part 45

1.2K 164 16
                                    


سری تکون داد و لب زد : خودمم لطفا کمک کن ...
با عجله از روی تخت پایین اومد و گفت : چیشده ؟ این صدای بچه ی کیه ؟
نگاهش رو به پسرش داد و گفت : بعدا همه چیز رو برات توضیح می دم فقط الان بیا پیشم لطفا .. پسرم حالش بده و الان بیمارستانی باز نیست که بخوام برم پیشش .. فقط تو به ذهنم رسیدی .. لطفا بیا .
جونگین هول شده لباس هاش رو تن کرد و گفت : باشه لوکیشن بفرست .
و اولین نفر قطع کرد .
باورش نمیشد فلیکس پسر داشته باشه .. مگه اون از هیونجین جدا نشده بود ؟
ولی باید به هیونجین می گفت ؟ نه الان موضوع مهم استرس فلیکس و گریه های مظلومانه ی نوزادی بود که به گوشش رسیده بود .
موبایل رو توی جیب شلوارش گذاشت و به طرف نارای خوابیده رفت .
اروم دخترش رو بغل کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و هرچند که هوا گرم بود ولی پتویی روی بدنش انداخت و از خونه خارج شد .
در های ماشینش رو باز کرد و دخترش رو روی صندلی عقب خوابوند و خودش با عجله روی صندلی راننده نشست و راه افتاد .
بین راه شماره ی مادرش رو گرفت .
بعد از چند بوق زن جواب داد : سلام پسرم چیزی شده ؟
دنده رو عوض کرد و گفت : سلام مامان .. اره لطفا بیا به این لوکیشنی که برات میفرستم .
خانم یانگ اخمی کرد و گفت : چیشده پسرم ؟ اتفاقی برای نارا افتاده عزیزم ؟
سری تکون داد و به جی پی اس ماشین نگاه کرد و دید که تا مقصد راهی نداره : نه نارا نه... چند دقیقه ی پیش یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زد و اون فلیکس بود .. گفت برم کمکش که بچشو نجات بدم .
خانم یانگ اخمی کرد و گفت : مگه فلیکس هوانگ هیونجین شی رو رها نکرد پس چطور ؟
وارد کوچه شد و رو به روی خونه ی فلیکس پارک کرد و گفت : نمیدونم مامان الان مهم بچه است نه این چیزا .. میتونی بیای یا نه ؟
خانم یانگ اخمی کرد و گفت : من نمیتونم بیام عزیزم امشب شیفتم .. علایمش رو بهم بگو و با تماس تصویری چهره اش رو بهم نشون بده .
سری تکون داد و گفت : باشه .. من باید برم بهت زنگ میزنم مامان .. فعلا .
سپس تماس رو قطع کرد و ماشین رو خاموش .
با عجله از ماشین پیاده شد و بعد از بغل کردن نارا در ها رو قفل کرد و با شماره ای که فلیکس هاش تماس گرفته بود تماس گرفت .
هنوز یه بوق کامل نخورده بود که جواب داد : جونگین ؟
جونگین لب زد : من دم در خونتم در رو باز کن .
سری تکون داد و به طرف ایفون دوید و در رو باز کرد .
جونگین با پا در رو هل داد و وارد ساختمون شد و اروم در رو بست تا دخترش بیدار نشه هرچند که با قرار گرفتن در و لولا تکون ریزی خورد .
سوار اسانسور شد و لب زد : طبقه ی چندی ؟
فلیکس هیش کش داری گفت تا پسرش رو اروم کنه .. نفس نفس زنون گفت : سه .
و سپس تماس رو قطع کرد و موبایل رو روی مبل گذاشت .
محکم بوهی رو که بلوزش رو توی مشت هاش گرفت بود به سینه اش چسبوند و در واحدش رو باز کرد و گفت : جونم بابا ؟ جونم عزیزم .. گریه نکن بوهی .. کجات درده بابا ؟ هق .
به محض کنار رفتن در های اسانسور ، از اتاقک خارج شد و به سمت واحدی که درش باز بود رفت و وارد شد .
نا مطمئن لب زد : فلیکس ؟
فلیکس از توی اشپزخونه بیرون زد و گفت : بیا تو لطفا .
جونگین سری تکون داد و وارد شد و کفشاش رو با دمپایی رو فرشی دم در عوض کرد .
