part 20

2K 207 110
                                    

باحس سرگیجه ی شدیدی توی سرش از خواب بلند شد.
ناله ی آرومی از دهنش خارج شد و توجه هیونجین رو به خودش جلب کرد.
هیونجین سریع نگاهش رو به صورت خسته و رنگ پریده ی فلیکس داد و گفت:سلام عزیزم بیدار شدی؟
فلیکس چندثانیه بهش نگاه کرد و با صدای گرفته گفت:یعنی الان توی بهشتم؟ خوشحالم که توی رویاهامی هیونجین.
اخم شدیدی بین ابروهاش شکل گرفت خواست چیزی بگه که فلیکس گفت:حالا که توی رویاهام گیر افتادم بزار ببوسمت هیونجینا...
با اتمام جمله اش اشکی از هردوتا چشمش پایین چکید.
آروم از روی تخت بلند شد و بدون توجه به سوزش سوزنی که توی دستش بود،نیم خیز شد و به سختی روی تخت نشست.
آروم خودش رو به هیونجین نزدیک کرد و بدون نگاه کردن به چشماش ، لبای خشکش و رنگ پریده اش رو روی لبای نرم و پفکی هیونجین گذاشت.
همونطور که لبای هیونجین رو میبوسید، اشک می‌ریخت و دل هیونجین رو برای هزارمین بار داغون میکرد.
برای عمیق تر کردن بوسه، دوتادستش رو روی گونه های هیونجین گذاشت و لب پایین هیونجین رو با ولع ولی آروم مکید.
وقتی حس کرد که آروم شده، دستاش رو از روی گونه هاش برداشت و خواست عقب بکشه که هیونجین دستش رو دور کمرش گذاشت و به خودش نزدیکش کرد.
دستای فلیکس روی سینه اش نشست و با چشمای معصومش به چشمای وحشی هیونجین نگاه کرد.
هیونجین با صدای آروم گفت:این یه رویا نیست فلیکس... من واقعیم باورم کن.
فلیکس لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت:نه نه.. هیونجین الان پیش جونگین خوابیده و یا درحال بوسیدنشه یا...
با نشستن لبای هیونجین روی لباش حرفش قطع شد.
لبخندی زد و هیونجین رو که فکر میکرد توی رویاهاشه همراهی کرد.
لب بالای فلیکس رو مکید و زبون زد تا خشکی روی لباش رو از بین ببره..
فلیکس هم لب پایین هیونجین رو با آرامش میبوسید و گونه هاش رو نوازش میکرد.
اونقدر به بوسیدن همدیگه ادامه دادن که لب های بی رنگ فلیکس به رنگ جیگری تبدیل شد.
با صدا لباش رو از روی لبای فلیکس برداشت و پیشونیش رو به پیشونی فلیکس چسبوند و سعی کرد به جای تمرکز روی نخی از بزاق که بین لباشون بود،روی کلماتش تمرکز کنه.
هیونجین:فلیکس من واقعیم.. من توی رویاهات نیستم عزیزم..
فلیکس سرش رو به طرفیت تکون داد و درحالی که چشماش از خستگی بسته بود ،گفت:نه..نه... مطمئنم وقتی که بیدار شم دیگه خبری ازت نیست... پس بزار همین الان حرف هام رو بهت بزنم هیونجینا... خیلی دلم برات تنگ شده هیونجینا... کنارمی ولی حست نمیکنم... دوست دارم ولی دوسم نداری... دلم میخواد صبحا توی بغلت بیدار شم ولی بجای بازوهای تو بالشت های سفید توی بغلمن...
اشکاش شدت گرفت و با هق هق گفت:دوست دارم هق هق صبحا با بوسه هایی هق هق که از لبام میگیری بیدار شم... دوست دارم مثل بقیه ی زوج هق هق ها برات صبحونه درست کنم و درحالی که روی رونهات نشستم هق هق صبحانه بخورم...دوست هق هق دارم وقتی زخمی میشم و تو باعث اون زخمایی ، تا صبح مراقبم باشی و برام پماد بزنی نه اینکه تنها هق هق از درد به خودم بپیچم و تو توی بغل یکی دیگه هق هق باشی هیونجینااااا.
چشمای سردش رنگ آب بخودشون گرفتن و پابه پای فلیکس اشک می‌ریخت...
میدونست خیلی به این پسر ظلم کرده ولی انتظار نداشت روح و روانش اینقدر پریشان باشه.
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با صدای گرفته از گریه گفت:باشه عزیزم.. آروم باش.. آروم باش... بهت قول میدم وقتی بیدار بشی دیگه خبری از اون هیونجین قبلی نیست .
بهت قول میدم.
فلیکس رو آروم روی تخت خوابوند و خود پشتش جا گرفت.
یه دست رو از زیر گردن فلیکس رد کرد و دست دیگه اش رو دور کمرش پیچید.
بوسه ای روی گردن و گونه ی فلیکس گذاشت و گفت:دیگه گریه نکن عزیزم... گریه نکن فلیکسم.
فلیکس آب بینیش رو بالا کشید و چشماش رو روی هم گذاشت و همونطور که بخواب میرفت گفت:خداحافظ هیونجین رویاهای من.
هیونجین آهی کشید و فلیکس رو بیشتر توی بغلش کرد .
