فلیکس نگاهی به چان کرد و بادیدن چشمای پر از اشکش بغض بدی گلوش رو گرفت.
چان ادامه داد:چرا اولین بارت رو دادی به کسی که عاشقش نیستی؟
فلیکس همانطور که با انگشتاش بازی می‌کرد گفت:من هیچ وقت نگفتم عاشقش نیستم.
چان با تعجب نگاهش کرد و گفت:چی؟فلیکس.. تو..تو هیونجین رو دوست داری؟
فلیکس که توی همین چند روز هم خیلی دلتنگ هیونجین شده بود ، با اومدن اسمش چشماش پر از اشک شد و بی صدا اشک ریخت.
آروم سرش رو تکون داد که باعث شد اشکاش روی گونه اش بریزه.
چان به سمت فلیکس رفت و کنارش نشست و گفت:پس..پس چرا ازش فاصله میگیری؟
فلیکس پوزخند تلخی زد و بازم ساکت موند.
چان گفت:بخاطر راچله؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و گفت:نه... این تنها دلیلش نیست.
چان با پشت دستش اشکای کریستالی روی گونه ی فلیکس رو پاک کرد و گفت:دلیلیش چیه پس؟
فلیکس نگاهی به چان کرد و گفت:دلیلش اینکه من تمام مدت یه سایه بودم.
چان بهت زده  نگاهی بهش کرد و یه لحظه ذهنش سمت جیهون رفت ولی برای اینکه خراب کاری نکنه و مطمئن بشه گفت:منظورت چیه؟
فلیکس از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
از توی یخچال بطری آب رو بیرون کشید و شروع به خوردن کرد.
چان به سمتش رفت و تا تمام شدن آب خوردنش منتظر موند.
وقتی تشنگی برطرف شد در بطری رو بست و روی میز نهار خوری گذاشت.
چان دوباره گفت:منظورت چیه فلیکس؟
فلیکس پوزخندی زد و گفت:نگو که نمیدونی هیونگ... تو دوست صمیمی هیونجینی.
چان عصبی شد و با داد گفت:بگو منظورت چیه لعنتی؟
فلیکس هم به پیروی از اون داد بلندی کشید و گفت:منظورم جیهونه... عشق اول هیونجین... کسی که هیونجین یه لحظه هم نمیتونسته بدونش دووم بیاره.. کسی که تمام اولین های هیونجین بوده.کسی که هیونجین میخواسته باهاش ازدواج کنه و بچه دار بشه. حالا فهمیدی کی رو میگمممممم؟
و از حرص و عصبانیت شروع به نفس نفس زدن کرد.
چان به سمتش رفت تا اشکاش رو پاک کنه که فلیکس با داد گفت:برو بیرونننننن. برو بیرون.
و شروع کرد به هول دادن چان و همزمان داد میکشید.
چان دستای فلیکس رو گرفت و گفت:باشه... باشه عزیزم الان میرم... تو فقط آروم باش...
فلیکس تقلا کرد تا خودش رو از دست چان آزاد کنه ولی زورش نرسید...
اونقدر تقلا کرد که آزاد بشه ولی زور چان زیاد تر بود و در آخر فلیکس کم آورد و سرش رو روی سینه ی ورزیده ی چان گذاشت و گفت:از همتون متنفرم...
.................................................................................
غلتی روی تخت زد و چشماش رو باز کرد با دیدن تاریکی اتاق ، فهمید که خیلی خوابیده.
آروم از روی تخت بلند شد و از اتاق مشترک خودش و همسرش بیرون اومد.
به محض بیرون اومدنش مینهو رو دید که داره خیلی آروم با کسی تلفن حرف میزنه.
خیلی کنجکاو شد که بدونه مینهو داره با چه کسی حرف میزنه برای همین یکم نزدیک تر رفت .
الان دیگه واضح میتونست بفهمه که مینهو داره راجب چه چیزی حرف میزنه ولی متاسفانه خیلی  یر کرده بود و مینهو الان درحال خداحافظی بود
مینهو:باشه.. فقط مواظب خودت باش.. کسی نباید بفهمه من باهات در تماسم.
و تلفن رو قطع کرد.
جیسونگ اخمی کرد .
حس میکرد مینهو داره بهش خیانت میکنه.
برای یه لحظه از خودش متنفر شد که به مینهو اعتراف کرده که عاشقش شده.
قبل از این اعتراف هیچ وقت مینهو رو اینطوری ندیده بود.
