part10

1.5K 218 33
                                    

بعد از سکس هردو از شدت خستگی توی آغوش هم بخواب
رفتن.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای گوشی جیسونگ از توی
پذیرایی بلند شد.
ناله ی آرومی کرد و آروم سرش رو از روی بالشت بلند کرد.
مینهو تکونی خورد و اونم روی تخت نشست:بزار من برات
میارم عزیزم.
جیسونگ سری تکون داد و دوباره خواب آلود سرش رو روی
بالشت گذاشت.
مینهو از روی تخت بلند شد و با گذاشتن یه بوسه روی
پیشونی جیسونگ به سمت پذیرایی رفت.
گوشی جیسونگ رو از روی میز عسلی و قبل از قطع شدن
جواب داد:الو سلام مامان.
خانم هوانگ با بغض گفت:سلام پسرم. جیسونگ هستش؟
مینهو باشنیدن صدای پر از بغض خانم هوانگ ، بله ای گفت و
به سمت اتاق رفت:الان گوشی رو میدم بهش خانم هوانگ.
مینهو آروم به سمت جیسونگ رفت و گفت:جیسونگ،عزیزم،
مامانت.
جیسونگ گوشی رو از مینهو گرفت و گفت:سلام مامان.
خانم هوانگ با بغض گفت:جیسونگ . پسرم. بابات...
جیسونگ با اخم روی تخت نشست و گفت:چیشده مامان؟
مینهو هم منتظر به جیسونگ نگاه کرد و با علامت
گفت:چیشده؟
خانم هوانگ با گریه ادامه داد و همه ماجرا رو برای جیسونگ
تعریف کرد.
جیسونگ هم با گریه تمام ماجرا رو به مینهو گفت وبهش گفت
که هیونجین خانم هوانگ رو از خونه انداخته بیرون .
خانم هوانگ حتی درباره ی اینکه فلیکس دختر نیست هم به
جیسونگ گفته بود.
مینهو و جیسونگ هنوز توی شوک بودن.
جیسونگ به مینهو گفت که ببرش خونه هیونجین تا باهاش
حرف بزنه و مینهو با دیدن حال جیسونگ نتونست نه بگه.
.................................................................................
روی تخت نشسته بود و منتظر بود که فلیکس از حمام بیرون
بیاد تا ازش معذرت خواهی کنه.
بالاخره فلیکس با چشمای سرخ و بینی قرمز شده از حموم
بیرون اومد.
هیونجین از روی تخت بلند شد و به سمتش رفت.
فلیکس.من......
فلیکس دستش رو بالا اورد و گفت:ادامه نده هیونجین. لطفا..
نذار همین یه ذره حسی هم که بهت دارم از بین بره.فعلا برو
هیونجین .
بی حوصله به سمت تخت رفت و لباساش رو پوشید و روی
تخت دراز کشید .
هیونجین برای راحتی فلیکس از اتاق و حتی از خونه بیرون
رفت.
با رفتن هیونجین فلیکس سریع از تخت پایین اومد و به سمت
باغ رفت.
دنبال خانم هوانگ میگشت:خانم هوانگ... خانم هوانگ.
خانم هوانگ از پشت درخت بیرون اومد و گفت:من اینجام
فلیکس.
فلیکس دست خانم هوانگ رو گرفت و گفت:عجله کنید خانم
هوانگ تا هیونجین نیومده.
خانم هوانگ سری تکون داد و با فلیکس از عمارتی که نزدیک
۲۵ سال بود توش زندگی میکرد دور شد.
فلیکس به ایستگاه اتوبوس که رسید اول به خانم هوانگ کمک
کرد و بعدش خودش سوار اتوبوس شد و اتوبوس راه افتاد.
خانم هوانگ روی صندلی نشست و فلیکس کنارش نشست.