خواست بخوابه که یاد سرم توی دست فلیکس افتاد.
آروم دستش رو بالا اورد و سوزن رو از دستای ظریف و سفیدش خارج ‌کرد.
خداروشکر کرد که دستش خونریزی نکرد.
بوسه ای روی جای سوزن گذاشت و گفت:از فردا که بیدار بشی همون هیونجینی رو میبینی که میخوای.
.
.
با صدای در اتاق، آروم چشماش رو باز کرد.
آب دهنش رو قورت داد و باصدای نسبتا ارومی گفت:بیا تو.
آقای سونگ وارد اتاق شد و با دیدن وضعیت اربابش و فلیکس، لبخندی زد و گفت:ارباب... صبحانه حاضره.
هیونجین لبخندی زد و گفت:فعلا که فلیکس خوابیده...
آقای سونگ گفت:بله قربان میدونم... شما ....
هیونجین نذاشت حرفش رو کامل کنه .
همونطور که موهای فلیکس رو نوازش میکرد و نگاهش به چشمای بسته اش بود گفت: با فلیکسم میخورم.
آقای سونگ لبخندی زد و گفت:بله قربان.
و از اتاق خارج شد.
با خارج شدنش، هیونجین بوسه ای روی لب های فلیکس گذاشت و گفت:فلیکس... فلیکس من...نمیخوای بیدار شی؟
نفس عمیقی گرفت و توی جاش تکون خورد و گفت:فقط یکم دیگه.
هیونجین خنده ای کرد و دوباره بوسه ای روی لباش گذاشت و گفت:بلندشو عزیزم... صبحانه حاضره.
با شوک چشماش رو باز کرد و به چشمای مهربون هیونجین نگاه کرد.
هیونجین لبخندی زد و گفت:بالاخره دوست پسرم افتخار بیدار شدن دادن؟
فلیکس دستش رو روی گونه ی هیونجین گذاشت و گفت: بازم توی رویام؟
هیونجین دستش رو گرفت و بوسه ای روش زد و گفت:نه فلیکس... این رویا نیست.
اشکی از چشماش چکید و گفت:ولی مگه الان هیونجین نباید پیش جونگین باشه؟
هیونجین اشکش رو پاک کرد و گفت:نه... هیونجین الان پیشه عشقشه.
فلیکس لبخند ناباوری زد و خودش رو توی بغل هیونجین حل کرد و محکم دستاش رو دورش پیچید و گفت:ممنونم...ممنونم.
هیونجین لبخندی زد و بایه حرکت، فلیکس رو به پشت روی تخت خوابوند و روش خیمه زد.
با لحن شیطونی گفت:خب... خیلی وقته که یه دل سیر نبوسیدم این لبای خوردنیتو... نظرت راجب یه بوسه ی خیس چیه؟
دستاش رو روی گونه های هیونجین گذاشت و گفت:یه سوال بپرسم؟
هیونجین لبخندی زد و گفت:جونم؟
فلیکس با کمی دودلی گفت:من‌ چرا بیهوش شدم؟
لبخند از روی لباش محو شد.
با صدای گرفته ای گفت:بخاطر احمق بازی های من،.... هوفففف بخاطر احمق بازی های من افسردگی گرفتی و کمی قلبت ناراحته.
فلیکس لبخند غمگینی زد و گفت:پس از روی ترحم الان کنارمی؟
هیونجین اخمی کرد و گفت:اینطوری نیست..
فلیکس با صدای گرفته گفت:بیخیال هیونجینا، الان که پیش‌پیشمی حالم عالیه...
هیونجین از روی فلیکس بلند شد و گفت:متاسفم بخاطر تمام کارهایی که باهات کردم.
فلیکس آروم سرش رو از بالشت جدا کرد. روی تخت روبه روی هیونجین نشست و گفت:الان که کنارمی دیگه هیچی واسم مهم نیست هیچی.
هیونجین لبخند زد و با خودش گفت:چطور یه آدم میتونه اینقدر فرشته باشه... با جیهون هیچ چیز اینطوری پیش نمی‌رفت.
نزدیک فلیکس شد.
دستاش رو زیر بغلش گذاشت و با یه حرکت فلیکس روی پاهاش نشوند و گفت:جواب سوالمو ندادیا...
همونطور که با موهای بهم ریخته ی هیونجین بازی می‌کرد گفت:چه سوالی؟
هیونجین با شیطنت گفت:نظرت راجب یه بوسه ی خیسِ همراه بازبون چیه؟
فلیکس دستاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد و گفت:منفیه.
هیونجین اخمی کرد و گفت:چرا؟
فلیکس خنده ی دلبرانه ای کرد و گفت:چونکه لبای خودمه نمیخوام بوسیده بشن.
هیونجین با عصبانیت گفت:نخیر این لب ها مال منه همونطور که صاحبشون ماله منه.
و جلو رفت تا لباش رو روی لبای فلیکس بذاره که فلیکس عقب کشید.
دوباره نزدیک شد و دهنش رو باز کرد و خواست لباش رو بگیره که دوباره فلیکس کنار کشید.
هیونجین فشار عمیقی به پهلوهاش وارد کرد و از بین دندوناش گفت:بزار ببوسمت لعنتی
با اتمام حرفش دوباره سرش رو جلو برد. فلیکس لبخند شیطانی زد و اینبار سرش رو کج کرد و لبای هیونجین روی گونه اش نشست.
هیونجین سرش رو برداشت و خواست دوباره نق بزنه که لبای فلیکس روی لباش نشست و دهنش روبست.

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now