فلیکس به طرفش اومد و بدون سلام کردن و با چشم های خیس گفت : توروخدا نجاتش بده داره توی تب میسوزه .
جونگین با عجله گفت : نارا رو کجا بزارم ؟
به طرف اتاق مهمان رفت و گفت : بیا بزارش اینجا .
جونگین با ارامش دخترش رو روی تخت گذاشت و پتو رو روش فیکس کرد و از اتاق خارج شد و در رو کمی بست .
به طرف فلیکس که سعی در اروم کردن پسرش داشت رفت و گفت : بدش من .
بوهی رو به دست های دراز شده ی جونگین سپرد و دست راستش رو وارد دهنش کرد و شروع به جویدن ناخن هاش کرد .
جونگین با ارامش تب بوهی رو اندازه گرفت و بعد از اون کمر پوشکش رو گرفت و داخلش رو نگاه کرد .
با اتمام کارش موبایلش رو از توی جیب شلوارش در اورد و شماره ی مادرش رو گرفت : جانم پسرم ؟
همانطور که به بوهی نگاه می کرد لب زد : سلام مامان .. تبش خیلی شدیده و اسهال هم شده .
خانم یانگ کمی فکر کرد و گفت : به فلیکس بگو دستش رو بزاره توی دهنش ببینه چیکار می کنه ؟
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : دستت رو بزار توی دهنش .
فلیکس با گیجی جلو رفت و انگشت اشاره اش رو توی دهن بوهی فرو برد و همون لحظه گریه ی پسرش قطع شد و با ولع زیاد لثه هاش رو روی انگشتش فشرد .
لبخندی زد و گفت : گریه اش تموم شد مامان .
خانم یانگ خنده ای کرد و گفت : داره دندون در میاره .. واسه همین تب کرده و اسهال شده ... باید پاشویه اش کنی و براش دارو بخری .
باشه ای گفت و بعد از گوش دادن به نصیحت های مادرش تماس رو قطع کرد .
موبایل رو توی جیبش گذاشت و بوهی رو به دست های فلیکس سپرد و گفت : پسرت داره دندون در میاره .
بین گریه هاش لبخندی زد و محکم پسرش رو توی بغل گرفت و گفت : برای تبش چیکار کنم ؟
جونگین با لبخند لب زد : بلدی پاشویه کنی ؟
سری به نشانه ی مثبت تکون داد .
جونگین : خوبه .. تو پاشویه اش کن تا من برم دارو خونه براش داروی تب بر بخرم .
با لبخند لب زد : باشه ممنون .
جونگین هم متقابلا لبخندی زد و از خونه خارج شد .
فلیکس با ارامش و پسر توی بغلش که داشت شونه اش رو بین لثه های بدون دندونش فشار میداد ، وارد اشپزخونه شد و ظرفی رو پر از اب ولرم کرد و حوله ی نرم و تمیزی رو از توی کابینت در اورد و به طرف اتاق خوابش رفت .
چراغ رو روشن کرد و ظرف رو روی میز گذاشت و بوهی رو اروم روی تخت خوابوند و پیراهنش رو از تنش در اورد .
بوسه ای روی دستای کوچولوی پسرش گذاشت و گفت : حسابی بابایی رو نگران کردی بوهی .. خیلی ترسیدم .
حوله رو داخل اب فرو برد و خیسش کرد و تا جایی که میتونست ابش رو گرفت و شروع به پاشویه کردن پسرش کرد .
اول دست راستش رو گرفت و اروم حوله ی نرم رو روی بدن نحیف پسرش کشید و بعد از اون دست چپ و پای چپ و راست و سپس سینه و گردنش رو با حوله ، نمناک کرد .
بوهی مشتش رو وارد دهنش کرده بود و دستش رو بین لثه هاش فشار میداد و به فلیکس نگاه میکرد .. حسابی خوابش میومد و فلیکس به راحتی می تونست از چشمای اون کوچولو بفهمه که خیلی خسته است اما باید صبر می کرد تا جونگین بیاد و بهش دارو بده .
طولی نکشید که زنگ در به صدا در اومد .
فلیکس بدون بوهی به سمت ایفون رفت و دکمه رو زد و بعد از اون در واحدش رو باز کرد و به طرف اتاق دوید .
پسرش همچنان روی تخت دراز کشیده بود با این تفاوت که سرش به طرف در بود و لباش از دوری فلیکس اویزون شده بود .