توی افکارش غرق بود که صدای پاهای مینهو رو شنید سریع فاصله گرفت و دوباره به سمت اتاقش رفت .
وارد حمام اتاقش شد و در رو از پشت قفل کرد.
میدونست مینهو الان میاد که بیدارش کنه برای اینکه قرار گذاشته بودن که باهم برن خونه ی هیونجین و بهش سر بزنن.
.
پشت در بسته ی اتاق ایستاده بود و قبل از وارد شدن دوباره گوشیش رو روشن کرد و توی تاریخچه ی تماس هاش رفت و آخرین شماره ای که باهاش تماس گرفته بود رو پاک کرد و بلافاصله وارد اتاق شد.
با ندیدن جیسونگ، اخمی کرد و نگاهش به سمت در حموم رفت با دیدن چراغ روشن، لبخند جای اخمش رو گرفت سمت در رفت.
دستگیره رو پایین کشید ولی در باز نشد.
مینهوتعجب کرد از وقتی جیسونگ بهش تقریبا اعتراف کرده بود ، هیچ وقت دیگه در رو قفل نکرده بود پس الان چرا درو قفل کرده بود؟
دستگیره ی در رو ول کرد و با انگشت اشاره اش در زد:جیسونگ.
جیسونگ صدای مینهو رو شنید ولی بغض بدی گلوش رو گرفته بود و نمیتونست جواب بده‌.
زیر دوش حموم نشسته بود و زانوهاش رو توی بغل گرفته بود و میذاشت قطره های آب بی رحمانه به پوست کمرش ضربه بزنن.
مینهو نگران شد ایندفعه بلند تر در زد:جیسونگ. جیسونگ عزیزم.
شدت اشکای جیسونگ بیشتر شد .
دیگه حتی دلش نمی‌خواست صدای مینهو رو بشنوه.
چرا همیشه همین طور بود.
چرا همیشه آدم ها خودشون رو عاشق جلوه میدن و با محبت کردن سعی در عاشق کردن طرفشون دارن ولی وقتی که معشوقش عاشق میشه جا میزنن؟
مینهو که دید جیسونگ جواب نمیده ، از در فاصله گرفت و به سمتش دوید تا در رو بشکنه که جیسونگ در رو باز کرد.
مینهو دقیقا روبه روش قرار گرفت.
با دیدن صورت خیس و چشمای قرمز جیسونگ، اخمی کرد و گفت:چیشده؟
جیسونگ جوابی نداد و از جفت مینهو رد شد.
مینهو دستش رو گرفت و دوباره به عقب برش گردوند و با داد گفت:میگم چته؟
جیسونگ دستش رو از دست مینهو جدا کرد و با چشمایی که به سردی روز اول ازدواجش بود گفت:به تو ربطی نداره.
مینهو با دیدن چشمای سرد جیسونگ حس کرد خون توی رگهاش یخ زده .
دوباره همون نگاه.. دوباره همون رفتار... دوباره همون سردی و بی علاقگی.
مینهو دستی رو گونه ی جیسونگ کشید.
جیسونگ عصبی شد و محکم دست دست مینهو رو پس زد.
اشک توی چشمای مینهو جمع شد.
دلیل این رفتار جیسونگ چی میتونست باشه؟
به جیسونگ نزدیک شد و آروم دستش رو گرفت و گفت:چیشده جی؟
جیسونگ به چشمای پر از اشکش و لحن پر از بغض اهمیتی نداد و دستاش رو کشید و از اتاق بیرون زد.
نینهو دنبالش رفت و گفت:جیسونگ یه حرفی بزن لطفا چی شده؟
همونطور که داشت برای خودش آب می‌ریخت گفت:گفتم که به تو ربطی نداره‌.
مینهو دستی به صورتش ‌کشید و گفت:مگه میشه به من ربطی نداشته... من همسرتم...دلیل این رفتارت چیه جیسونگ.. ما که باهم خوب بودیم.. تو بهم اعتراف..
جیسونگ با تمسخر خندید و گفت:اعتراف؟ تو به یه سکس میگی اعتراف؟ مینهو چشماش رو ریز کرد و گفت:چی؟
جیسونگ با همون لحن ادامه داد:میگم سکس اعتراف نیست مینهو..
مینهو بهش نزدیک شد و گفت:ولی تو بهم گفتی عاشقمی.
جیسونگ جدی شد و گفت:توی شهوت و سکس که غرق شده باشی هر حرفی از توی دهنش درمیاد. این حرف چرت هم بخاطر شهوت از دهن من بیرون اومد‌.