خانم هوانگ رو به فلیکس کرد و گفت:حالا میشه بهم بگی تو
چطوری اومدی توی این خونه؟
فلیکس لبخند تلخی زد و گفت:خب خانم هوانگ، راستش من
برادر راچلم. نمیدونم شما میدونید یا نه ولی پدر من و آقای
هوانگ دوست صمیمی بودن .... و...و خب راچل.. راچل
خواهر من بود و بخاطر سرگرمی و البته کمبود پول مجبور
شد که کار کنه.
و..و... و .
با چشمای پر از اشک و کمی هق هق ادامه داد.
و آقای هوانگ بهش تجاوز کرد و هق هق و ...و...
خانم هوانگ که تا آخر داستان رو از بر شد، به سمت فلیکس
رفت و بغلش کرد.
فلیکس هم توی بغل خانم هوانگ جمع شد و گریه کرد.
خانم هوانگ همانطور که فلیکس توی بغلش بود گفت:من ...
من... وقتی تورومیدیدم یاد خودم می‌افتادم. فکر می‌کردم
توهم مثل من میخوای زیر پای آقای هوانگ و هیونجین بشینی
و همه چیز و بالا بکشی.
منو ببخش که همچین فکری درباره کردم فلیکس عزیزم منو
ببخش.
فلیکس با بغض گفت:من واقعا متاسفم خانم هوانگ.
خانم هوانگ بیشتر فلیکس رو بغل کرد و گفت:منم متاسفم
عزیزم. متاسفم پسرکم.
...............................
بعداز ربع ساعت بالاخره به خونه ی فلیکس رسیدن.
خانم هوانگ با کمک فلیکس از اتوبوس پیاده شد و
گفت:فلیکس... من..من میتونم برم هوانگ رو ببینم برای آخرین
بار.
فلیکس لبخند مهربونی زد و گفت:البته فقط باید عجله کنیم.
خانم هوانگ لبخندی زد و دوباره با فلیکس به سمت بیمارستان
راهی شدن.
با رسیدن به بیمارستان، فلیکس متوجه ماشین هیونجین شد .
سریع خودش و خانم هوانگ رو قائم کرد.
خانم هوانگ با تعجب گفت :چیشده عزیزم؟
فلیکس گفت:هیونجین اینجاست.
...
بعد از دیدن پدرش با صورت خونی ، کمی عذاب وجدان
گرفت و گریه کرد ولی وقتی یاد جسد جیهون میوفتاد تمام
عذاب وجدانش به خشم تبدیل میشد و دوست داشت هزاران
بار دیگه آقای هوانگ بمیره.
و در آخر با خداحافظی از پدرش از بیمارستان خارج شد.
سوار مرسدس بنز شد و از بیمارستان خارج شد.
با رفتن هیونجین، فلیکس و خانم هوانگ به سمت ورودی
بیمارستان راهی شدن.
فلیکس از پرستار خواست که بذاره خانم هوانگ، همسرش رو
برای آخرین بار ببینه و با موافقت پرستار هردو به سمت سرد
خانه راهی شدن.
وقتی به سرد خونه رسیدن ، فلیکس ایستاد و گفت:خانم
هوانگ من منتظرتون میمونم شما برید و بیایید.
خانم هوانگ حال بد فلیکس رو درک کرد و به تکون دادن
سرش اکتفا کرد و وارد اتاق شد.
..................................................................................
چان روی مبل نشسته بود که صدای گوشیش رو شنید.
با دیدن اسم پدرش آیکون سبز زد :سلام بابا.
آقای بنگ با کمی ناراحتی گفت :سلام پسرم، خوبی؟
بنگ چان سری تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت:بد
نیستم.
آقای بنگ :چیشده پسرم؟خبرا رو شنیدی؟
چان دستش رو روی سرش گذاشت و گفت:اره. میدونم الان
دیگه آقای هوانگ بین ما نیست.
آقای بنگ گفت:فکر کنم دیگه خیال هیونجین راحت شد .
چان فقط هومی گفت و ساکت موند.