فلیکس لبخندی زد و اروم پسرش رو بغل کرد و گفت : جونم بابا .. بازم جاییت درد گرفته عزیزم ؟
همانطور که مشتش توی دستش بود ، گونه اش رو روی شونه های پدرش گذاشت و اروم چشماش رو بست تا بخوابه ..
جونگین وارد اتاق شد و با دیدن فلیکس و نوزاد توی بغلش لبخندی زد و گفت : بهش این دارو رو بده بعدم بیا حرف بزنیم .
سری تکون داد و با خروج جونگین از اتاق ، بوهی رو روی تخت نشوند و بالشتی پشت سرش و کناره هاش گذاشت و در شربت رو باز کرد .
بوهی مشتاق به پدرش نگاه کرد و فلیکس سر قطره چکون رو فشرد و باعث وکیومش شد .
شیشه رو از ظرف دارو خارج کرد و روی کاغذ رو خوند تا دوزش رو متوجه بشه و وقتی از مقدار مناسبش مطمئن شد ، قطره چکون رو وارد دهن پسرش کرد و تموم دارو رو توی دهنش فرو کرد .
بوهی با اکراه و چهره ای در هم شربت رو قورت داد و نفس عمیقی کشید .
فلیکس خنده ی ریزی از این حالت کیوت پسرش کرد و بلندش کرد و به طرف اشپزخونه رفت .
لیوان اب کوچولویی پر کرد و قلوب قلوب وارد دهن بوهی کرد تا مزه ی بد دارو از دهنش خارج بشه .
جونگین با لبخندی محو به نگاه عاشقانه ی فلیکس به پسرش نگاه کرد و گفت : خب ؟
فلیکس نگاهش رو بهش داد و گفت : بزار پوشکش رو عوض کنم میام .
سری تکون داد و موبایلش رو از جیب شلوارش خارج کرد . تصمیم گرفت تا اومدن فلیکس کمی باهاش ور بره .
شستن پسرش و پوشک کردنش خیلی طول نکشید .
شلواری از توی کمد لباس های بوهی برداشت و تن پسرش کرد و همراه با اون کوچولو از اتاق خارج شد و شیشه شیرش رو اماده کرد .
جونگین هر لحظه حرکات فلیکس رو زیر نظر می گرفت و حرفی نمی زد چون خودش تمام این لحظات رو تجربه کرده بود و میدونست الان فلیکس چه حالی داره .
بالاخره از اشپزخونه خارج شد و به سمت سالن رفت .
روی زمین نشست و تکیه اش رو به مبل داد و بالشت کوچولوی پسرش رو روی پاهای دراز شده اش گذاشت و اروم بوهی رو روی رونهاش خوابوند و شیشه رو وارد دهنش کرد .
جونگین نگاهش رو به کولر داد و گفت : پتو بگیر روش .
سرش رو بالا اورد و گفت : تب داره می ترسم .
از روی مبل بلند شد و جفت فلیکس نشست و دمای بدن کوچولو رو اندازه گرفت و گفت : تبش خیلی اومده پایین نگران نباش .. الان جلوی کولری ممکنه سرما بخوره .
سری تکون داد و خواست از روی زمین بلند شه که جونگین گفت : بشین اذیت میشی .. بگو کجاست من میارم .
لبخندی زد و گفت : توی اون اتاقه است .
بعد از بوسیدن دست کوچولوی پسرک از روی زمین بلند شد و به طرف اتاقی که فلیکس با دست بهش نشون داده بود رفت و پتوی کوچولوی ابی رنگ رو برداشت و وارد سالن شد .
فلیکس با نزدیک شدن جونگین پتو رو ازش گرفت و تشکری کرد .
اروم پتو رو روی پسر خمارش انداخت ولی پاهای نرم و سفید و تپلش رو ازش خارج کرد تا دوباره تب نکنه .
جونگین با لبخند رو به روی فلیکس نشست و گفت : خب بی معرفت .. توضیح بده .
لبخند خجلی زد و شیشه ی خالی رو از دهن پسرش بیرون کشید و کناری گذاشت : چی بگم ؟
لبخندش رو خورد و گفت : چرا یک دفعه ول کردی رفتی فلیکس ؟
اب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از بوهی گرفت و گفت : نمیدونم ولی حس کردم رفتن خیلی بهتر از موندنه .
جونگین ادامه داد : و چی باعث شد به این فکر کنی ؟
اخمی کرد و گفت : نمیخوام با یاد اوریش خودمو عذاب بدم .
اگر فلیکس حرفی نمی زد ، جونگین میتونست قانعش کنه پس لب زد : اون فیلم الکی بود فلیکس .. هیونجین روحشم خبر نداشته که جیهون اونجاست .. خودش بهمون گفت .. اون اینقدر از رفتن تو عصبانی بود که می خواست جیهون رو بکشه و شاید باورت نشه ولی جیهون دوماه پیش از بیمارستان خارج شد چون هیونجین تا جایی که میخورد زدش .
اب دهنش رو قورت داد و پوزخندی زد و گفت : انتظار داری اینا رو باور کنم ؟ انتظار چیزی که با چشم های خودم دیدم رو تکذیب کنم ؟
جونگین لب باز کرد تا حرفی بزنه که فلیکس گفت : لطفا این بحث رو ادامه نده نمیخوام توی زندگی دیگه اسمی از هیونجین بیاد .
برای چند لحظه توی خونه سکوتی برقرار شد .
ولی جونگین بعد از چند دقیقه لب زد : این بچه چی ؟ اونم به هیونجین مربوط نمیشه ؟ انتظار داری باور کنم با کسی غیر از هیونجین خوابیدی ؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
جونگین ادامه داد : این بچه .. از هیونجینه ؟
اب دهنش رو قورت داد و خیلی ریز سرش رو تکون داد .
جونگین با چشم های بیرون زده گفت : فلیکس این بچه مال هیونجینه ؟ پس پس چرا تا الان بهش نگفتی ؟
با عجله لب زد : نه اون نباید بفهمه بوهی پسرشه وگرنه بچمو ازم میگیره .. من نمیخوام پسرم ازم جدا بشه حتی برای یه لحظه .. اگر هیونجین بفهمه پسرمو ازم میگیره و با اون دوست پسر عوضیش بزرگش می کنه .. من اینو نمیخوام .. این بچه مال منه و هیچ وقت قرار نیست هیونجین بفهمه که از اون باردار شدم ..
جونگین که دید فلیکس بی نهایت روی این موضوع حساسه سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم متاسفم .. من بهت قول میدم این موضوع از این خونه بیرون نمیره ..
سری تکون داد و اب دهنش رو قورت داد تا بغضش رو پایین بفرسته .
جونگین که دید فضای خونه خیلی سرد و بی روح شده لب زد : ولی خوشگل زاییا .
نگاهش رو گیج به جونگین داد و گفت : چی ؟
جونگین با ابرو به بوهی که روی پاهای فلیکس بود و هر دو تا دستش رو بالا اورده و کنار سرش گذاشته بود اشاره کرد .
فلیکس خنده ی ریز کرد و گفت : ژن برتر باباهاش تاثیر گذار بوده .
جونگین با صدای بلند خندید و گفت : واقعا هم ژن برترین .. دوتا خوشگل و جذابین .
اروم پاهاش رو که خواب رفته بود از هم باز کرد و بوهی رو روی زمین گذاشت و همانطور که روی مبل می نشست گفت : تو هم خیلی خوشگلی .. نارا هم خیلی کیوت و نازه ..
کمی مکث کرد و ادامه داد : راستی از چان هیونگ و سونگمین خبر داری ؟
سری تکون داد و گفت : اره .. می خواستن طلاق بگیرن ولی الان یه چند وقتی هست که دوباره با هم دارن زندگی می کنن ولی خب سونگمین دیگه مثل قبل نمیتونه با چان اخت بشه .
متعجب به جونگین نگاه کرد و گفت : چی ؟ طلاق بگیرن ؟ اخه چرا ؟
نگاهش رو به ساعت داد و گفت : یه روز که سونگمین میره شرکت که برای چان غذا ببره می بینه یه دختری توی بغلش نشسته و باهم دارن غذا می خورن .
فلیکس هنگ کرده بود : نه بابا امکان نداره .. چان هیونگ درسته استریته ولی عاشق سونگمینه .
خمیازه ای کشید و کمی به بدنش قوس داد و گفت : این چیزا رو خوده سونگمین بهم گفت ... دوماه از هم دور بودن و خب میدونی که سونگمین چان هیونگ رو دوست داره ولی دیگه مثل قبل بهش توجهی نداره و واسه اش مهم نیست اون کی میره و کی میاد و حتی وقتی که می خواد بره بیرون دیگه مثل قبل به چان هیونگ نمی گه .