مینهو حس کرد تمام دنیا داره دور سرش میچرخه.
فقط یه جمله توی ذهنش تکرار میشد:جیسونگ فقط بخاطر شهوت بهم گفت عاشقمه.  یعنی اصلا دوسم نداره.
جیسونگ که سکوت مینهو رو دید، از جفتش رد شد و گفت:خودم تنها میرم پیش هیونجین.. نمیخوام باهام باشی.
و بدون توجه به مینهو به سمت اتاق رفت.
با رفتن جیسونگ دستاش رو جوری مشت کرد که شدت محکمی شروع به لرزیدن کرد.
به سمت اتاق رفت.
جیسونگ رو درحال لباس عوض کردن دید.
مینهو به سمتش رفت و پشت سرش قرار گرفت:میرسونمت.
جیسونگ از کنارش رد شد و به سمت آیینه ی بزرگ اتاق رفت و موهاش رو حالت داد و گفت:نیازی بهت ندارم. خودم میرم.
و از اتاق بیرون زد.
مینهو به جای خالی جیسونگ نگاه کرد.
با عصبانیت به سمت آیینه رفت و خودش رو توی آیینه نگاه کرد:خیلی بدبختی لی مینهو.. تو کسی بودی که همه آرزو داشتن باهات باشن. چرا جیسونگ؟چرا؟چرااااااا؟
و همزمان با دادش به سمت تخت رفت و گوی شیشه ای رو که بالای تخت بود برداشت و محکم به آیینه کوبید.
با شنیدن صدای شکستن آیینه یکم آروم تر شد.
رو تخت نشست و دستاش رو توی موهاش کرد و همونطور که موهای بلوندش رو میکشید گریه میکرد.
چرا؟چرا جیسونگ بازم همچین رفتاری داشت؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟اون ته قبل از خواب خوب بود.چه اتفاقی افتاده ؟
اینا سوال‌هایی بود که توی ذهن مینهو جرقه میزد و عصبی ترش میکرد.
..................................................................................
به جای رفتن به خونه ی هیونجین ، شروع به قدم زدن توی کوچه پس کوچه ها کرد و از فکر اینکه مینهو داره بهش خیانت میکنه اشک می‌ریخت.
درسته همه ی اون دروغ هارو گفته بود تا خودش رو آروم کنه ولی جیسونگ میدونست که واقعا عاشق مینهو شده و اون عاشقتم وسط سکس رو از شهوت نگفته و واقعا حس قلبیش بوده.
همونطور که داشت رد میشد، با دیدن پسری که خیلی شبیه به راچل بود ، چشماش رو ریز کرد تا بهتر ببینه.
و مطمئن شد که اون همون فلیکسیه که خودش رو جای خواهرش جا زده بود برای انتقام گرفتن.
ولی اینبار به جای دختری باموی بلند و مشکی ولباس های دخترونه،پسری با موهای کوتاه زرد و لباس های پسرونه ای که زیبایی اندامش رو بطور کامل مشخص کرد بود و کمرش بازیکش رو نمایان میکرد، روبه رو شد.
.
توت فرنگی هارو حساب کرد و به سمت خونه به راه افتاد.
یه لحظه حس کرد کسی داره تعقیبش میکنه.
از ترس قدم هاش رو تند تر کرد.
جیسونگ که دید داره قدم هاش رو تند میکنه و یواشکی به پشتش نگاه میکنه ، فهمید ترسیده و شروع به خندیدن کرد.
تقریبا به سمت فلیکس دوید و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
فلیکس از ترس ایستاد .
جیسونگ جلوش ایستاد و گفت:تو فلیکسی درسته؟
فلیکس با تعجب به جیسونگ نگاه کرد و فهمید این پسر همون برادر ناتنی هیونجین و پسر خانم هوانگ.
فلیکس با ترس و لکنت گفت:نه.. نه اشتباه گرفتید.
و سعی کرد از جفت جیسونگ رد بشه که دوباره جیسونگ رو به روش قرار گرفت و گفت:پس ترجیح میدی همون راچل صدات بزنم.
فلیکس با عجز نالید لطفا تمومش کن.. من باید برم.
جیسونگ آروم گفت:بیا یکم باهم حرف بزنیم.