آقای بنگ گفت:چان پسر چیزه دیگه ام هست که تو اینقدر
ناراحتی؟
چان با صدای پر از بغض گفت:بابا .. فلیکس الان معشوقه ی
هیونجین. من.. من.. من میترسم بابا. نگران فلیکسم خیلی.
آقای بنگ اخمی کرد :واییییییییییی چان چی داری میگی؟
یعنی چی؟مگه...مگهههه..مگه هیونجین عاشق جیهون نبود
پس.. پس. چرا الان فلیکس معشوقه اشه؟
چان با ناراحتی گفت:احتمالا فقط، برای شباهتش به جیهون
کنارش. ولی من میدونم هیونجین بخاطر عشقی که به جیهون
داشت، حاضر نیست با فلیکس بد رفتاری کنه و کارای گذشته
اش رو تکرار کنه.
آقای بنگ با ناراحتی و التماس گفت:لطفا چان مواظب فلیکس
باش. نمیخوام جلوی مکس سر افکنده بشم.نتونستم از
دخترش دفاع کنم.. حداقل باید مواظب پسرش باشم.
چان چشم ارومی گفت و گوشی رو قطع کرد.
گوشی رو روی میز گذاشت. بازوش رو روی چشماش گذاشت
و شروع به اشک ریختن کرد. دلش واسه فلیکس میسوخت و
از طرفی نمیتونست جلوی هیونجین وایسه.
سونگمین از خواب بیدار شد و به سمت چان رفت. با دیدنش
لبخندی زد ولی با لرزش شونه های چان فهمید داره گریه
میکنه آروم به سمتش رفت و روی مبل کنارش نشست و
گفت:چیشده عزیزم؟
چان دستش رو برداشت و به سمت سونگمین رفت و محکم
بغلش کرد و گریه کرد.
سونگمین با اینکه خیلی نگران شده بود ولی صبر کرد تا چان
کمی آروم بشه و خودش به حرف بیاد.
بعد از گذشت دقیقه ها و گریه چان و گرفتگی دل سونگمین از
اشک های چان، همه ی جریان رو به سونگمین گفت .
سونگمین کاملا توی شوک فرو رفت و دوباره چان رو بغل کرد
و پا به پای چان شروع به گریه کردن کرد.
وقتی چان آروم شد، سونگمین بهش گفت که به سمت خونه ی
هوانگ برن و به خانم هوانگ تسلیت بگن و چان هم به بهانه ی
فلیکس قبول کرد.
..................................................................................
روی صندلی ته راه روی بیمارستان نشسته بود. درحال مرور
خاطرات مرگ پدر و مادرش و همچنین راچل بود که یه دفعه
ذهنش به سمت هیونجین کشیده شد.
داشت باخودش فکر میکرد حالا که دیگه انتقام گرفته شده و
آقای هوانگ مرده باید هیونجین رو ول کنه و بره یا باید
پیشش بمونه؟
اونقدر ذهنش درگیر بود که متوجه بیرون اومدن خانم هوانگ
از سرد خونه نشد.
خانم هوانگ که فلیکس رو دید با لبخند مهربونی سمتش رفت
و گفت:فلیکس..
ولی فلیکس اونقدر توی فکر هیونجین و سکس دیشبشون و
علاقه اش به هیونجین غرق شده بود که صدای خانم هوانگ
رو نشنید.
پس خانم هوانگ ایندفعه با تکون دادن فلیکس و صدا زدنش
سعی کرد هواس فلیکس رو به زمان حال برگردونه که موفق
هم شد.
فلیکس تکونی خورد و با لبخند گفت:ببخشید خانم هوانگ من
متوجه تون نشدم..
خانم هوانگ با مهربونی گفت:مامان.
فلیکس با گیجی گفت:چی؟
خانم هوانگ دستش رو روی گونه ی فلیکس گذاشت و
گفت:میدونم جای مامان دوست داشتنیت رو نمیگیرم و لطفت
از این به بعد مامان صدام کن.