اخمی به چهره نشوند و گفت : باورم نمیشه که این اتفاق افتاده باشه ... شاید با حضور یه بچه توی زندگیشون اوضاع درست شه هوم ؟
تلخندی زد و با انگشت اشاره به خودش و فلیکس اشاره داد و گفت : الان من و تو بچه داریم ولی کو باباهاشون ؟ همیشه بچه باعث نزدیکی دو تا زوج به هم نمی شن فلیکس .
سرش رو پایین انداخت و به بوهی که داشت اروم نفس می کشید نگاه کرد . چرا حس می کرد روز به روز بوهی داره شبیه هیونجین میشه ؟ نمی دونست شاید از عشق زیاد بوده یا شایدم بخاطر اینکه اون بچه واقعا شبیه پدرش بوده .
بعد از چند لحظه سکوت توی خونه ، فلیکس لب زد : راستی ممنون که اومدی پیشم .. الانم بیا بریم بخوابیم ساعت چهاره .
خمیازه ای کشید و از روی مبل بلند شد و گفت : چه عجب لی فلیکس بالاخره فهمیدی دارم از خواب میمیرم .
خنده ی ریزی کرد و متقابلا بلند شد و به طرف اتاق مهمان رفت .
اروم و جوری که نارا بیدار نشه ، از توی کمد دیواری تشک و بالشت و پتویی در اورد و پهن کرد تا جونگین و دخترکش راحت بخوابن و از اتاق مهمان خارج شد و همانطور که به سمت سالن می رفت جونگین رو دید .
با صدای ارومی گفت : تشکت رو پهن کردم توی اتاق .. خوب بخوابی .
جونگین با لبخند و تشکری زیر زبونی از کنارش رد شد و چندی بعد پشت در بسته ی اتاق پنهان شد .
فلیکس هم با ارامش به سمت اشپزخونه رفت و کتری رو روی گاز گذاشت چون میدونست الاناست که پسرکش از گرسنگی گریه کنه .
سپس به طرف سرویس رفت و دندون های سفید و ردیفش رو مسواک زد و ابی به صورتش زد .
امشب حسابی گریه کرده بود و چشماش گود شده بود .. وقتی یاد گریه های بوهی و برخورد نفس های گرمش به گردنش میوفتاد بازم بغض می کرد .
نفهمید چند دقیقه است که توی دستشوییه ولی اونقدر اب به صورتش پاشیده بود که موهاش و کمی از پیرهنش خیس شده بود .
لحظه ای بعد از سرویس خارج شد و به طرف کمدش رفت .
پیرهن ابی روشنی از توی کشو در اورد و با پیراهن سفید توی تنش عوض کرد و بعد از انداختن پیرهن خیسش توی رخت چرک ها به طرف اشپزخونه رفت و اب جوش رو توی یه لیوان ریخت تا کمی سرد بشه و سپس به طرف سالن رفت و خم شد و شیشه رو برداشت و در این بین دستش رو روی پیشونی بوهی گذاشت و بعد از اون دست پاهاش رو چک کرد و وقتی دید دیگه تب نداره ، به طرف اشپزخونه رفت و در شیشه رو باز کرد و به طرف سینک رفت .
شیشه رو تمیز شست و با ارامش خشکش کرد و خمیازه ای کشید .
دوقاشق شیر خشک توی شیشه ریخت و اب جوش کمی سرد شده رو توی شیشه ریخت و درش رو بست و شروع به تکون دادنش کرد وقتی مطمئن شد که اماده است ، در پلاستیکی رو روش گذاشت و از اشپزخونه خارج شد و به طرف بوهی رفت .
خیلی اروم دستش رو از زیر بدن کوچولوش رد کرد و همراه با بالشت و پتو و شیشه ی توی دستش به سمت اتاق رفت و بین راه به سختی چراغ ها رو خاموش کرد .
با رسیدن به تخت ، بوهی رو روی تشک های نرم گذاشت و پتو رو روی بدنش فیکس کرد و سرش رو تنظیم کرد .
شیشه رو روی پاتختی گذاشت و سرش رو روی بالشت و طولی نکشید که چشماش گرم شد و همونطور که دست بوهی توی دستش بود به خواب رفت .

شرط برای آپ پارت بعدی ۸ کا

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now