فلیکس به صورت ناراحت جیسونگ نگاه کرد . لحظه ای دلش براش سوخت و خواست پیشش بمونه که یاد هیونجین افتاد و گفت:نه... توروهیونجین فرستاده نه؟
جیسونگ به فلیکس نگاه کرد و لبخندی زد:نه.. هیونجین ازمن هیچ وقت خبر نداره.
من الان داشتم قدم میزدم که تورودیدم.
فلیکس اخمی کرد و گفت:چطوری بهت اعتماد کنم؟
جیسونگ لبخندی زد و گفت:فکر کنم از رفتارای هیونجین روز سالگرد ازدواج مامانم وبابا، فهمیده باشی اصلا براش مهم نیستم.
فلیکس اخمی کرد و با یاد آوری رفتارهای هیونجین ، کمی خیالش راحت شد .
جیسونگ که سکوت فلیکس رو دید گفت:حالا میای حرف بزنیم؟
فلیکس ارومی سری تکون داد.
جیسونگ لبخندی زد .
به سمت فلیکس رفت و دستش رو دور بازوش حلقه کرد و گفت:بیا بریم توی اون پارک بشینیم .
فلیکس لبخندی زد و گفت:بریم.
آروم از خیابون رد شون و اولین صندلی خالی که پیدا کردن، روش نشستن.
جیسونگ سر صحبت رو باز کرد:چرا هیونجین رو ول کردی؟
فلیکس نگاه کوتاهی به جیسونگ انداخت و گفت:من لیاقتش رو ندارم.
جیسونگ لبخندی زد و گفت:این حرفت کاملا اشتباه.
بهتره بگم هیونجین لیاقت تو رونداره.
فلیکس خنده ای کرد و گفت:نمیدونم شاید.
و همزمان باهم خندیدن.
جیسونگ جدی شد و گفت:میدونی.. تو یکی از عواملی بودی که باعث مرگ بابا شد.. ولی نمیدونم چرا ازت متنفرم نیستم...
فلیکس سرش رو پایین انداخت و گفت:من واقعا متاسفم... ولی اگر توهم جای من بودی همین کار رو میکردی.
جیسونگ دستش رو روی دست فلیکس گذاشت و گفت:شک نکن.
دستش رو از روی دست فلیکس برداشت و روی صندلی ولو شد و سرش رو روی تکیه گاه صندلی گذاشت و به آسمون پر از ستاره نگاه کرد و گفت:میدونی... امروز یه چیزی رو فهمیدم..
فلیکس نگاهی بهش کرد و به پیروی از جیسونگ، سرش رو روی صندلی گذاشت و اونم آسمون شب رو نگاه کرد.
فلیکس:چی رو؟
جیسونگ لبخند تلخی زد و گفت:فهمیدم مینهو همسرم داره بهم خیانت میکنه.
فلیکس به سمت جیسونگ برگشت و با بهت بهش نگاه کرد.
این امکان نداشت ... اون مینهویی که فلیکس دیده بود چشمش به غیر از جیسونگ کسی رو نمی‌دید.
جیسونگ ادامه داد:من قبل از مرگ بابا بخش اعتراف کردم.
الان نزدیکه شش ساله که ازدواج کردیم و اون رو اولین باری بود که من بهش اعتراف کردم... کاش هیچ وقت بهش اعتراف نمیکردم.
فلیکس دست جیسونگ رو که روی صندلی بود گرفت و گفت:مطمئنی؟شاید داری اشتباه برداشت میکنی.
از گوشه ی چشم جیسونگ اشکی چکید و همونطور که چشماش بسته بودگفت:نه اشتباه نمیکنم.. مطمئنم.
فلیکس خواست حرفی بزنه که جیسونگ ادامه داد:کاش الان پیش مامانم بودم... هق هق...دلم خیلی براش تنگ شده ..هق..
فلیکس اخمی کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت:بلند شو.
جیسونگ چشماش رو باز کرد و سرش رو از صندلی جدا کرد و گفت:چی؟
فلیکس لبخندی زد و گفت:مگه نمیخوای مامانت رو ببینی و پیشش باشی؟
جیسونگ اخمی کرد و گفت:چرا میخوام ولی ما که نمیدونیم اون کجاست... خودت که خبر داری هیونجین بیرونش کرده.
فلیکس لبخندی زد و گفت:من میدونم اون کجاست.
جیسونگ با تعجب از روی صندلی بلند شد و گفت:چی؟
فلیکس دیگه چیزی نگفت و دست جیسونگ رو کشید و به سمت خونش به راه افتاد.

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now