اشک توی چشمای فلیکس جمع شد نزدیک۲۰ سال بود که به
کسی مامان نگفته بود. نزدیکه ۲۰ سال بود که دوست داشت
دوباره طمع داشتن مادر رو بچشه.
لبخند غمگینی زد و گفت:ازتون ممنونم خان.. مامان
خانم هوانگ هم لبخند غمگینی زد و بوسه ای روی سر پسرک
جدیدش و البته دوست داشتنیش زد.
.
.
توی راه بیمارستان تا خونه ی فلیکس دیگه حرفی رد و بدل
نشد.
وقتی به خونه ی فلیکس رسیدن فلیکس کلیدی رو که به خانم
هوانگ داده بود دوباره ازش گرفت و در رو باز کرد.
خانم هوانگ با وارد شدن به خونه گفت:توکه خیلی خونه ی
مجللی داری پس چرا خواهرت کار می‌کرد. چرا اینجا رو
نفروختید؟
فلیکس لبخندی زد و گفت :اینجا جائیه که ما خاطرات خیلی
قشنگی توش ساختیم . یکبار خواستیم بفروشیم ولی خوب
نتونستیم از این خونه دل بکنیم‌‌.
و همونطور که خانم هوانگ رو به سمت مبل هدایت میکرد
گفت:از الان اینجا دیگه خونه ی شماست مامان.فقط اینجا
یکم خاک گرفته و اینکه هیچی توی یخچال نیست.
من الان براتون تمیزش میکنم.
خانم هوانگ از اینهمه مهربونی فلیکس حظ کرده بود و لحظه
ای بافکر کارای گذشته اش شرمنده شد.
سری تکون داد و از روی مبل بلند شد و گفت:نه پسرم خودم
تمیزش میکنم.
فلیکس گفت:نه نه..نه امکان نداره شما روز سختی داشتید
شما بشینید من تمیزش میکنم.
خانم هوانگ به سمت فلیکس رفت و کهنه رو ازش گرفت و
گفت:کار من این بوده عزیزم .. تو برو مطمئنم هیونجین بره
خونه و تو نباشی دیونه میشه.
فلیکس لبخندی زد که گوشه ی لبش سوخت.
خانم هوانگ بهش نزدیک تر شد و گفت:راستی ، لبت و گونه
ات چرا کبودن؟
فلیکس با یاد آوری توی گوشی هیونجین لبخندی زد و
گفت:چیز خاصی نیست مامان... مواظب خودتون باشید من
میرم کمی خرید کنم زودی میام. میخوام امشب شام رد با
مامانم بخورم.
و بوسه ای روی گونه ی خانم هوانگ گذاشت و از خونه خارج
شد.
خانم هوانگ روی زمین نشست و شروع به گریه کردن کرد.
با خودش فکر کرد که چطور یه آدم میتونه اینقدر مهربون
باشه؟ هنوز یک روز هم از کاری که خانم هوانگ و جونگین با
فلیکس کردن نگذشته بود ولی فلیکس اینطوری رفتار میکرد.
از فلیکس خجالت میکشید. آروم دستش رو روی گونه اش
گذاشت جایی که فلیکس بوسه بود . اصلا به یاد نداشت که
هیونجین و جیسونگ بوسیده باشنش ولی این پسر بوسیده
بودش.
بعد از مدت طولانی گریه کردن از روی زمین بلند شد و شروع
به تمیز کاری و ساختن یک زندگی جدید کرد.

های ریدرای عزیزم.
ووت هارو به اون چیزی که میخواستم نرسوندید ولی اشکال نداره من براتون اپش کردم و از این به بعد دو شنبه ها آپ میشه.
امیدوارم خودتون درک کنید و بهم ووت و کامنت بدید ممنونم که همراه من و البته طلسم انتقام هستید.
🥰🥰🥰🥰

طلسم انتقام (Spell revenge)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt